◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦

#قسمت_پنجم
Channel
Logo of the Telegram channel ◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦
@KhanoOomanehaPromote
8.03K
subscribers
13.7K
photos
3.17K
videos
3.17K
links
. 👇💕 تعـــرفه تبليغـات کانال خانمانه 💕👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEFFwfPebSyFUKevBg .
◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦
#قانون_الویت #قسمت_چهارم ❄️#ادامه_ی_مثال_اولویت❄️ ❄️#اولویت بین کسب علم و رضایت پدر؟ 📗👱 رضایت پدر👱 چون اطاعت و احترام پدر واجب اماعلم اندوزی مستحبه ❄️#اولویت بین کسب علم و فرزند؟📗👧👦 کسب علم به شرطی که فرزندمون بالای 3سال باشه اگه زیر 3سال باشه اولویت با…
#قانون #اولویت

#قسمت_پنجم

اولویت های #همسر👱‍♀️👱

خداوند زن و مرد را افرید تا مایه ارامش یکدیگر باشند. ❤️
#پدرومادر_همسر برای وی اولویت است پس برای من نیز تبدیل به اولویت می شوند.

#صلح و #احترام با خانواده همسر اثرات مطلوب بسیار زیادی در روابط بین زوجین و خانواده ها دارد.
خب حالا که اولویت همسر به اولویت های ما اضافه شده, اگه بین مادر خودمون و مادر همسرجان تعارض پیش بیاد چی؟؟🤔😉

مثلا مادر خودمون میگه امشب شام منزل ما بیایید و مادر همسر می گوید امشب برویم به زیارت امامزاده صالح و شام را هم بیرون باشیم.

اینجا همان #سیاست رفتاری کاربرد دارد.
ابتدا از خودمان چند سوال میپرسیم. آخرین بار کی با مادر خودم بودم؟ کی با مادر همسرم بودم؟ اخرین بار کی رفتم زیارت؟ کدومشونو میشه راحت تر راضی کرد؟
بعد از پاسخ و سنجیدن #موقعیت یکی را انتخاب میکنیم
و از دیگری با خوش رویی عذرخواسته و میگوییم انشاالله در فرصت دیگر در خدمت شما هستیم و رضایتش را به دست می آوریم.
رگ خواب یادتون نره😎😉
خواهر و برادران بزرگتر همسر چی؟؟ 🤔
#احترام کفایت می کند.☺️
♻️با فوروارد مطالب کانال برای عزیزانتان در کنار هم رشد عالی داشته باشید💪

ادامه دارد......

حتما دنبال کنید


‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌زن همانند گل🥀 است
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦
💢 #ارتباط_ناشایست شوهر با زن ها #قسمت_چهارم 📨 #استاد_دهنوی:🔻👌 💖 خانم ها اگر متوجه ارتباط ناشایست شوهرتان با زنها شدید بازهم به نیازهایش پاسخ دهید 🔹 این کار را نکنید این کار اشتباه است . راه اصلاح مرد و زن ، قهر و بایکُت کردن نیست ، تلقی من…
💢 #ارتباط_ناشایست شوهر با زن ها

#قسمت_پنجم

📨 #استاد_دهنوی:🔻

👈 اینکه اسلام این قدر تاکید می کند که زن به نیازهای غریزی مرد توجه کند و آنرا مقدس می شمارد بخاطر همین است . روایاتی داریم که می گوید : زن در هر موقعیت مکانی و زمانی نباید دست رد به غرایز مرد بزند . البته شما آقایان هم مراعات همسرتان را بکنید ، او هم زن است و قیاس به نفس نکنید .

👈 خانم ها در ایامی از ماه احساس نیاز غریزی شان به صفر می رسد و مرد باید این را درک کند .

🔹 تاکید اسلام برای این که شما نیاز مردتان را برآورده کنید بخاطر همین است . امام صادق (ع) فرمودند : خدا زن مسوفات را لعنت کند و یاران پرسیدند که منظور از مسوفات چه کسانی هستند ؟ زنی است که مردش ابراز نیاز میکند و خانم می گوید بعداً و نیازهای او را برآورده نمی کند . این ها برای این است که نیازهای مرد در خانه برآورده بشود و مرد مصون باشد. مردی که در خانه سیر نشود ، در بیرون بدنبال ساندویج می رود .

