◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦

#قسمت_هفتم
Channel
Logo of the Telegram channel ◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦
@KhanoOomanehaPromote
8.03K
subscribers
13.7K
photos
3.17K
videos
3.17K
links
. 👇💕 تعـــرفه تبليغـات کانال خانمانه 💕👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEFFwfPebSyFUKevBg .
◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦
❄️#قانون_اولویت❄️ #قسمت_ششم در اولویت #نیت اهمیت زیادی دارد. مثلا خانمی قصد #اشتغال دارد, #فرزند بالای سه سال هم دارد. #همسرش هم او را آزاد گذاشته تا خودش انتخاب کند. حالا نیت خانم چیست؟؟ 1⃣ کار میکند چون #درآمد همسرش کم است و میخواد فرزندش در رفاه بیشتری…
🌹قانون اولویت🌹

شرایط اجرای #اولویت

#قسمت_هفتم

💯رعایت اولویت و شرایط آن:

بدون منت باشد. اگر #پدر گفت نمیخواد #تحصیل 📚کنی یا #مادر گفت فلان #کار 💰راهش دوره نمیخواد بری, یا #همسر گفت نمیخواد توی فلان محل خانه 🏠بخریم و یه جا دیگه خریدید... هی راه نرید و با غرغر بگید شما نذاشتید وگرنه الان من شرایط بهتری داشتم یا نگید بخاطر تو اینکارو کردم😐....
پس منت و غرغر ممنوع⛔️

انتظار نداشته باشیم دیگران هم اولویت ما را رعایت کنند. اگه اولویت همسرت یا برادر بزرگت را رعایت کردی... منتظر نباش اونا هم اولویت تو را رعایت کنند.

منتظر نتیجه رعایت اولویتمان نباشیم. توقع نداشته باشیم حالا که داریم اولویت را رعایت میکنیم همه جلومون دولا راست بشن و ممنون باشن,😅😬 یا منتظر باشیم که فرشته ها بیان دستبوسی ما😁😅

با #رضایت قلبی و #صبر اولویت را و رعایت کنیم. مثلا داری تلویزیون نگاه میکنی و مادرت میگه یه لیوان آب برای من بیار, لیوان آب را نگیریم دستمون با اکراه😏 و عصبانیت 😤و اخم 😠براش ببریم . بذاریم توی یه سینی یا بشقاب و با لبخند بهش بدیم.☺️😘

♻️برای عزیزانتون فوروارد کنید🌹


ادامه دارد

حتما دنبال کنید

‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌زن همانند گل🥀 است
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
#رمان 🌸
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_هفتم 📍

دور خودش می چرخید ،اشک می ریخت و زیرلب آیه الکرسی می خواند.
اولین مانتو و شلواری را که دستش رسید پوشید،چادرش را به سر کشید، کیفش را برداشت و بیرون رفت.
اوضاعش برای رانندگی کردن مناسب نبود،دربست گرفت و با دلی که آشوب تر و بی قرارتر از همیشه بود راه افتاد.
همین که ماشین از پیچ اولین کوچه گذشت و نگاهش افتاد به سیاهی های ایستگاه صلواتی دلش لرزید،چشمش را بست و با تمام وجود امام حسین را صدا کرد...
"یا امام حسین،بخیر بگذرون"

تقریبا نیم ساعت نشده جلوی بیمارستان بود.
انقدر برای دیدن همسرش سردرگم بود که حتی متوجه نشد کرایه را چگونه حساب کرده!

جلوی پذیرش نرسیده رادمنش ظاهر شد و نفهمید چه چیزی در چهره اش دیده که سریع شروع کرد به دلداری دادن .
ولی خب تصادف ساده که نیازی به اتاق عمل نداشت!
سعی کرد مثل همیشه صبوری کند،خدایا...
کاش این همه تنها نبود.آن هم اینجا، پشت درهایی که هرچند قفل و زنجیری نداشت اما مانع از عبورش شده بودند...
لیوان آب را از رادمنش گرفت و با صدایی که از شدت گریه گرفته بود گفت :
_نمی فهمم،آخه چرا تصادف؟ارشیا که هیچ وقت بی احتیاطی نمی کنه

_حادثه که خبر نمی کنه خانم .ممکن بود برای من اتفاق می افتاد.

