👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#قسمت_پانزدهم
Channel
Logo of the Telegram channel 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@Khanevade_shaadPromote
1.71K
subscribers
12.2K
photos
2.73K
videos
3.27K
links
#رمان 🌸
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پانزدهم 📍

_حق داره،ارشیا حق داره!من بهش قول داده بودم.
_چه قولی؟!نه انگار واقعا یه چیزی شده که فقط خودت خبر داری،حال شوهرت خوبه؟

دقیقا از تنها چیزی که مطمئن بود همین خوب نبودن حال ارشیا بود!
انقدر موج منفی برای خودش فرستاده و فکر و خیال های عجیب و غریب کرده بود که تا خرخره پر شده بود.
سرش مثل فرفره رنگی های کوچک دوران بچگی اش پیچ و تاب می خورد ،چیزی در درونش معده اش می جوشید و حجمی از غذای نخورده را انگار مدام بالا و پایین می فرستاد.

بوی غذایی که روی گاز بود و توی فضای نقلی آشپزخانه می پیچید هم تمام سرش را پر کرده بود.
از هزار سو تحت فشار بود بدون هیچ آرامبخشی...هرچند دلش نمی خواست اما ناگهان مجبور شد به سمت دستشویی بدود و یک دل ناسیر بالا بیاورد...
کاش می توانست بلاتکلیفی و غم های تلنبار شده ی سر دلش را عق بزند!فقط همین حال و روز جدید را کم داشت!
صورتش را که شست خودش هم از دیدن چهره ی رنجورش در آینه وحشت کرد.به این فکر کرد که چه فامیلی خوبی دارد!رنجبر..همه ی رنج ها سهم او بود و بس

در را که باز کرد زری خانم با لیوانی در دست به انتظارش ایستاده بود. خوشبحال ترانه که لااقل مادر دومی داشت!
_بیا عزیزم یه قلوپ ازین شربت بخور حالت رو جا میاره
با تمام ناتوانی اش لیوان را گرفت ،زیرلب تشکر کرد و همانطور سرپا کمی مزه کرد شیرینی اش را.
_چرا نمی شینی؟
گوشه ی شالش را روی صورت خیسش کشید و نالید:
_همه عمرم نشستم که حالا زندگیم فلج شده.دلم می خواد یه وقتایی انقدر وایسم تا بهم ثابت شه هنوز زنده ام!

کنار پنجره ایستاد و نگاهش گره خورد به دسته عزاداری،انگار کوبش تبل ها درست به قلب او وصل بود...
خدایا باید خوشحال می بود یا ناراحت؟دوباره هوس نذری کرده بود!
قطره اشک سمجی از گوشه چشمش رد شد و روی دستش افتاد.

انقدر گریه کرده و جیغ کشیده بود که همه کلافه شده بودند.به قول خانم جان به زمین و زمان بند نبود!حتی دفتردار بچه را چپ چپ نگاه می کرد.
ارشیا عصبی شده بود و این از فک منقبض شده و پای راستش که روی سنگ مرمرها ضرب گرفته بود مشهود بود!
فریبا هرچه بیشتر برای آرام کردنش سعی می کرد کمتر موفق می شد.ریحانه معنی اینهمه نگاه رد و بدل شده را نمی فهمید!خب هر بچه ای گریه می کرد
حتی سر سفره عقد!

ادامه دارد..
#الهام_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_پانزدهم


لبخندی زد و گفت:
_دختر اکرم خانوم؟ ... نه نقل من ، نقل دلداگی به این محله و این شهر و اینجاها نیست.
با سماجت نگاهش کردم تا حرفش را تمام کند.
_خب ؟
داشتم می مردم که چه اسمی بشنوم ... نفس عمیقی کشید ،سرش را پایین انداخت و طوری که انگار توی حال و هوای خودش باشد گفت :
_دلم تو سوریه گیره.
آب روی آتش بود این جمله ... نفهمیدم چرا و چطور ... ولی آرام تر شدم

_نمی خوام وقتی دلبسته ی اونجام، اینجا پابند کسی باشم. ملتمس دعاتونم ،اگر بطلبه موندنی نیستم .