🔸 کسی که رطب خورده ، حلوا دیگر برایش معنا ندارد ، شیرینی مصنوعی برایش مزه ندارد . این کاری که خانم شما الان دارید انجام می دهید مثل این است که الان جایی آتش گرفته و شما بجای اینکه آب روی آن بریزید آتش بریزید .

ادامه دارد ...


💐زن همانند گل است💐

@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
Audio
هر روز چند صفحه ای را با هم مرور میکنیم📖
#کتاب_صوتی
#نیمه_تاریک_وجود
#دبی_فورد
#فرناز_فرود
#فصل_چهارم
#قسمت_پنجم

.
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
Audio
هر روز چند صفحه ای را با هم مرور میکنیم📖
#کتاب_صوتی
#نیمه_تاریک_وجود
#دبی_فورد
#فرناز_فرود
#فصل_چهارم
#قسمت_پنجم

.
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
#رمان 🌸
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پنجم 📍

آن وقت ها انگار بیشتر شور جوانی داشت . با این که ذاتا محجوب و پر از صبر و آرامش بود اما یک وقت هایی هوس می کرد بچگی کند، مثلا لواشک بگذارد کف دستش و آنقدر لیس بزند تا تمام شود ،کاری که باعث شده بود ارشیا ماه اول زندگی مشترک سرش دعوا راه بیاندازد !
یا حتی سیب و خیار را بردارد و بی تکلف گاز بزند ولی از نظر همسرش بی کلاسی بود اگر دهانش قرچ قرچ می کرد ،باید مثل‌ خانم ها میوه را پوست می گرفت و با آدابی خاص و همراه با کارد یا چنگال می خورد و هزار مورد دیگر که هنوز سر دل ریحانه گره شده بودند تمام خط و نشان های این چند سال !
هر چند در خلوت خودش هیچ مانعی نداشت اما کم کم به سبک ارشیا بار آمده بود .

گاهی دلش می خواست مثل همه ی زوج های جوان دست هم را بگیرند و بروند سینما ،گردش، پیاده روی، مسافرت و ...که هیچ وقت درست و حسابی پیش نیامده بود.شاید هم مشکل از خودش بود و شانس و اقبالی که هیچ وقت نداشت ...

آن اوایل ارشیا چند باری برای ماموریت به اروپا رفته بود اما ریحانه از رفتن امتناع می کرد .
شاید چون شبیه دخترهای هم سن و سالش خیلی علاقه ای به رفتن سفرهای خارجی نداشت . کارش با شمال و مشهد و اصفهان رفتن هم راه می افتاد،که البته مجال آن ها هم نبود..

برخلاف همسرش که حتما مارک دار و برند با ضمانت می خرید ، خودش دوست داشت توی بازارچه های سنتی تهران قدم بزند و لباس های سنتی و انگشترهای خوش رنگ بدل و شال ها و جوراب های جورواجور و بامزه بخرد،حتی از دست فروش ها !

یا دلش لک می زد دوتایی توی بازار تجریش با سبد حصیریش بروند و او تا می توانست سبزیجاتی بخرد که بوی زندگی می دادند و به آشپزی کردن وادارش می کردند ، تنها هنری که فکر می کرد دارد !

همسر مغرورش معمولا نمی گفت اما او می دانست که عاشق دستپختش است و قرمه سبزی و معجون مخصوص و مربای بهار نارنجش را بیشتر از هر چیزی دوست دارد . این ها را از عمق نگاه یخیش می خواند .

بعد از این همه باهم بودن، بهرحال بهتر از هر کسی می شناختش ...
شاید تنها دلخوشیِ ریحانه و عامل صبوری اش هم در این زندگی رفتار عادلانه ی ارشیا بود ... چون او با همه سرد برخورد می کرد ، همه حتی مادر و برادرش !
ادامه دارد ..