بچه که نبود،می دانست اما نمی فهمید چرا از بین این همه آدم،شوهر او باید تصادف می کرد و مثلا وکیلش راست راست راه می رفت!
دوباره از علاقه ی زیاد خبیث شده بود!زبانش را گاز گرفت و استغفراله گفت.
ناخودآگاه یاد صبح افتاد،هنوز عصبی از کابوس دیشب بود که لیوان شیر را روی میز گذاشت.ارشیا که اتفاقا چند روزی هم بهم ریخته تر بود با قاشق کوچک روی تخم مرغ کوبید و پرسید:
_تو دیگه چرا اول صبح پکری؟

در جواب فقط شانه بالا انداخت.متعجب بود از اینکه متوجه بی حوصله بودنش شده!
حتی موقع رفتن هم گفته بود:
_ممکنه امشب زودتر برگردم‌، قرمه سبزی می پزی؟

و او فقط برای چند دقیقه چقدر خوشحال شد که روزش با این همه حرف و توجه از جانب ارشیا شروع شده اما درگیر‌ اوهام هم بود ...
راستی چرا هنوز خروشت ش را بار نگذاشته بود؟!انگار هنوز و دوباره دل خودش قیمه می خواست!
به خیالش بی توجهی صبح را با شام خوشمزه ی شب جبران می کرد .ولی حالا ...
دست خودش نبود که گریه اش مدام بیشتر می شد،ای کاش دلیل گرفته بودنش را می گفت ،یا نگذاشته بود شرکت برود،ای کاش خواب لعنتی اش انقدر زود تعبیر نمی شد و حالا تدارک‌ غذای دوست داشتنی او را می دید ...
و هزاران ای کاش دیگری که مدام و بی وقفه توی سرش چرخ می خورد.


بالاخره ثانیه های کشدار گذشت و دکتر سبزپوش بیرون آمد.قبل از او رادمنش به سرعت سمتش رفت و پرسید :
_دکتر ،حالشون چطوره؟
_خوشبختانه خطر رفع شده در حال حاضر وضعیت قابل قبولی داره، فعلا هم توی ریکاوری هستن.

سعی می کرد هضم کند حرف های عجیب بعدی دکتر را در مورد شرح حالش.
انگار کم کم باید خوشحال هم می شد که شوهرش از چنین تصادفی جان سالم به در برده!
سرگیجه دست از سرش برنمی داشت،همین که دکتر رفت با ترانه تماس گرفت و همه چیز را دست و پا شکسته برایش گفت،نیاز داشت به وجود خواهرش .
وقتی تخت ارشیا بیرون آمد اول نشناختش .صورتش متورم و کمی کبود به نظر می رسید و به دست و پایش آتل بسته شده بود .سرش را هم باندپیچی کرده بودند ...
و اما اخم همیشگی اش را هم داشت
که اگر نبود شاید شک می کرد به هویتش !

ادامه دارد..
#الهام_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
🔆🔆

#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_هفتم
￿
بعد دانشگاه منتظر  بودم ڪ سجادے بیاد و حرفشو تموم کنه اما نیومد...
پکرو بی حوصلہ رفتم خونہ
تارسیدم ماماݧ صدام کرد...
اسماااااا

سلام جانم ماما
سلام دخترم خستہ نباشے
سلامت باشے ایـݧ و گفتم رفتم طرف اتاقم
ماماݧ دستم و گرفٺ و گفت:
کجاچرا لب و لوچت آویزونہ
هیچے خستم
آهاݧ اسماء جاݧ مادر سجادے زنگ
برگشتم سمتش و گفتم خبخب
مامان با تعجب گفت:چیہچرا انقد هولے
کلے خجالت کشیدم و سرمو انداختم پاییـݧ



اخہ ماماݧ ک خبر نداشت از حرف ناتموم سجادے...
گفت ڪ پسرش خیلے اصرار داره دوباره باهم حرف بزنید
مظلومانہ داشتم نگاهش میکردم
گفت اونطورے نگاه نکـݧ
گفتم ک باید با پدرش حرف بزنم
إ ماماݧ پس نظر من چے
خوب نظرتو رو با هموݧ خب اولے ک گفتے فهمیدم دیگہ
خندیدم و گونشو بوسیدم
وگفتم میشہ قرار بعدیموݧ بیروݧ از خونہ باشه
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
خوبہ والاجوون هاے الاݧ دیگہ حیا و خجالت نمیدونـݧ چیہ ما تا اسم خواستگارو جلوموݧ میوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم
دیگہ چیزے نگفتم ورفتم تو اتاق
شب ک بابا اومد ماماݧ باهاش حرف زد
ماماݧ اومد اتاقم چهرش ناراحت بودو گفت
اسماء بابات اصـݧ راضے ب قرار دوباره نیست گفت خوشم نیومده ازشوݧ...
از جام بلند شدم و گفتم چےچرااااااا
ماماݧ چشماش و گرد کرد و با تعجب گفت