و با گفتن یا علی، راهش را گرفت و رفت . تصویر مردی که با همه ی راست قامتی اش لنگ می زد، پیش چشمم تارتر و محوتر می شد ... ابر بهاری شده بود دلم .
لب هایم بی هوا نجوا کرد ... "دل داده ام بر باد" ...
سمیه کجا بود که دوباره بزند روی شانه ام و مرا از این برزخ در آورد؟
به کفش های اسپرت سورمه ای رنگم خیره شده بودم که بی اراده پس و پیش می شدند و قرار بود به خانه برسانندم ... هم آرام بودم و هم آشوب. آرام از اینکه پای دختر اکرم خانوم و یا هیچکس دیگری در میان نبود و پابند دمشق شده بود و آشوب از اینکه من باید چه می کردم؟
باور نکرده بودم . مثل کسی که سکته کرده کشان کشان خود را به خانه رساندم.دوباره به اتاقم پناه بردم و تا جایی که می شد بی صدا اشک ریختم .

سمیه دست از سر موبایلم بر نمی داشت و هر چند دقیقه یکبار زنگ می زد.یا حس ششم داشت یا علی چیزی دیده و لو داده بود .اصلا دهن لقی در این خانواده ارثی بود انگار !
دستم را از زیر پتو در آوردم ، گوشی را سایلنت کردم و دوباره به تاریکی آن زیر پناه بردم. مادر وارد اتاق شد و پتو را از روی سرم کنار کشید و گفت:
_چیه فاطمه؟ نکنه باز خودتو سرما دادی؟
_خوبم مامان ، فقط یکم خسته ام
بغض توی صدایم را به طرز ناشیانه ای پنهان می کردم
به چشم هایم که حتما داد می زد کلی اشک ریخته ام نگاهی کرد ،گوشی که در دستش بود را به سمتم گرفت و گفت:
_بیا سمیه اس،میگه ده بار بیشتر به موبایلت زنگ زده
_خب بهش بگو وقتی جوابتو نمیدم یعنی حوصله ات رو ندارم دیگه ،اه

سریع دستش را روی دهانه گوشی گرفت ، لبی گزید و گفت:
_زشته می شنوه دختر !
بعد با اخم گوشی را تحویلم داد و از اتاق بیرون رفت .
_بله
_همه رو شنیدم
بی حوصله بودم ، نمی خواستم حرفی بزنم .
_چیه سمیه، چته هی زنگ می زنی؟
_علی می گفت که ..
_آره دیدمش!
_خب خب ؟
_وایساد باهام حرف زد. گفت قصد ازدواج نداره
چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت:
_یعنی جواب رد داد بهت؟ ... چرا ساکتی ؟ فدای سرت عزیزم خب قسمته دیگه ، جنبه داشته باش!
ادامه دارد ...

#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_پانزدهم


امروز کیان رسما دعوتم کرده به کافه ی پشت دانشگاه برای آشنایی با دوستانش .
از بچه های کلاس خودمان خیلی خوشم نمی آید ، دوست دارم بیشتر با کیان مچ بشوم .پسر مهربان و خوش مشربی است و توی همین چند روز تقریبا مطمئن شده ام که قابل اعتماد است !
کلاس ادبیات را غیبت می خورم و راهی آدرسی که کیان داده می شوم .قبل از رفتن توی کافه آینه ی کوچکم را از کیف در می آورم و نگاهی به صورتم می کنم .موهایم را با دست مرتب می کنم ، رژم را تجدید و لبخندم را امتحان می کنم ... همه چیز مرتب است .
هرچند فضای کافی شاپ دلگیر است اما از این که بوی قهوه به مشامم بخورد و با کسانی که هم سن و سال و هم عقیده ام هستند گپ بزنم لذت می برم ...
لازم به گشتن نیست ! دقیقا جایی وسط سالن نیمه تاریک دو میز را بهم چسبانده اند و شش هفت تا دختر و پسر با تیپ های نسبتا خاص دورش جمع شده اند و صدای بگو و بخندشان گوش فلک را کر کرده ...
همین که چشم کیان به من می افتد که چند میز آن طرف ایستاده ام بلند می شود و می گوید :
+به به ببین کی اینجاست، پناه جان خوش اومدی

