☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼🌼#از_پدرم_متنفرم#قسمت_پانزدهممادرم تو تکاپوی تهیه ی جهیزیه واسه ی من بود باید عجله میکرد
مثل جهاز افروز جهاز منم صدقه ایی بود هر تیکه شو یکی برام جور کرده بود
بقیه شم از کمیته امداد گرفته بودیم
فرق من با افروز این بود که شوهر افروز مادرمو درک میکرد اما شوهر من هیچی حالیش نبود
چرا هر تیکه از وسایلت یه رنگه
چرا یخچالت کوچیکه به مادرت بگو بره اینو عوض کنه از این دو در جدیدا بگیره
نمیدونست باید خدا رو شکر کنه که مادرم تونسته همینا رو واسم جور کنه
البته منتی نداشت سرم قرار بود بریم خونه ی مادر بزرگش زندگی کنیم
یه خونه ی قدیمیه کاهگلی
تو یه یه اتاق
وسایلمو که چیدیم اتاق پر شد
خوشحال بودم که کم بودن جهازم اینجوری به چشم نمیومد
ولی بازم مادرش به روم اورد که وسایلم کمه و مثلا میگفت فراز چرخ گوشت نداری؟
چی میتونستم بگم
میگفتم ایشالا وضعمون که خوب شد خودمون میخریم
مادرم خیلی به مسعود گفت عروسی نگیریم اما مسعود اصرار داشت حتما عروسی بگیریم میگفت پیش دوستام ابرو دارم
مادرم رفت دنبال کارای بابام که واسه ی شب عروسی بهش مرخصی بدند بیاد منو ببینه و بره
شاید فکر میکرد خیلی برام مهمه بابام تو عروسیم باشه
شاید نمیدونست به پدری که هیچ جای زندگی به دردم نخورده شب عروسیمم نیاز ندارم
میخواستمش چیکار هیچ رابطه ی عاطفی بینمون نبود
با لجبازی مسعود عروسی گرفتیم و همه ی فامیلای هر دو طرف فهمیدند بابای من زندانه
البته واسه فامیل خودم که جای تعجب نداشت زندان رفتن بابام طبیعی بود
بابام 2ساعت اومد تو عروسیم شامشو که خورد اومد بوسم کرد و برام ارزوی خوشبختی کرد و رفت
شاید واسه ی همون دعای خیرش بود واسه ی دل پاکش بود که هیچوقت رنگ خوشبختی رو تو زندگیم ندیدم
خواهرم مدام میزد زیر گریه
مادرم از اون بدتر بود
میگفتم چتونه میگفتن اشک شوقه
شب خیلی بدی بود
خیلی غمگین بود
احساس سر شکشتگی میکردم
ارزو میکردم که ایکاش مسعود عروسی نمیگرفت و این همه منو پیش همه سر شکسته نمیکرد
حس میکردم همه دارند در مورد من حرف میزنند
بالاخره اون شب گند کذایی تموم شد
مسعود حالش بد بود
عین سگ عرق خورده بود
مست کرده بود
از ماشین پیاده میشد و وسط خیابون میرقصید
10-20تا موتوری هم دنبال ماشینمون بودند که همه دوستای مسعود بودند که ترقه و فشفشه میزدند
چند بار نزدیک بود تصادف کنیم
بالاخره رسیدیم خونه
مسعود حالش خوب نبود گرفت خوابید
اصلا حس عروس بودن نداشتم
انگار مسعود منو نمیدید انگار یه پارتی گرفته بود و الان خسته و کوفته گرفته بود خوابیده بود
منم خوابیدم
بالاخره زندگیه مشترک شروع شد
اونم چه زندگیه مشترکی
یه پیرزن غر غرو تو اتاق بغلم بود
چون ازمون کرایه نمیگرفت بهم امر و نهی میکرد
هر چی میپختم باید واسه ی اونم میبردم
از غذا بردن مشکلی نداشتم
ولی تحمل غرغرواشو نداشتم
فلان غذا رو نمیتونم بخورم
غذای ظهرت شور بود
غذای چرب برام ضرر داره
بخاطر اون مجبور بودم غذا های بی مزه بپزم و مسعود سرم غر بزنه
روزای اول از پولایی که برامون هدیه اورده بودند زندگی کردیم
تا بالاخره پولا تموم شد
به مسعود گفتم دیگه هیچی پول نداریم
گفت غصه نخور از فردا میرم سر کار
از روز بعد رفت دم مغازه ی در و پنجره سازیه داییش
میگفت قبل از اینکه با هم اشنا شیم دمه مغازه ی داییش کار میکرده
مادرم گاهی وقتا که مسعود نبود میومد و بهم سر میزد و یه چیزی با خودش میاورد
میدونستم وضع مالیش از همیشه خرابتره
بهش میگفتم میای چیزی نیار اما میگفت من که جهاز درست حسابی بهت ندادم روم نمیشه دست خالی بیام خونت
مسعود منو خونه ی مامانم نمیبرد
نمیذاشت تنها برم
خیلی روم تعصب داشت
میگفت هر کی از خانواده ت میخواد ببینتت تا من نیستم میتونه بیاد اما من نمیذارم بری خونتون
میگفت تو دوران عقد به حد کافی از دستشون عذاب کشیدم دیگه تحمل دیدنشونو ندارم
منم چون نمیخواستم اعصاب جفتمون خرد شه حرفی نمیزدم.
ادامه دارد
@khanoOomaneha