شوخے کردم دختر چہ خبرتہ
تازه ب خودم اومد لپام قرمز شده بود....
ماماݧ خندید ورفت بہ مادر سجادے خبر بده مث ایـݧ ڪ سجادے هم نظرش رو بیرون از خونہ بود
خلاصہ قرارموݧ شد پنج شنبہ
کلے ب ماماݧ غر زدم  ک پنجشنبہ مـݧ باید برم بهشت زهرا ...
اما ماماݧ گفت اونا گفتـݧ و نتونستہ چیزے بگہ...
خلاصہ ک کلے غر زدم و تو دلم ب سجادے بدو بیراه گفتم.....
دیگہ تا اخر هفتہ  تو دانشگاه سجادے دورو ورم نیومد
فقط چهارشنبہ ک قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگہ میشہ نرم ...
ایـݧ از کجا میدونست خدا میدونہ هرچے ک میگذشت کنجکاو تر میشدم
بالاخره پنج شنبہ از راه رسید..

👰 @khanoOomaneha 👰

🎀 ڪـانـال دانستنیہـاے خانمانه🎀
#رمان_پناه
🌸

#قسمت_هفتم

و می پرسم :
_من گفتم فوت شده ؟
+نه ولی مشخص بود
_از کجا
+خب گفتی "همیشه می گفت" برای آدم زنده که فعل قدیمی و ماضی به کار نمی برن !
_چه باهوشی ! آره وقتی من بچه تر بودم و تهران بودیم ، مامانم مرد
+خدا رحمتش کنه
_مرسی
+ببخشید حالا نمی خواستم ناراحتت کنم شامتو بخور
_یه سوال فرشته جون
+جانم ؟
_شما چجوری به من اعتماد کردین که حتی یه شب تو خونتون راهم بدین ؟

+مامان و بابای من زیاد از این کارا می کنن البته تا وقتی که شهاب سنگ نازل نشده !
_شهاب سنگ ؟

قبل از اینکه جواب بدهد صدای زنگ گوشی بلند شده و بحث نیمه کاره می ماند .
عکس بابا افتاده و علامت چند میس کال ... چطور یادم رفته بود تماس بگیرم ؟ ببخشیدی می گویم و تماس را برقرار می کنم تا دل بی قرار بابا آرام بگیرد .
بعد از چند تشر و اتهام بی فکری خوردن و این چیزها بلاخره خیالش را راحت می کنم که خوابگاهم . هنوز دور نشده ، دلم تنگ اخم همیشگی اش شده .
قطع که می کنم فرشته می گوید :
+یا خیلی شجاعی یا بی کله
_چطور مگه ؟
+اخه به چه امیدی وقتی می دونی خوابگاه نیست بلند شدی اومدی تهران ؟
_خب ... مجبور بودم
+دیگه چرا به پدرت دروغ گفتی دختر خوب؟
_بازم مجبور بودم !
+یعنی تو اگه مجبور باشی هرکاری می کنی؟

برمی خورد به شخصیتم .من هنوز انقدر با او صمیمی نشده یا آشنا نیستم که اینطور راحت استنطاقم کند ! سکوت می کنم و خودش ادامه می دهد :

+البته می دونم به من ربطی نداره اما ... ولش کن چی بگم والا صلاح مملکت خویش و این داستانا ...

پررو پررو و از خدا خواسته ، بحث را عوض می کنم :
_آدرس دانشگاهم رو بلد نیستم میتونی راهنماییم کنی؟
+حتما .برای ارشد می خوای بخونی ؟

نیشخند می زنم و جواب می دهم :
_نه ! درسته که به سنم نمی خوره ولی کارشناسی قبول شدم تازه
+مگه چند سالته ؟
_بیست و دو
+پس چرا انقدر دیر اقدام کردی ؟ ببخشیدا من عادتمه زیاد کنجکاوی کنم
 