دخترها با کنجکاوی بررسی ام می کنند .نزدیک می شوم و سلام می کنم ... بعضی ها به احترامم بلند می شوند ولی چند نفری هم همانطور که خیلی راحت لم داده اند حال و احوال می کنند . یکی از پسرها دستش را دراز می کند و با صدایی که بی شباهت به دوبلورها نیست می گوید :
+به جمع دیوونه ها خوش اومدی پناه جون  

فکر اینجایش را نکرده بودم !همه در سکوت به ما خیره شده اند ، می دانم ممکن است انگ امل بودن و این چیزها را بخورم ولی هرکار می کنم مغزم فرمانی برای دست دادن صادر نمی کند !
پسر جوان که انگار طوفان به سرش حمله کرده که تمام موهایش به طرز عجیبی کج شده اند ، ابرو بالا می اندازد و رو به کیان می گوید :
+تف تو روت کیان ، یکی طلبت

خجالت می کشم از خودم ... کیان صندلی از میز کناری می آورد و دعوتم می کند به نشستن ، بوی سیگار به سرفه می اندازتم .
_نریمان جون تو زیادی هولی تقصیره منه ؟!

دختری که کنار نریمان نشسته فنجانش را توی دست می چرخاند و با صدای تو دماغی اش می گوید :
_چه پاستوریزه ای پانی جون ! حالا بیخیال ... از خودت بگو تا بیشتر دوس شیم

لحنش زیادی لوس است ! جواب می دهم :
_من پناهم عزیزم نه پانی
+اووه چه حساس ! حالا چه فرقی می کنه ؟ پانی که شیک تره ... نه رویا ؟

و به بغل دستی اش نگاه می کند . رویا که تا کمر خم شده و با موبایلش مشغلوش است ، با شنیدن اسم خودش سرش را بی حواس بالا می آورد و می گوید :
_چی شد چی شد؟
تپل و بامزه است ، مقنعه ی مشکی که پوشیده را پشت گوش هایش تا زده و عجیب چشمک می زنند گوشواره های حلقه ای که به زور بند گوشش شده و هر کدام اندازه ی فنجان های روی میز قطر دارد .کیان می گوید :
+هیچی بابا تو بازیتو کن یه وقت جانمونی ! بذار خودم بچه ها رو واست معرفی کنم . ایشون که رویاست ، دانشجوی آی تی و همکلاسی هنگامه . هنگامه هم از خوبای فک و فامیل نریمان ایناست ... این خانوم ساکت که همیشه ی خدا بی اعصابم هست آذر ه ، از دوستای میلاد خان که رفیق فابریک خودمه ! اینم که نریمانه منم که کیانم... ایشونم پناهه دانشجوی ترم یک و بچه ی مشهد ، عه راستی ما یکیمون چرا کم شد؟

آذر که برعکس رویا فوق العاده لاغر و استخوانی است ، نیشخندی می زند و می گوید :
_ساعت خواب !اگه پارسا منظورته، اون موقع که شما مشغول اس ام اس بازی بودی تشریف برد !
+بهتر ، خب پناه درسته ما ازین تعداد خیلی بیشتریم ولی خودمونی ترین جمعمون همینه که می بینی

لبخندی می زنم و می گویم :
_خیلی هم عالی ، خوشبختم بچه ها و خوشحالم که منو تو جمعتون راه دادین.
 
و بعد از بیست و چند سال حس پیروزی می کنم ، انگار برای رسیدن به چنین دورهمی ای زندگی و خانواده ام را دور زده ام و اتفاقا تا اطلاع ثانوی قصد ورود به هیچ دور برگردانی را هم ندارم !
و فکر می کنم که من تازه دارم به خواسته هایم نزدیک می شوم ...

