⑤⓪① |ماکانِ قرن|
ای بچهذهین؛ بچهشهینِ دُرِ بالا!
چون قصه دراز هستی ولی طاقه و تنها!
یک کوه صبر داری و یک کول، معما
تو یکتنه جنگیدی و دیدم!
چه نَفَس داری!
بر کُشتن و آبادیِ کیهان، هوس داری!
ماکانِ قصهها... ولی در قرنِ بیستویک!
طوفان و ناخدا و بلا زیرِ پایِ توست!
بالا؛ خدایِ توست!
از راست بابِ قدرتِ دوران گشتهیی!
از چپ چو آتشی! همهجا را گرفتهیی!
شمشیر و مُشت و جنگِ شوالیه هستی تو!
هُشیار همچو روح و گهی مستمستی! تو!
سازی و نازنازی؛ گهی تُند چون چیتا!
نزدیک، چون سیاهی و از دور همچو ماه!
دیدم که زندگی بهتو پاچال میکشید!
پرواز کردی از سرِ پاچال؛ میدوید بهدنبالِ تو، اما نمیرسید!
ای میر! در سیارهی آبی و فانتزی!
آنجا و هرکجا بروی جایِ زندگیست!
باز کن پنجره را یک نفسِ تازه بِکش!
بی تو، این کوچه، لُ لُکنت دارد!
بی تو، دنیا تَ تَ تاریک و شب است، آیینه معنایِ ندارد، نَ نَ نکبت دارد!
بذرِ زمینِ عشق در جانِ نهانِ توست!
ای که خدا دمید در جانِ تو روحش...
و جهانِ ما سراپا ز میانِ توست!
تو یکتنه جنگیدی و دیدم!
این یکتنهبودن اول و آخر و معنایِ جهانِ توست!
شاگردِ خدا
#مهراس
@DiscipleofALLAH