🎀بسم الله الرحمن الرحیم🎀
﷽
◽️هدف از کانال جلب رضایت اللهﷻ است لطفاً همراهیمون کنید☔️🌿
◽️والله قسم در روز قیامت حسرت یک لحظه ثواب را خواهیم خورد.♻
◽️کپی حلال میباشد📑
◽️نشر مطالب ودعوت دوستانتان صدقه جاریه محسوب میشود↬
لینک کانال ما👇
@Moslm_990
با تندی رفتن از در که میخاستن خارج شن پسرم شروع به گریه کرد قلبم هزار تیکه شد منم با صدا گریه کردم آسیه اومد کنارم نشست گریه نکن آبجی فیروزه همه چی درست میشه مامان شریفه که رفته بود بدرقه اونا دید من خیلی بیتابی میکنم گفت ببین فیروزه قوی باش دیدی پسرتو آورد مطمعن باش باز برمیگردن ولی تو محل نده دخترم فقط به خودت و پسرت فکر کن بغلم کرد پشتمو نوازش کرد گفتم مامان شریفه قلبمو شکستن پسرم ...دلم محمدم میخاد صدای در زدن اومد آسیه رفت دم در ..صدای یاالله گفتن ابوذر اومد مامان شریفه چادری بهم داده بود مرتب کردم ابوذر اومد تو به احترامش بلندشدم سلام دادم ابوذر جوابمو داد خجالت گذاشتم کنار گفتم: آقا ابوذر قرار بود با دوستتون حرف بزنین چی شد میدونی امروز، قطره اشکی از سر دلتنگی چکید رو گونه ام بعد چند ماه ابراهیم پسرمو آورده بود بغلش کردم با پشت دستم اشکامو پاک کردم خیلی دلتنگش بودم خیلی دلم بچمو میخاد توروخدا به پاتون میافتم کار منو درست کنین من بچمو بتونم بغلم کنم من دلم تنگ بچمه بچم هنوز خیلی کوچیک بود ندیدین که تازه میتونست گردنشو سفت نگهداره بین اشک و گریه لبخندی زدم .آقا ابوذر انگار احساسی شده بود گفت صبر کنید به رفیقم گفتم گفت حل میکنه فردا میریم شما به رفیقم وکالت میدی دیگه لازم نیست خودتون برین دادگاه سر یه ماه پسرتون،، راستی اسم آقا پسرتون چیه ؟لبخندی از سر شوق زدم گفتم محمد...
ماشالله چه اسم برازنده ای. سر یه ماه پسرتون میتونین بغل کنید .لبخندی زدم یعنی خدا میشه ؟شب نمیدونم چجوری صبح کردم صبح خیلی زود نمیدونم ۷ بود ۶ بود در خونه زده شده کی بود نمیدونم یاد اون شب افتادم که کریم پسر کوچیک مامان شریفه شاید باشه خیلی ترسیدم نیم ساعت بعد مامان شریفه با لبخند اومد تو اتاق کنارم نشست گفت ببین فیروزه بهت گفته بودم این گیسو تو آسیاب سفید نکردم .درسته !چی شده مگه مامان شریفه ؟ الانم عین یه دختر خوب حرفمو گوش بده ابراهیم اومده باز پسرتو بهونه کرده. الان چند بار اومده دیدنت ببین فیروزه اگه تو بزاری من یه پدری از این ابراهیم دربیارم اون سرش ناپیدا الان نمیای بیرون هرچی صدات زد محل نده من پسرتون میارم تو اتاق .قلبم از خوشی ایستاد پسرمو آورده بود کنجکاو شدم ببینم این دفعه با کی اومده ولی مامان شریفه بلند شد خنده نمکی کرد گفت: چشات ستاره بارون شده دختر الان پسرتو میارم.دست مامان شریفه رو گرفتم و عمیق بوسیدم و گفتم ازت ممنونم مامان شریفه آروم در و بست و رفت تا من توی آرامش به محمد شیر بدم..دستاش توی دستم بود و با لذت نگاهش میکردم که داره معصوم شیر میخوره گفتم: کاش همیشه مال خودم بودی پیش خودم بودی....همون لحظه بود که صدای هیاهو از حیاط شنیدم..صدای عربده های. ابراهیم میومد که به ابوذر میگفت خوشم نمیاد ازت تو چیکاره ی زن منی.همون لحظه سراسیمه رفتم بیرون نکنه خدایی نکرده بلایی سر پسر مردم بیاره که ابراهیم بهم حمله ور شد و داد زد نکنه حرفای جواهر راسته و صیغه ی این یه لاقبا شدی فیروزه ها؟؟!جوابمو بده ؟ از ترس داشتم به خودم میلرزیدم که مامان شیریفه دخالت کرد و گفت به خدای احد و واحد اگه الان صداتو نیاری پایین از خونه بیرونت میکنم ،غلط کرد جواهر که اون حرفو زد ،نه پسر من اهلشه نه این دختر معصوم از خدا بترسید .یهو ابراهیم چشماش رو انداخت تو چشمم و گفت فیروزه،.... ملتمسانه بهم گفت نمیخام زنم بشی توروخدا از این خونه فقط بیا بیرون من برات خونه میگیرم.... از نگاه ملتمسانه ی ابراهیم جا خوردم اصلا با خودش نمیدونست چند چنده....