_چون لج کرده بودم یه سه چهار سالی ، تازه رو مد برعکس افتادم .
+با خودت لج کرده بودی ؟
_بیخیال . تو چی می خونی ؟ چند سالته ؟ میخوام منم کنجکاوی کنم که راحت تر باشیم
می خندد و جواب می دهد :
+من 23 سالمه . تازه چند ماهه که از شر درس و امتحان خلاص شدم ولی خب ارشد شرکت کردم ان شاالله تا خدا چی بخواد .
پوفی می کشم و فکر می کنم که نسبت به او چقدر عقب مانده ام
_حدس می زدم از من بزرگتر باشی اما نه یه سال !
+انقدر پیر شدم پناه جون؟
_نه ولی با حجاب و صورت ساده خب بیشتر بهت می خوره
+ولی من تصورم برعکسه
_یعنی چی؟
+یعنی آرایش غلیظ خودش چین و شکن میاره و اتفاقا شکسته تر بنظر می رسی

_تیکه میندازی یا میخوای تلافی کنی؟
+چقدر یهو موضع می گیریا خواهرجان ! خب دارم نظرمو میگم

_اره خیلیا بهم گفتن که اهل موضع گیریم !
_خوبیت نداره دوزشو کمتر کن ، برمی گردم ببخشید .

می رود و به این فکر می کنم که آخرین بار دقیقا عین این حرف را از زبان چه کسی و کجا شنیدم ...
بهزاد ! وقتی خسته و مانده از اداره پست بر می گشتم و وسط کوچه جلوی راهم را گرفت .
هرچند که دل خوشی از او نداشتم اما نمی توانستم منکر خوب و خوش تیپ بودنش هم بشوم !
از این که بی دست و پا بود و تمام قرارهای بی محلش را برای سر و ته کوچه می چید ، به شدت متنفر بودم ! آن روز هم همین کار را کرده بود و بعد از کلی من من و جان کندن بلاخره گفت :
+ببخشید که مزاحم شدم پناه خانوم ، فقط می خواستم ببینم که درست شنیدم ؟

زیادی سر به زیر بود برعکس من ! با عصبانیت گفتم :

ادامه دارد ....
#الهام_تیموری
💜💞💜💞💜💞

#بدون_تو_هرگز
#قسمت_هفتم

💟💟 @khanevade_shaad 💟💟

7⃣قسمت هفتم: احمقی به نام هانیه


پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجوردلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...


هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ...


گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...


اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ...


به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید ... با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ...

ادامه دارد.....

🌸 @khanevade_shaad 🌸

💜💞💜💞💜💞
بسم رب الصابرین
#قسمت_هفتم
#ازدواج_صوری


وقتی رسیدم خونه ساعت نزدیک ۱۲بود
-سلام بابا خوبی؟
خسته نباشی

بابا:سلام
پریا اجرت با امام حسین ولی یکم زودتر میومدی خونه بهتر بود

-إه بابا محرم که میاد میدونید که من همش درگیر هئیت و پایگاه میشم

بابا:چی بگم

-من فدای پدر همیشه نگرانم بشم
شب بخیر

بابا:شب توام بخیر

وارد اتاق شدم همین طور که گوشی در میاوردم

یه کاغذ برداشتم تا اسامی بنویسم برای پسرخالم وحید بفرستم


بعد از یه ربع پیام فرستادم
برنامه شب سوم ،ششم ،هفتم،هشتم ،نهم برناممون یه ذره خاص بود


داشتم میخوابیدم که پسرخالم پیام

وحید:سلام پریا خانم خوبی ؟
دستت دردنکنه
فردا یه سر برو کارگاه
مهلا (خانم وحید) بخاطر بارداریش امسال زیاد نباید فعالیت کنه

-سلام آقاوحیدممنونم
شما خوبی؟
چشم

وحید:اگه لباس ها ‌۳۰۰۰تا بود زنگ بزن صادق بیاد ببره
از عصرش خانمها فراخوانی بسته بندی کنند


-من زنگ بزنم به عظیمی؟عمرا

وحید:میخورتت مگه
بابا جهنمو ضرر خودم زنگ میزنم


-باشه ممنون شب به خیر



ما یه کارگاه داریم وابسته به هئیت برای شب سوم محرم که شب حضرت رقیه است چادر های فنقلی 😝 میدوزن
برای شب ششم لباس حضرت علی اصغری

شب هفتم و هشتم که شب حضرت قاسم و حضرت علی اکبرهست پارچه سبز بعنوان تبرک پخش میکنیم

انقدر به برنامه های محرم فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد😴


نویسنده بانو....ش


ادامه دارد....

@khanoOomaneha