ادامه دارد ....
#الهام_تیموری



@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#داستاݧ_شبانہ
عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_پانزدهم
￿
￿
￿
همیشہ ترس از دست دادنشو داشتم....
براے همیـݧ میترسیدم کہ اگہ بہ خوانوادم بگم مخالفت کنـݧ
ولے رامیـݧ درک نمیکرد ..
بهم میگفت دیگہ طاقت نداره.
دوس داره هرچہ زودتر منو بدست بیاره تا همیشہ و همہ جا باهم باشیم.
بهم میگفت کہ هر جور شده باید خوانوادمو راضے کنم چوݧ بدوݧ مـݧ نمیتونہ زندگے کنہ.
چند وقت گذشت اصرار هاے رامیـݧ و حرفایے کہ میزد باعث شد جرأت گفتـݧ قضیہ رامیـݧ و پیدا کنم.
یہ روز کہ تو خونہ با ماماݧ تنها بودیم تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم .
رفتم آشپزخونہ دوتا چایے ریختم گذاشتم تو سینے از اوݧ پولکے هاے زعفرانے هم ک ماماݧ دوست داشت گذاشتم ورفتم رومبل کناریش نشستم.
با تعجب گفت:
بہ بہ اسماء خانم چہ عجب از اوݧ اتاقت دل کندے.
چایے هم ک آوردے چیزے شده؟؟؟ چیزے میخواے؟؟
کنترل و برداشتم و تلوزیوݧ و روشـݧ کردم
با بیخیالے لم دادم ب مبل و گفتم وااااا ایـݧ چہ حرفیہ ماماݧ چے قراره بشہ؟
ناراحتے برم تو اتاقم.
ݧ مادر کجا؟؟ چرا ناراحت میشے تو ک همش اتاقتے اردلانم ک همش یا بیرونہ یا دانشگاه حالا باز داداشتو میبینیم ولے تو چے یا دائم تو اتاقتے یا بیروݧ چیزے هم میگیم بهت مث الاݧ ناراحت میشے.
پوفے کردم و گفتم ماماݧ دوباره شروع نکـݧ.
ماماݧ هم دیگہ چیرے نگفت
چند دیقہ بیـنموݧ با سکوت گذشت.
ماماݧ مشغول دیدݧ تلویزیوݧ بود
گفتم :
-ماماݧ؟؟؟؟
-بلہ؟؟؟؟؟
-میخوام یہ چیزے بهت بگم
-خب بگو
-آخہ....
-آخه چے ؟؟؟؟
-هیچے بیخیال
-ینے چے بگو ببینم چیشده جوݧ بہ لبم کردے .
-راستش.راستش دوستم مینا بود یہ داداش داره
-ماماݧ اخم کردو با جدیت گفت خب؟؟
-ازم خواستگارے کرده ماماݧ وایسا حرفامو گوش کـݧ بعد هرچے خواستے بگو گفتـݧ ایـݧ حرفا برام سختہ اما باید بگم اسمش رامیـنہ ۲۴سالشه و عکاسے میخونہ از نظر مالے هم وضعش خوبه منم هم
-تو چے اسماء؟؟
سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم
-دوسش دارم
-ینے چے کہ دوسش دارے ؟؟؟ تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے حتما باهم بیروݧ هم رفتیـݧ میدونے اگہ بابات و اردلاݧ بفهمن چے میشہ‌؟؟؟ اسماء تو معلوم هست دارے چیکار میکنے؟؟؟
-از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم چیہ چرا شلوغش میکنے ینے حق ندارم واسہ آیندم خودم تصمیم بگیرم.؟؟؟
-اخہ دخترم اوݧ خوانواده بہ ما نمیخورن اصلا ایـݧ جور ازدواج ها آخر و عاقبت نداره تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے ناسلامتے کنور دارے
-ماماݧ بهانہ نیار چوݧ رامیـݧ و خانوادش مذهبے نیستن ، چون مسفرتاشون مشهد و غم نیست چوݧ مثل شما انقد مذهبے نیستـݧ قبول نمیکنے یا چوݧ مثل اردلاݧ از صب تا شب تو بسیج نیست؟؟؟
-ایـنا چیہ میگے دختر ؟؟خوانواده ها باید بہ هم بخورݧ..
حرفشو قطع کردم با عصبانیت گفتم ماماݧ تو نمیتونے منو منصرف کنـے ینے هیچ کسے نمیتونہ مـݧ خودم براے خودم تصمیم میگیرم ب هیچ کسے مربوط نیست..
سیلے ماماݧ باعث شد سکوت کنم
دختره ے بے حیا خوب گوش کـݧ اسماء دیگہ ایـݧ حرفا رو ازت نمیشنوم فهمیدے
بدوݧ ایـݧ کہ جوابشو بدم رفتم اتاق و در و محکم کوبیدم
بغضم گرفت رفتم جلوے آینہ دماغم داشت خوݧ میومد بغضم ترکید نمیدونم براے سیلے کہ خوردم داشتم گریہ میکردم یا بخاطر مخالفت ماماݧ
انقد گریہ کردم کہ خوابم برد فردا که بیدارشدم دیدم ساعت ۱۲ظهره و مـݧ خواب موندم. ماماݧ حتے براے شام هم بیدارم نکرده بود
گوشیمو نگاه کردم 10تا میسکال و پیام از رامیـݧ داشتم
بهش زنگ زدم تا صداشو شنیدم زدم زیر گریہ
ازم پرسید چیشده ??
نمیتونستم جوابشو بدم گفت آماده شو تا نیم ساعت دیگہ میام سر خیابونتوݧ
از اتاق رفتم بیروݧ هیچ کسے نبود ماماݧ برام یادداشت هم نذاشتہ بود
رفتم دست و صورتم و شستم و آماده شدم انقد گریہ کرده بودم چشام پف کرده بود قرمز شده بود
.رفتم سر خیابوݧ و منتظر رامیـݧ شدم
۵دیقہ بعد رامیـݧ رسید ....

