#هزار_چم ۸۴۰
#زینب_ایلخانی همراه ساجد، چمدان هاي مامان و حنانه را داخل صندوق عقب ماشين مي گذاشتم.
مامان نه دل ماندن داشت، نه توان كندن اين دل!
حالش اصلا خوش نبود،
سعي ميكردم، با شوخي و خنده، اين دقايق آخر را طور بهتري سپري كنيم.
در حال برداشتن آخرين چمدان، گفتم:
_ غصه ات شده، داري ميري خونه مادر شوهر، مرضيه خانم!
آه كشيد و گفت:
_ اي بابا، چي از اون خونه و آدماش موند؟
آقاجانت كه به رحمت خدا رفت و خانم جونم مثل يه تيكه گوشت، افتاده گوشه خونه.
زينت طفلك هم، كه بيچاره عاقبتش شد تخت تيمارستان.
عموتم كه با خودش و روزگار قهره.
اين چند ساعت تا قبل پرواز، ميرم كه بهشون سر بزنم، انجام وظيفه كرده باشم.
حنانه با اعتراض گفت:
_ واي!
واسه همون چند ساعتم غصم شده آجي، چه خوبه تو هم مياي.
بوسيدمش و گفتم:
_ مگه ميشه اين چند ساعت آخر، ازتون دل بكنم؟
چشم هاي مامان دوباره پر از اشك مي شود.
به خانه مي روم، سماورم را روي اتومات ميگذارم
و بعد از حاضر كردن جانا و خاموش كردن چراغ هاي كلبه، در را قفل مي كنم و سمت ماشين مي روم.
وقتي حنانه را در ماشين تنها مي بينم، كه سخت با گوشي اش مشغول است؛ متعجب مي شوم و ميپرسم:
_ مامان كو؟
سمت كلبه رخساره اشاره مي كند و ميگويد:
_ رفت با رخساره خداحافظي كنه.
جانا را به او مي سپارم و به دنبال مامان، سمت كلبهی رخساره مي روم.
با شنيدن صداي گريهی مامان، توقف ميكنم.
پشت همان ستون، بي ستون مي شوم و فرو مي ريزم؛ وقتي مي شنوم كه مي گويد:
_ از خدا خيلي شاكي ام، وقتي حال و روز جيگر گوشم رو اين طور مي بينم.
همه جا تحقيق كردم،
همه، حتي بالا دستي ها و دولت، نا اميد شدن از اومدن و زنده بودن شوهرش؛ اما اين بچه پاك رواني شده.
اومده اين جا بست نشسته، معجزه شه، از آسمون شوهرش بياد!
اي كاش! بياد، رخساره جان.
اي كاش! يه جنازه تحويل اين بچه مي دادن، دلش قرص مي شد به اومدن شوهرش!
رخساره هم، هق هق كنان مي گويد:
_ به خدا مرضيه خانم جان، منم دلم خونه واسش.
باورت ميشه، روزي نيست، از در خونه بيرون بره؛ بدون اين كه كليدش رو بده به من و بگه "امير اومد، كليد رو بهش بده، بگو سماور روي اتوماته، چاي هم تازه دمه."
بي اختيار لبخند مي زنم، اشك هايم را مي زدايم و جلو مي روم.
با ديدن من هر دو دستپاچه مي شوند.
من اما، با همان لبخند جلو مي روم.
رخساره را مي بوسم و كليد ها را مقابلش ميگيرم و ميگويم:
_ عزيزم، من تا شب برمي گردم،
اما اين كليد ها رو بگير، امير اومد، بده بهش، پشت در نمونه.
چاي هم بگو تازه دمه، روي سماور.
****
وقتي رسيدم، هنوز در جلسه بود.
منشي، وقتي من را با آن ظاهر آشفته ديد، با نگراني حالم را پرسيد.
خودم را روي يك صندلي انداختم و با ناله گفتم:
_ يه ليوان آب ميشه بهم بدين؟
سريع، با يك ليوان آب بر گشت و كنارم نشست.
به چادر خاكي ام نگاه ميكرد.
بغض داشتم، اين چادر هديه امير بود، هديه ماه عسلمان، هديه مشهد...
اما حالا خاكي و پاره شده بود.
وقتي كه شهاب رفت، توان رانندگي نداشتم.
پياده شدم و چند دقيقه گنگ و بي هدف، در خيابان ها مي چرخيدم.
چند بار، زمين خوردم و به سختي بلند شدم...
بعد، هر طور كه بود؛ خودم را به محل كار امير رسانده بودم.
منشي پرسيد:
_ ميخوايد حاج آقا رو صدا كنم؟
_ نه منتظر ميمونم، جلسشون تموم شه.
خوب به خاطر دارم، امير وقتي مرا با آن وضعيت ديد، چه قدر ترسيد.
اما با آرامش هميشگی اش صبوري كرد، تا گله كنم، تا حرف هايم را بگويم، تا حسابي در آغوشش اشك بريزم.
بعد، وقتي با بغض پرسيدم:
_ شرِّ اين شهاب، كي از زندگيمون كم مي شه؟
دست كشيد روي صورتم، يك قطره اشكم را با سر انگشت برداشت و بوسيد و بعد، آه كشيد!
_ مسبب اين اشك هاي امروز، شهاب نيست، منم ريحان!
با تعجب نگاهش كردم، سرش را پايين انداخت.
_ خاكستري ترين آدم اين قصه، من بودم...
من!
مي دوني چرا؟
چون خدا از بنده هاش، طبق ظرفيت و فهمشون از هستي، توقع داره!
من كم گذاشتم...
من، اون جا كه هر بار بدي كرد و بخشيدم، كم گذاشتم.
اون جا كه يادش دادم اشتباه كن،
من هستم واست جبران كنم،
بهش ظلم كردم.
من، با محبتم اين بچه رو تباه كردم.
من، اون روز كه محض دل شهاب، پا روي دلم گذاشتم و ترسيدم، در حق هر دوي شما و خودم، جنايت كردم.
دستش را روي چشم هايش ميگذارد و با صدايي كه انگار هر لحظه، در اشك هايش غرق مي شود، مي گويد:
_ خدا منو ببخشه!
تاب نمي آورم، دستش را مي گيرم، سرم را روي دستش مي گذارم؛
هق هق مي زنم و مي گويم:
_ نشكن!
تو بشكني، منم كه زمين مي افتم.
نشكن امير...
تو رو قرآن، نشكن!