هر چهقدر سعی کنم نادیده بگیرمش باز هم فایدهای نداره. همهاش به دور خودم میچرخم و در انتها خودم رو برای نمیدونم چندمین بار در این جمله کافکا پیدا میکنم:
“ There are times when I am convinced I am unfit for any human relationship. ”
عزیزم؛ زیاد به مرگ فکر میکنم. وقتی تصور میکنم که بی هیچ اثر یا نشانی از خود این جهان را ترك خواهم کرد، چیزی در قلبم فرو میریزد. اما شاید همین بهتر باشد. شاید نبودنِ ردّپا، زیباترین شکل از رفتن باشد. اینکه جهان همچنان آرام ادامه یابد، انگار که هرگز وجود نداشتهام. مثل رؤیایی که پیش از بیدار شدن از ذهن میگریزد. شاید این بیاثری، شکلی از آزادی و آرامش باشد. یا اینکه شکلی از فراموشی است؟ آیا انسان نمیخواهد ردّی حتا کوچك از خود بر سنگ، خاك یا قلبی به جا بگذارد؟ شاید این رد برای آن نیست که دیگران بدانند ما وجود داشتهایم؛ بلکه برای آن است که بدانیم برای لحظهای هم که باشد، چیزی بیش از یك سایه بودهایم. و در انتها این تناقض است که میماند: میان خواستنِ ردّپا و پذیرشِ باد شدن.
و این منم زنی تنها در آستانهٔ فصلی سرد در ابتدای درك هستی آلودهٔ زمین و یأس ساده و غمناك آسمان و ناتوانی این دستهای سیمانی زمان گذشت زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت چهار بار نواخت امروز روز اول دی ماه است من راز فصلها را میدانم و حرف لحظهها را میفهمم نجاتدهنده در گور خفته است و خاك، خاك پذیرنده اشارتی است به آرامش [...] در آستانهٔ فصلی سرد در محفل عزای آینهها و اجتماع سوگوار تجربههای پریدهرنگ و این غروب بارور شده از دانش سکوت چگونه میشود به آن کسی که میرود اینسان صبور، سنگین، سرگردان، فرمان ایست داد. چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچوقت زنده نبودهاست [...]
من سردم است من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد ای یار، ای یگانهترین یار «آن شراب مگر چند ساله بود؟» نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد و ماهیان چگونه گوشتهای مرا میجوند چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری؟
من سردم است و از گوشوارههای صدف بیزارم من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یك شقایق وحشی جز چند قطره خون چیزی بهجا نخواهد ماند.
خطوط را رها خواهم کرد و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد و از میان شکلهای هندسی محدود به پهنههای حسی وسعت پناه خواهم برد من عریانم، عریانم، عریانم مثل سکوتهای میان کلامهای محبت عریانم و زخمهای من همه از عشق است از عشق، عشق، عشق. من این جزیرهی سرگردان را از انقلاب اقیانوس و انفجار کوه گذر دادهام و تکهتکه شدن، راز آن وجود متحدی بود که از حقیرترین ذرههایش آفتاب به دنیا آمد [...]
زمان گذشت زمان گذشت و شب روی شاخههای لخت اقاقی افتاد شب پشت شیشههای پنجره سر میخورد و با زبان سردش ته ماندههای روز رفته را به درون میکشد
من از کجا میآیم؟ من از کجا میآیم؟ که اینچنین به بوی شب آغشتهام؟ هنوز خاك مزارش تازهست
مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم… [...]
- فروغ فرخزاد، ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد (۱۳۴۲)
قلبم گویا بمبی است که مدام درونم در حال انفجار است، و هر لحظه مرا زیر آوار تکههای بینهایتش دفن میکند. هر ضربانش بیشتر شبیه شکستن است تا زندگی، و من فقط میمانم، میان این خرابهها، گم و بیپناه.
«اما او را خواب نمیبرد. پلكهایش خسته شده بودند، اما خواب نمیآمد. میآمد دور چشمها پرسه میزد، اما بر پلكها نمینشست. نیش میزد و میگریخت. میگریخت و مژهها را میآزرد. میان کاسههای چشمها انگار نرمهٔ شن ریخته بودند. یكجور حال دیگری داشت. حس میکرد کلهاش پر از سرب شده. سنگین و بزرگ به نظرش میآمد. فکرهایی در مغزش جا گرفته بودند که نمیتوانست بفهمدشان.»
«او هیچچیز را درست نمیدانست. اما همیشه وادار میشد که از هر چیز سر در بیاورد. خودش هم این جور میخواست. برای همین دایم هوش و حواسش به دور و برش بود. به هر چه که دور و برش میگذشت. گویی میخواست مغز هر چیز، هر پیشامد و هر موضوعی را بشکافد. میخواست از جزء جزءاش سر در بیاورد. بداند. میخواست همهچیز را بداند. اما راه دانستن هر چیز را نمیدانست. برای همین بیشتر وقتها گیج میشد. شقیقهها و چشمهایش درد میگرفتند. کلافه میشد و از حالی که داشت میگریخت.»
«فردا پهن و بزرگتر بود. و او تنها و تنهاتر بود. حس میکرد چیزهایی از او جدا شده اند. و او هم از چیزهایی جدا شده است. مثل اینکه قبایی را از تن او واگردانده بودند. سرما. سرما. حس میکرد فشار سرما بیشتر شده است و دم به دم دارد بیشتر میشود. فردا چی میشد؟ فردا چهطور بود؟ فردا چی بود؟»
«شب خیلی گود بود و خیالات او خیلی سمج بودند. دیگر داشت از دستشان ذله و عصبانی میشد. اما چارهای هم نمیدید تا بتواند از گیرشان رها شود. مثل مگس دورهاش کرده بودند. اما مگر این شب تا کی میخواست طول بکشد؟ تا قیامت؟ نه، آخرش تمام میشد. باید تمام میشد. مثل دوده سیاه بود و مثل چرکی که به پشت دست بچسبد، به روحش چسبیده بود. باید آن را میشست. باید از خودش دور میکرد. دیگر تاب این را نداشت که زیر این دیگ سیاه یكبار دیگر هم فکر و خیالات گزندهاش را دوره کند. نه، حاصلی نداشت. که چی بشود؟ مثل اینکه آدم با دست خودش صدتا بچه کژدم را به جان خودش بیندازد. برای چی؟ که خودش را بچزاند؟ نه، باید شب را تمام کرد. باید شب را به سر آورد.»
به خودت میآی و میبینی داری برای زودتر تمام شدن لحظاتی که دیگه قرار نیست بتونی برشون گردونی انتظار میکشی. لحظات دارن مثل شن از بین انگشتهات میگریزن و نه تنها کاری از تو ساخته نیست، بلکه نشستی و گریختنشون رو تماشا میکنی.
تلاش میکنی و تلاش میکنی. به هر دری میزنی. تن به کارهایی که معمولاً از تو سر نمیزنه، میدی. اما ناگهان دوباره خودت رو در اون نقطهای پیدا میکنی که میفهمی برای خودت، برای انسانها و برای زندگی کافی نیستی. برای هیچچیز کافی نیستی و این از درون متلاشیات میکنه.