ابراهیم ملتمسانه نگاهم میکرد و من هنوز شوکه بودم ولی چشمام روریختم توچشماش و محکم گفتم دروغ میگی تو منو دوست نداری.اگر دوستم داشتی نمیشدی یکیعین جواهر و دست به بی آبروکردنم بزنی و اسممرو تو زبونا بندازی آبروی پسر مردمم ببرین.دوستم نداری که نمیذاری پسر ۶ماهه ام تو بغلم باشه ...ابراهیم زد تو سر خودش وگفت چه توقعی از من داری وقتی اومدی به یه غریبه پناه اوردی!؟ گفتم غریبه؟هه ...این غریبه ها از تو که شوهرم بودی واز اون جواهر که نامادریم بود بیشتر آبرومو خریدن و زمانی که جواهر تو محل رسوام کرد راهم نداد تو خونه ی پدرم منو زیر پر وبالشون گرفتن،از صدای بلندم محمدم ترسید و گریه کرد داشتم تکونش میدادم که آروم شه یدفعه ابراهیم از بغلمکشیدش و گفت اگه بچه میخای از این خونه پاشو تا مادری کنی .بعد هم به سرعت نور رفت..دوباره من مونده بودم و یک دنیا غصه ..مامان شریفهاومد دست گذاشت رو شونه ام که شروع کردم به گریه کردن .ابوذر رومیدیدم که گوشه ی حیاط سرگردون وایساده و نگاهمون میکنه از شرم حرفای ابراهیم نمیدونسنم توی صورتش نگاه کنم ..
خیلی شرمنده و خجالت زده شده بودم سر بازار ما پیاده شدیم که ابوذر سرشو از پنچره ماشین آورد بیرون طوری که مخاطبش من باشم ولی به مادرش گفت: مادر من میرم پیش اکبر همون که وکیله ببینم چجوری میشه لبخندی زدم مامان. شریفه گفت برو پسرم خدا خیرت بده برو بعد دستمو گرفت گفت بیا ماهم کارمونو زود انجام بدیم بریم تولیدی باشه.چندتاطلافروشی قیمت کردیم آخر سر مامان شریفه گفت بیا من یه آشنا داریم بریم پیشش باهم رفتیم پیش یه مرد مسنی پنچ تا سکه همراه دوتا النگو و انگشتر دادم بهش اونم وزن کرد حدود ده میلیون شد گفت پول نقد ندارم براهمین به کارت مامان شریفه زد .ولی با ده میلیون که چیزی از پیش نمیرفت یکمی رفتم توفکر که چیکار میتونم بکنم ،کل امیدمتولیدی بود که میتونم کار کنم و پول در بیارم خرجی خودم رو بدم.
