🔅خیره بر ردِّ کبوتر!
مسعود قربانی
آنگونه که #صدیق_قطبی به درستی دریافته، «کبوتری از بام ما پرکشیده و صحن خانهٔ وجود ما هر روز سوت و کورتر میشود»(ص۲۶۹) گویی همه، خانهای را که چندی پیش در آن به آسودگی دَم میزدیم و بیهیچ چون و چرایی، زیر سقفش آرمیده بودیم، به امیدِ هوسیِ تازه، گم کردیم و در فراموشیِ راه، پلهای پشتِ سر را خراب کردیم و حیرتزده، به نقطهای موهوم خیره ماندهایم!
حالا چشمانمان به ردِّ بالهای آن کبوترِ پَرکشیده، خیره مانده است! و در هوای آن روزهایِ خوبِ پُر از حضورِ ایمان، هرچه تقلا میکنیم، ره به جایی نمیبریم.
انگار خانه، خانهٔ تازهای است و ما، مایی دیگر!
هر چه سعی میکنیم نقشِ
اوی درگذشته و آن
خانهٔ گمشده را بازی کنیم، نمیشود که نمیشود!
هوا، هوای تازهای است و آن راه، دیگر مقصود را نشانگر نیست! چارهای باید:
🔅به گمانم، #به_روایت_درخت، میتواند گِرِهی از آن همه گوریدگی بگشاید.
#صدیق_قطبی با آگاهی از آن حال و خانهٔ خراب، سعی کرده در فضایی تازه، نسیمی نو از معنا و ایمان را در وجودِ خستهٔ انسانِ امروز بدمد و با مدد گرفتن از متون قدسی و عرفانی با خوانشی جدید برای این روزگار خالیشده از معنا، آذوقهای مهیا کند.
#به_روایت_درخت را باید ذرهذره خواند و خود را بدان سپرد و درختوار، صبورانه و با اعتماد، از نفْسِ وجود و میوههای پُر معنایش بهره برد.
«به درخت نگاه کن، در آن بپیچ و به تماشا بمان؛ درخت پذیراست. هیچ چیز سکوت درخت را بر هم نمیزند. هیچچیز در شنوایی او خللی ایجاد نمیکند. صولت سرما برگهایش را میریزد، اما امیدش را نه. جلوههایش را میدزدد، اما ایمانش را نه..»(ص۷۹)
🔅نویسنده در هجده فصلی که حکایتش همچنان باقی است، سلوکی را میآغازد که پایانی برای آن قابل تصور نیست.
چونان رهروی که مقصدش، همان راه است؛ به آهستگی در پیِ آواز حقیقت گام بر میدارد و پلهپله نور و معنا میطلبد.
کمی مزهمزه کنیم:
🔅با
آمدنم بهرِ چه بود، به تکمیل کار آفرینش خداوند فکر میکند و «هر کوششی برای حاکمیت صلح در جهان[را] نوعی مشارکت عاشقانه باخدا»(ص۱۶) میداند.
او میخواهد که خود را چراغ بینیم و
چراغ خود برافروزیم.
وقتی از انسان و
دشواری وظیفهاش میگوید؛ سوال از خویشتن را فراموش نمیکند:
«من در برابر زیبایی چه وظیفهای دارم؟ در برابر رنج؟ دربرابر فقر؟ در برابر خونی که به زمین ریخته میشود؟ در برابر چشمی که از گریستن باز نمیایستد؟ در برابر دوست داشتن؟»(ص۳۷)
«دل جُستن گرامیتر ازحج رفتن است وطوافِ دل، پُربهاتر از طواف کعبه.»(ص۱۱۹)
🔅خداوندا! بوسعید را از بوسعید برهان(ص۱۳۴)
اما اگر همهٔ بتها را شکستی و بتِ خود را ندیدی، همچنان ابتدای راهی؛
«تنها راهِ فرارِ از خود، آمیختن باچیزی است... با چیزی که کهنگی نمیپذیرد...»(ص۴۵)
درخت میخواهد که تپیدن را در اطرافت بیابی!
این تنها راه است.
معنای زندگی در جاری بودن است و همه چشم شدن!
بنگر که در زندگی تا چه اندازه در جهان پیرامون نور افکندهای.
«ارزش ما بسته به چیزی است که در این هستی میبینیم؛ بسته به چشمهای ما است و اصلا ما چیزی جز ظرفیت دیدن نیستیم»(ص۵۶)
دیدن یعنی آرمیدن و سکوت!
اینگونه، گشودگی را در خویش فرا میخوانیم و
با تمام افقهای باز نسبتی خونی برقرار میکنیم(ص۶۰)
دوستی در این کوچه مسکن دارد؛ دوستیای با چنین معنا:
«
تو هستی! وجود تو ضروری است»(ص۱۶۹)
🔅در این مسیر
راز را خواهیم داشت و انسان که خود و خدایش، هر دو رازند!
ریشههای ایمان در همین راز نهفته است، رازی حیرتانگیز که خاموشی با آن همنواست.
ایمان، آغشته شدن به زوایای روشن وجود است و دویدن درپی یک زمزمه،
«ایمان، امیدورزیدنی سرسختانه و از رونرفتنی است به محبت جاودان و پیوستهٔ خدا، آن هم در متن جهانی که انگار به احوال آدمی بیاعتنا است»(ص۲۸۵)
«در ایمان امید هست، اعتماد و وثوق هست، دعا و طلب هست و یاد؛ یادی که معطر میکند و اعتلا میبخشد»(ص۲۷۸)
باید که از آن دویدن خسته نشویم و نگذاریم آتش این طلب به خاکستر نشیند.
«میپرسد: خدا کدام سو است؟ و پاسخ میشنود: آنسو که جستجو است. خدا نه یک مفهوم، بلکه یک کشش است. او را در جذبههای جانمندی که در خویش تجربه میکنی، مییابی. در لبخند آزادانهٔ گلها و نگاهِ مطمئن و ژرفاژرف نوزادان»(ص۲۶۵)
«سودِ حقیقی از آنِ کسی است که به قصد باختن پا به بازار خدا مینهد!»(ص۴۱۶)
«
خدای مهزده! تو را میخواهیم برای آنکه عشق اعتبار پیدا کند.
برای آنکه چراغِ امیدمان به پتپت نیفتد.
فقط میخواهم که شوق جستنات را در دلم فزون نگاه داری.
تا دمِ مرگ.
تا آنلحظهٔ شیبدار بیهوشی.
میخواهم همچنان چشمهایم به دنبال تو بگردند.
مهم نیست که آن لحظهٔ پایانی پیدایت کنم یا نه.
مهم آن است که از شوق تو خالی نباشم.»(ص۴۶۹)
@MasoudQorbani7