میگفت در راه صبر، آدمِ صابر باید چشم را بر اطراف ببندد و حواسش باشد که دلش پیِ مقایسه نرود. نمونهاش همین پیامبر یعقوب؛ چندسال در آن کلبه احزان دلتنگی کرد و صبوری، در حالی که اهالیِ روستایشان همه فرزندانشان در آغوششان بود و گمگشته نداشتند. یعقوب اما مقایسه نمیکرد یا وقت دعا گلایه از اینکه دیگری درد من را ندارد یا نداشتهی من را دارد. نه، یعقوب فقط دعا میکرد و امید داشت.
اجابت برای یعقوب طولانیتر از بقیه شد، به قیمت یک عمر و موهایی که سفید شد و بینایی که تاریک و مردمی که او را دیوانه میپنداشتند، ولی او باز گمگشتهاش را میخواست و از این اصرار کوتاه نیامد. آنقدر ادامه داد تا یوسف گمگشته باز آمد و کلبهی احزانش گلستان شد. اصرار یعقوب الگوست که این سوره احسنالقصص نامیده شده و برای جهانیان تعریف شده.
اما یک پرانتز باز کنم و آن اینکه، در راه دعا و خواهش، اگر بخشی اصرارِ طالب است، بخشی هم ارزش مطلوب است. بعضی مطلوبها ارزش یکبار طلب را هم ندارند؛ همهی گمگشتهها یوسف نیستند، بعضی گمگشتهها شبیهِ آن جوان سورهی کهفاند، اجابتشان در مرگ و نابودیشان است.
قبول بعضی دعاها در رد شدنشان است.
ش.ا
🤍