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
🌼
#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_پانزدهم

مادرم تو تکاپوی تهیه ی جهیزیه واسه ی من بود باید عجله میکرد
مثل جهاز افروز جهاز منم صدقه ایی بود هر تیکه شو یکی برام جور کرده بود
بقیه شم از کمیته امداد گرفته بودیم
فرق من با افروز این بود که شوهر افروز مادرمو درک میکرد اما شوهر من هیچی حالیش نبود
چرا هر تیکه از وسایلت یه رنگه
چرا یخچالت کوچیکه به مادرت بگو بره اینو عوض کنه از این دو در جدیدا بگیره
نمیدونست باید خدا رو شکر کنه که مادرم تونسته همینا رو واسم جور کنه
البته منتی نداشت سرم قرار بود بریم خونه ی مادر بزرگش زندگی کنیم
یه خونه ی قدیمیه کاهگلی
تو یه یه اتاق
وسایلمو که چیدیم اتاق پر شد
خوشحال بودم که کم بودن جهازم اینجوری به چشم نمیومد
ولی بازم مادرش به روم اورد که وسایلم کمه و مثلا میگفت فراز چرخ گوشت نداری؟
چی میتونستم بگم
میگفتم ایشالا وضعمون که خوب شد خودمون میخریم
مادرم خیلی به مسعود گفت عروسی نگیریم اما مسعود اصرار داشت حتما عروسی بگیریم میگفت پیش دوستام ابرو دارم
مادرم رفت دنبال کارای بابام که واسه ی شب عروسی بهش مرخصی بدند بیاد منو ببینه و بره
شاید فکر میکرد خیلی برام مهمه بابام تو عروسیم باشه
شاید نمیدونست به پدری که هیچ جای زندگی به دردم نخورده شب عروسیمم نیاز ندارم
میخواستمش چیکار هیچ رابطه ی عاطفی بینمون نبود
با لجبازی مسعود عروسی گرفتیم و همه ی فامیلای هر دو طرف فهمیدند بابای من زندانه
البته واسه فامیل خودم که جای تعجب نداشت زندان رفتن بابام طبیعی بود
بابام 2ساعت اومد تو عروسیم شامشو که خورد اومد بوسم کرد و برام ارزوی خوشبختی کرد و رفت
شاید واسه ی همون دعای خیرش بود واسه ی دل پاکش بود که هیچوقت رنگ خوشبختی رو تو زندگیم ندیدم
خواهرم مدام میزد زیر گریه
مادرم از اون بدتر بود
میگفتم چتونه میگفتن اشک شوقه
شب خیلی بدی بود
خیلی غمگین بود
احساس سر شکشتگی میکردم
ارزو میکردم که ایکاش مسعود عروسی نمیگرفت و این همه منو پیش همه سر شکسته نمیکرد
حس میکردم همه دارند در مورد من حرف میزنند
بالاخره اون شب گند کذایی تموم شد
مسعود حالش بد بود
عین سگ عرق خورده بود
مست کرده بود
از ماشین پیاده میشد و وسط خیابون میرقصید
10-20تا موتوری هم دنبال ماشینمون بودند که همه دوستای مسعود بودند که ترقه و فشفشه میزدند
چند بار نزدیک بود تصادف کنیم
بالاخره رسیدیم خونه
مسعود حالش خوب نبود گرفت خوابید
اصلا حس عروس بودن نداشتم
انگار مسعود منو نمیدید انگار یه پارتی گرفته بود و الان خسته و کوفته گرفته بود خوابیده بود
منم خوابیدم
بالاخره زندگیه مشترک شروع شد
اونم چه زندگیه مشترکی
یه پیرزن غر غرو تو اتاق بغلم بود
چون ازمون کرایه نمیگرفت بهم امر و نهی میکرد
هر چی میپختم باید واسه ی اونم میبردم
از غذا بردن مشکلی نداشتم
ولی تحمل غرغرواشو نداشتم
فلان غذا رو نمیتونم بخورم
غذای ظهرت شور بود
غذای چرب برام ضرر داره
بخاطر اون مجبور بودم غذا های بی مزه بپزم و مسعود سرم غر بزنه
روزای اول از پولایی که برامون هدیه اورده بودند زندگی کردیم
تا بالاخره پولا تموم شد
به مسعود گفتم دیگه هیچی پول نداریم
گفت غصه نخور از فردا میرم سر کار
از روز بعد رفت دم مغازه ی در و پنجره سازیه داییش
میگفت قبل از اینکه با هم اشنا شیم دمه مغازه ی داییش کار میکرده
مادرم گاهی وقتا که مسعود نبود میومد و بهم سر میزد و یه چیزی با خودش میاورد
میدونستم وضع مالیش از همیشه خرابتره
بهش میگفتم میای چیزی نیار اما میگفت من که جهاز درست حسابی بهت ندادم روم نمیشه دست خالی بیام خونت
مسعود منو خونه ی مامانم نمیبرد
نمیذاشت تنها برم
خیلی روم تعصب داشت
میگفت هر کی از خانواده ت میخواد ببینتت تا من نیستم میتونه بیاد اما من نمیذارم بری خونتون
میگفت تو دوران عقد به حد کافی از دستشون عذاب کشیدم دیگه تحمل دیدنشونو ندارم
منم چون نمیخواستم اعصاب جفتمون خرد شه حرفی نمیزدم.