#الهام_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
🔆🔆

❤️ #عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_پنجم
￿
در اتاق ب صدا در اومد...
ماماݧبود...
اسماء جان
ساعت و نگاه کردم اصلا حواسموݧ بہ ساعت نبود یڪ ساعت گذشتہ بود
بلند شدم و درو اتاق و باز کردم
جانم ماماݧ 
حالتوݧ خوبہ عزیزم آقاے سجادے خوب هستید چیزے احتیاج ندارید

از جاش بلند شد و خجالت زده گفت
بلہ بلہ خیلے ممنوݧ دیگہ داشتیم میومدیم بیروݧ

ایـݧ و گفت و از اتاق رفت بیروݧ




ب ماماݧ ی نگاهے کردم و تو دلم گفتم اخہ الاݧ وقت اومدݧ بود
چرا اونطورے نگاه میکنے اسماء
هیچے آخہ حرفاموݧ تموم نشده بود
ن ب ایـݧ کہ قبول نمیکردے بیاݧ ن ب ایـݧ ک دلت نمیخواد برݧ
اخمے کردم و گفتم واااااا ماماݧ من کے گفتم...
صداے یا اللہ مهمونارو شنیدیم
رفتیم تا بدرقشوݧ کنیم
مادر سجادے صورتمو بوسید و گفت چیشد عروس گلم پسندیدے پسر مارو
با تعجب نگاهش کردم  نمیدونستم چی باید بگم ک ماماݧ ب دادم رسید حاج خانم با یہ بار حرف زدݧ ک نمیشہ انشااللہ چند بار همو ببینن حرف بزنـݧ بعد
سجادے سرشو انداختہ بود پاییـݧ
اصـلا انگار آدم دیگہ اے شده بود
قــرار شد ک ما بهشوݧ خبر بدیم ک دفہ ے بعد کے بیاݧ
بعد از رفتنشوݧ نفس راحتے کشیدم و رفتم سمت اتاق ک بوے گل یاس و احساس کردم
نگاهم افتاد ب دستہ گلے ک با گل یاس سفید و رز قرمز  تزيئـݧ شده بود عجب سلیقہ اے
مـݧ و باش دستہ گل شب خواستگاریمم ندیده بودم...





شب سختے بود انقد خستہ بودم ک حتے ب اتفاقات پیش اومده فکر نکردم و خوابیدم
صب ک داشتم میرفتم دانشگاه
خدا خدا میکردم امروز کلاسے ک با هم داشتیم کنسل بشہ یا اینکہ نیاد نمیتونستم باهاش رودر رو بشم 
داشتم وارد دانشگاه میشدم ک یہ نفر صدام کرد سجادے بود بدنم یخ کرد فقط تو خونہ خودموݧ شیر بودم
خانم محمدی...
شهادت شوخی نیست...😌

قلبت را بو میکنند
اگر بوی دنیا داد رهایت میکنند...😔

👰 @khanoOomaneha 👰

🎀 ڪـانـال دانستنیہـاے خانمانه🎀
#رمان_پناه
🌸

#قسمت_پنجم


هنوز در را باز نکرده ام که صدای حاج خانوم بلند می شود  :
_صبر کن دخترم ... من عادت ندارم مهمون رو از خونم بیرون کنم !

می ایستم و با ذوقی که پنهان شدنی نیست بر می گردم . لبخند می پاشد به صورتم و به همسرش می گوید :
+اگه صلاح بدونید این دختر گلم تا یکی دو روز دیگه که شما براش پدری کنید و جای خوب و قابل اطمینانی پیدا کنی پیش خودمون بمونه ،در ضمن حاج آقا من چند کلوم حرفم با شما دارم .

با شنیدن یکی دو روز وا می روم اما به قول عزیز که از این ستون به اون ستون فرجه! قدسی چشمکی می زند .
 نمی دانم چرا ، اما حسی به من می گوید که این دختر را بیش از این ها خواهم شناخت .
حاج رضا وقتی چهره ی منتظرم را می بیند که وسط حیاط سردرگم ایستاده ام ،تسبیح را در جیب کت سورمه ای رنگش می چپاند و یاالله گویان بلند می شود :
_زهرا خانوم به خودت می سپارم اگه خیره که بسم الله ، با اجازه

و می رود .همسرش که حالا می دانم زهرا نام دارد به من می گوید :
+خب الحمدالله می تونی فعلا اینجا باشی و خیال پدرت رو هم راحت کنی تا فردا پس فردایی که حاجی برات بسپاره و جایی پیدا بشه .از ما که ناراحت نشدی ؟ حق بده که غافلگیر شدیم
_اصلا ! چرا ناراحت بشم ؟ شما خیلی خوبین
و این را از ته دل می گویم !
+خوبی که از خودته.بریم بالا که خستگی راه به تنت مونده ،فقط یه چیزایی هست که فرشته بهت میگه .
_می دونی که پناه جون ! در مورد حجاب و اینا
واقعا برایم مهم نیست این حرف ها اما همینجوری سریع و سرسری جواب می دهم:
+قدسی جون بهم گفته که باید یکم حجاب داشته باشم
_قدسی جون کیه ؟
با دست دخترش را نشان می دهم  که نیشش تا بناگوش باز شده و از چشم هایش شیطنت می بارد .
+خدایا ، باز تو آتیش سوزوندی فرشته ؟

