#انتظار_عشق#قسمت_پنجاه_وسهبا صدای زنگ در بیدار شدم.
بلند شدم، چادرمو سرم کردم، رفتم بیرون.
یه نگاه به خونه ی عزیز جون کردم، پنجره هاش بسته بود. انگار عزیز جون خونه نبود.
رفتم درو باز کردم.
باورم نمیشد؛ مادرم بود، چقدر دلم براش تنگ شده بود!
مامان ( اومد جلو و بغلم کرد): سلام مادر
😢چقدر دلم برات تنگ شده بود!
- سلام مامان، چقدر دیر اومدین، سایه ی سرم دیشب رفت
😔مامان: میدونم عزیز دلم، میدونم.
- از کجا میدونین؟
مامان: دیروز آقا مرتضی اومده بود خونهمون.
- خونه شما؟ واسه چی؟
مامان: اومده بود خداحافظی کنه و حلالیت بگیره!
( نشستم روی زمین، سرمو تکیه دادم به دروازه، شروع کردم به گریه کردن
😭)
مامان : الهی مادرت بمیره، چرا اینقدر لاغر شدی تو
😢 چرا اینقدر داغون شدی تو؟
پاشو بریم خونه ما.
- من خونهم همینجاست، همه جای خونه بوی مرتضی رو میده
😭 من جایی نمیآم مامان.
مامان: هانیه جان، خود مرتضی از ما خواسته بیایم دنبالت، میدونست اگه بره حالت بد تر میشه، پاشو بریم خونه.
- چه شوهری دارم من
😢 منو از خونه خودمم میخواست برسونن بکنه
😭اما نمیدونست که من دیوونه ام و جایی نمیرم
😭😭مامان جون دستتون درد نکنه که اومدین.
- من باید برم، یه عالم کار دارم.
برگشتم توی اتاقم. مادرم میخواست بره که عزیز جون رسید.
بعد با هم رفتن خونه عزیز جون.
حالم زیاد خوب نبود. چشمم به کاغذ طراحیم افتاد، لباسمو پوشیدم و چادرمو سر کردم.
سوییچ ماشین رو برداشتم، رفتم سمت پایگاه.
تنها جایی که میتونستم خودمو آروم کنم
کنار شهدا بود.
رسیدم پایگاه و ماشین رو یه گوشه پارک کردم.
پیاده شدم و وسیله هامو برداشتم.
دیدم حسین اقا با چند نفر از آقایون در حال صحبت کردن بود.
با دیدنم اومد سمتم.
حسین آقا: سلام زنداداش! خوبین؟
- سلام، خیلی ممنونم.
حسین آقا: کاری داشتین؟
- آره، کارام نصفه مونده بود، اومدم انجامشون بدم.
حسین آقا لبخندی زد: خیلی هم عالی، صبر کنین بگم براتون یه صندلی بیارن.
- دستتون درد نکنه.
بعد چند دقیقه آقا یوسف، صندلی به دست اومد سمتم.
یوسف: سلام خواهر.
- سلام، خیلی ممنونم، لطف کردین.
یوسف: خواهش میکنم، اگه به چیزی هم احتیاج داشتین، من داخل سالن هستم.
- چشم.
نشستم روبه روی عکس شهدا، یه بسم الله گفتم و شروع کردم.
ادامه دارد....