ولی تا اونموقع با ده تومن نمیتونستم کاری انجام بدم یهو به خودم اومدم دیدم مامان شریفه توی طلافروشی دیگه ای رفته و یه تیکه طلا داد و از طلا فروش پولگرفت.من که دیگه طلایی بهش نداده بودم هرچی بود حالا که تنها رفته بود لابد نمیخواست من بدونم برای چیمیخاد شاید بنده خدا گیره نخواد من بفهمم،از بودن. روسرشون خجالت کشیدم.طبق حرفی که مامان شریفه زده بود باهم رفتیم به تولیدی پیش خانوم بزرگمهر اون خوب مامان شریفه رو تحویل گرفت اولش گفت والا نیرو جدید لازم ندارم ولی چون خانم شریفه خودشون تشریف آوردن بعد ظهرا یه چرخ خالی میشه میتونه سر دوزی کنه .مامان شریفه تشکری کرد گفت دخترم همینجوری که نمیشه یه قرداد ببندیم خانوم بزرگ مهر گفت: اول کارشو ببینم ولی مامان شریفه با اعتماد به نفس گفت من به دخترم فیروزه مطعنم خانوم بزرگمهر هم دید اونجوری قرداد نوشت. قرار شد از ساعت سه بیام سرکار با خوشحالی وصف نشدنی با مامان شریفه برگشتیم خونه مامان شریفه کلید انداخت میخاست در باز کنه یهویی دستم با تندی عقب کشیده شد برگشتم دیدم .ابراهیمه که داره با چشمای به خون نشسته نگام میکنه یهو یه عربده ای کشید از ترس اشکام ریخت رو صورتم،داد و عربده میکشید اینا ؟این خونه برای کیه با اینا چه نسبتی داری تو اصلا ؟مگه من مردم که تو با این پسره بری بیرون؟با حرفی که زد دست وپاهام سست شد..گفت:فیروزه بچه ات رو آوردم بهش شیر بدی اگه نگی اوضاع از چه قراره به ولله نمیذارم روی پسرتو ببینی..با گریهگفتم باشه باشه بهت میگم همونطور که هق میزدم گفتم رفته بودم طلاهامو بفروشم برم خونه اجاره کنم بلکه بتونم زندگیمو بگذرونم جواهر توی خونه رام نداده .وسط حرفم یهو پرید و گفت مگه من مردم ؟؟میرم برات اجار میکنم فقط از خونه ی این پسره ی یه لاقبا بیرون بیا .یهو مامان شریفه دخالت کرد و با تندی گفت هوووی چته آقا صدات رو انداختی رو سرت ما تو محل آبرو داریم اولا که فیروزه دیگه با تو هیچ نسبتی نداره و الان دختر منه .یهو صدای جواهر اومد که با خنده ای گفت میشنوین همسایه ها؟میگه دختر ،حاج خانوم پنهون کاری که نداره بگو صیغه ایِ پسرم...
با حرفهای جواهر ابراهیم آتیشی شد که یهو مامان شریفه گفت بر شیطان لعنت کافر همه را به کیش خود پندارد .دوما آقا اون زمان که شما فیروزه رو طلاق دادی مُردی ..حالام راتو کج کن از اینجا برو یهو از ته کوچه صدای گریه ی نوزادی اومد بند دلم پاره شد پسرکم بود که بغل مرضیه بود و داشت گریه میکرد.بی اراده سمت محمدم رفتم مرضیه بچه رو بغلم داد این دومین یا سومین بغل کردن محمدم بود شریفه اومد کنارم گفت بیا تو باهم رفتیم مرضیه هم اومد ابراهیم زیر چشمی نگام میکرد حس خجالت بهم دست داد مامان شریفه اخمی به ابراهیم کرد گفت آقا ما تو خونه آقا نداریم شما بفرماید بیرون .ابراهیم آتشی شد یعنی چی که بفرما بیرون هااا زن و بچه من اینجاست شما چی میخاین از جون زندگی ما یه لنگه پا پریدن وسط زندگیمون ابرهیم همینجوری حرف میزد محمد سینه امو میمکید حس سبکی داشتم گفتم برو ابراهیم برو .!چی میگی فیروزه نگا محمد آوردم دیدنت خونم جوشید دهن کجی کردم گفتم زحمت کشیدی .ببین فیروزه بریم اتاق باهم حرف بزنیم ؟چه حرفی ابراهیم مگه من ۸ ماه قسمت ندادم آواره ام نکنی الان دنبال حرفی ابراهیم نگاه شرمنده ای بهم انداخت ولی غرورش نذاشت بگه ببخشید. نگام کرد فیروزه تو جونی خوشگلی اینجا نمون خودم خونه میگیرم برات .نمیخام خونه من حتی نمیخام ببینمت برو مزاحمم نشو تا اینو گفتم ابراهیم باز عصبی شد محمد از بغلم کشید گفت باشه خودت خاستی دختره .حرفشو خورد بعد خاست حسادت منو برانگیخته کنه انگار گفت مادر پاشو بریم عشقم منیژه منتظره چشام پر شد به محمد نگاه کردم مثل بچه گربه دور لبشو لیس میزد. مرضیه حرفی نزد نمیدونم چی آروم آروم به مامان شریفه گفت و تندی از در رفتن بیرون.