مدتها تنها نور زندگی را در او میافتم، تنها نوری که دیوارهای سرد و تاریک اطرافم را به روشنی نوید میداد. شب تنها در آغوش آرامش بخش تو همچون روز روشن و گرم مینمود. دریا محفل خندههای ما بود تا آنکه چشم حسودش نتوانست لبخند پر آرامشم را کنار تو تاب آورد. پیش از آنکه توان گرفتنت را داشته باشم آخرین نفسهایت را از من گرفت. میان چشمانم تن سردت به آب نشست. تنها روزنهی امید را از روزگارم محو کرد. حالا همهی نورهای جهان را هم برمن ساطع کنند تاریکی از درونم نخواهد رفت. تو به دریا نشستی و من نیز خواهم آمد آبیترین آبی دریایم. روزنگار مانده از تو به آخرین برگهایش رسیدهاست و من نیز دیگر دلیلی برای بیتو ماندن نمیابم. منتظرم باش آبیترینم چیزی به وصال ابدیمان نمانده... .