لاشهیِرویایسوختهیمن،بادستانِخودمخاکشده.
من رویاهای زیادی را که از وجودِ من و از آنِ من بودند را خاک کردهام.
نمیدانم چرا؛ اما خسته و درماندهام، همچون مریضی دیوانه در بسترِ خود گاه میگریم و گاه نامعمول میخندم. بعضی اوقات نمیدانم کجاست مقصدِ ذهنِ آشفتهام؛ اما ترکم میکند. دقیقا آن موقع است که تحمل زندگی دشوار میشود. بله، وقتی ذهنم دچار خستگیست، قلبم فرصت را غنیمت میشمارد و برایم حرف میزند.
تمام تنم فریاد میزند..
میخواهی چه بشنوی؟
از چه برایت سخن بگویم؟
از دیوانگی هایم در خلوت؟
یا از حفظ ظاهرم در جمعِ مردم؟
منِ شکسته شده صبور نیست. عاقل نیست. آرام نیست.
ولی افراد زیادی مرا صبور، عاقل ، و آرام مینامند.
میخواهی برایت بازگو کنم چرا؟
چون همیشه درکشان کردهام. دردهایشان را فهمیدهام.شاید دلیلِ تصوری که از من در ذهن دارند، همین باشد.
اما کدامیک منِ حقیقی را میبیند؟ همان منی که بیجان در کنج اتاق خود میافتد و به سقف خیره میشود. مدام از خود میپرسم: کِی دغدغهام از چسباندن ماه و ستارهی بیشتر به سقف اتاقم تبدیل شد به خاموش کردن سیگارهای بیشتر در جاسیگاریام؟
کی میلم به نوشیدن آبمیوهی آلبالو تبدیل شد به خوردن مشروب های سردردزا؟
آیا این همه درد و تغییر فایدهای هم داشت؟
گاهی با خود میگویم اصلا کاش بمیرم. کاش نفس نکشم؛ اما چه چیزی با مرگِ من متغیر است؟ سرنوشت از همان اول معین بوده و من نیز از همان اول به بدبختی و رنج عادت کردهام!
برای کسی مثل من..
فرقی هم میکند؟
اینکه خوراک مورچهها و حشرات زیر خاک شوم؟
یا که مرا در خانهی خودم بسوزانند؟
شاید هم اینکه احساسات درونم را بیشتر از بین ببرند؟
هیچ چیز متحولم نمیکند. حتی لایق پرستش باشم من دیگر آن من قبلی نخواهم بود..
من همینم..
فردی بیجان که در این کنج، همراهِ نوشته های دفترچهام به آرامی فراموش میشوم، خیــلـی آهسته...!