ادامه دارد

@khanoOomaneha
بسم رب الصابرین
#قسمت_پانزدهم
#ازدواج_صوری



وحید مونده بود هئیت تا همه مواد غذایی نذری بیارن
بعد با برادر عظیمی و برادر شهیدی برن دنبال دیگ و گاز و .....


مرغا روکه اوردن با بقیه دخترا شروع کردیم به شستن مرغا

چون سارا باردار بود
گفتم بره برنجارو پاک کنه


آبکشای بزرگ گذاشتیم وسط

نایلون هایی که دور مرغها پیچیده بود رو پاره کردیم
و شروع کردیم به شستن


وای کمرم شکست 😢😢
پاشدم خستگی کمرم در بره
که یهو سارای مسخره هولم داد
چون اونجایی که ایستاده بودم خیس بود
پام لیز خورد
باصورت رفتم وسط آبکش مرغا 😐😐

همه دخترا شروع کردن به خندیدن
پاشدم گفتم ای سارای مسخره بوی گند مرغ گرفتم
مسخره

سارا:جنبه داشته باش آفرین

-گوشیمو بیار زنگ بزنم به پرستو برام مانتو و روسری بیاره

بوی گند مرغ گرفتم

مسخره داری مامان میشی بزرگ شو
سرجدت 😡😡


شماره پرستو گرفتم
پرستو:سلام آجی جان

-سلام آجی کوچلوی نازم
پرستو جان خونه ای؟

پرستو:بله
چطور؟

-این سارای مسخره هولم داد وسط آبکش مرغ
الان بوی گند مرغ گرفتم

لطفا اون مانتوی مشکی جدیدم با روسری مشکی حریر بلندم رو بیار

پرستو:چشم آجی جون
به سارا هم بگو بزرگ شو داری مامان میشی

-گفتم بهش

پرستو:تا یه ربع دیگه مانتو و روسری برات میارم

-خواهر فدات بشه

پرستو:خدانکنه عزیزم


پرستو سریع لباسامو آورد منم خداروشکر قبل از اومدن سایرین لباسامو عوض کردم

نویسنده بانو....ش
@Hajish1372

ادامه دارد....


@khanoOomaneha👰👰