با تعجب نگاهش می کنم ، شانه ای بالا می اندازد و می خندد ...تازه می فهمم که دستم انداخته بوده ، خنده ام می گیرد !
اما چه چیزی خوبتر از پیدا کردن یک فرشته ی نجات که هنوز از راه نرسیده با من دوست شده !؟

فکر می کنم که تا فردا می میرم از دلهره و بی تابی بی جا ماندن . اما خب امشب هم غنیمت است انگار ! دلم بی تاب رفتن به جای دیگری هم هست
سر خاک مادرم ... آخرین بار کی بود که رفتم و اتفاقا سایه ی افسانه هم سنگینی می کرد روی سرم ؟
حالم بهم می خورد از این که همه جا و همیشه حضورش پررنگ است .
یکی نبود بگوید "خب زن بابایی باش دیگه چرا انقد بولدی !"
اصلا پدر را هم خام همین اخلاق مزخرفش کرده بود . کاش او به جای مامان می مرد اصلا ! اما نه پس پوریا چه می شد ؟!
او مگر مادر نمی خواست .تازه از من هم احساساتی تر بود . گوشه ی زبانم را گاز می گیرم و به در و دیوار اتاقی که فرشته به صورت کاملا موقت در اختیارم گذاشته نگاه می کنم .کتابخانه ای پر از کتاب های بهم چفت شده ،تخت خوابی ساده و یک لپ تاپ ، چند قاب عکس از مردانی با لباس جبهه و دو پلاک و ...
در می زند و سرک می کشد تو .

_آمار گرفتم ، شام قیمه داریم .
اگر با پای خودم اینجا نیامده و اصرار به ماندن نکرده بودم ، حالا با این شرایط قطعا شک می کردم !
+ راستی پناه جان لباس داری یا بهت بدم ؟
_مرسی تو چمدونم هست .
+اگه خیلی خسته ای یکم بخواب برای شام بیدارت می کنم
چطور انقدر خوبند !؟ می پرسم :
_زشت نیست ؟
قبل از اینکه در را ببندد می گوید :
+نه والا ،خوب بخوابی منم برم کمک مامان

ادامه دارد ....
#الهام_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
💞💜💞💜💞💜

#بدون_تو_هرگز
#قسمت_پنجم

💗💗 @khanevade_shaad 💗💗


قسمت پنجم: می خواهم درس بخوانم


اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ...


چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ...


چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ...


بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ...

- بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ...


ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ...

- یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ...

ادامه دارد...

💟💟 @khanevade_shaad 💟💟

💞💜💞💜💞💜
بسم رب الصابرین

#رمان_عاشقانه
#قسمت_پنجم
#ازدواج_صوری


اس ام اس های بچه ها شروع شد
رسیدیم دانشگاه به سمت دفتر خواهرا رفتم
-سلامممممم 😂😂😂

مریم (مسئول آموزش):سلام خاله جیغ جیغو
-جیغ جیغو خودتی
چرا سالن و بقیه جاها سیاه پوش نشده 😡😡😡😡

مریم:والا ما از پس این آقایون برنمیایم
منتظر بودیم تو بیای جیغ بزنی بعد

-ههه

ماندانا:والا مریم راست میگه سعید همش تو خونه میگه حتی صادق از تو میترسه ؟

-صادق 😳😳😳😳

ماندانا:عظیمی

-مرگ حالا برم جیغ بزنم ؟

مریم 👍لایک

به سمت دفتر آقایون راه افتادم
برادر عظیمی


برادر عظیمی:بله بفرمایید خواهر احمدی

-باید سالن و بقیه جاهارو سیاه پوش کنیم

برادر عظیمی:چشم

بچه ها بیاید کمک

خواهراحمدی قسمت پایین با شما خواهران و قسمت بالا با ما
یاعلی

نویسنده بانو....ش

ادامه دارد....

@khanoOomaneha