👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#قسمت_هفدهم
Channel
Logo of the Telegram channel 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@Khanevade_shaadPromote
1.71K
subscribers
12.2K
photos
2.73K
videos
3.27K
links
#رمان 🌸
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_هفدهم 📍


ناغافل پرید وسط حرفش و گفت:
_اگه زن اجاقش کور نباشه....زن نیست؟!
شرم کرد و لب گزید از ادامه دادن،نفسش گره خورد میان سینه و حتما گونه اش هم مثل لبوهای مش رحمت لبوفروش،سرخ شده و رنگ برداشته بود!
نفهمید چرا و چطور اما از شدت بلاتکلیفی و خسته از نصیحت شنیدن های تکراری،جلوی چشمان ناباور زری خانم دست های لرزانش را روی صورتش گذاشت و بغض لجوج ترکید...
دوست داشت زمین دهن باز کند و او را درسته ببلعد...نه فقط از خجالت نه، قدرت مواجهه با هیچ چیز را نداشت.
به دقیقه نرسیده توی آغوش گرم و مادرانه ی زری خانم گم شد.
_قربون بزرگیت برم امام حسین

یعنی امام حسین مخفیانه ترین نذر چند ساله اش را ادا کرده بود؟!حتی امسال که پای دیگ عمو نبود؟صدای دسته کم و کم تر می شد و او آرام تر.زمزمه کرد...یا امام حسین

با صدایی که خشدار شده بود گفت:
_نمی دونید چند وقته،چند ساله که تمام بیکسی هام گره شده توی گلومو خفم می کنه ریز ریز ...چه روز و شبایی که ثانیه به ثانیه شمردم تا تموم بشن تنهاییام ... فکر می کردم بلاخره یه جایی منم مثل بقیه زندگیم روی دور میفته و درست میشه.اما نشد و حالا نا امیدتر از همیشم،انقدری که دلم می خواد بمیرم.

نوازش دست های زری خانم را روی‌‌ سرش دوست داشت .انگار بچه شده بود و داشت گلایه می کرد از همه جا..

_نگو ریحانه جان، کفر نگو. ناامیدی کار تو نیست.اونم حالا که خدا بهت نظر کرده!
_از همین می ترسم زری خانوم،هرچند که هنوزم مطمئن نیستم...
_برق چشمات و تجربه ی من پیرزن که دروغ نمیگه،اما برو دکتر و خیالت رو راحت کن
_وای نه!اگه مطمئن بشم باید ارشیا بفهمه،اگه ارشیا بفهمه هم...
_خوشحال نمیشه؟
_اصلا!ما قول و قرار داشتیم
_بسم الله!چه قولی دختر؟چه قراری؟والا بخدا آدم سر از کار شما جوونا در نمیاره.عوض اینکه بعد چندسال سوت و کور بودن زندگیتون و به قول خودت تنهایی،حالا که خدا لطف کرده و در رحمتش روتون باز شده خوشحال باشید تازه اینجوری! لا اله الا الله...

اشک هایش را پاک کرد و به مبل تکیه زد،دلش خلسه می خواست.

_چی بگم...همینجوریشم منو ارشیا مثلا داریم زندگی می کنیم!
_مطمئنی تو خودت رو از خیر و شر همسرت جدا نکردی؟
_چیکار باید می کردم؟
_گذشته ها که گذشته ولی از الان دستت رو بذار رو زانوت ،بسم الله بگو و بلند شو.برای از نو ساختن هیچ وقت دیر نیست.اگه چند سال از زندگیت رو سنگرنشینی کردی حالا وقتش شده که بری وسط میدون.
_میدون؟!
_بله،همیشه هم جنگ به ضرر آدم نیست .گاهی سرک بکش به اطرافت و مثل کبک سرت رو زیر برف نکن.لااقل تکلیف خودت و دلتو معلوم می کنی مادر ...اینم قبول کن که یه جاهایی کم کوتاهی نکردی.کلات رو قاضی کن و ببین چه وقتایی پشت مردت رو خالی کردی.مرد که فقط از زنش توقع قرمه سبزی جا افتاده و کیک و شیرینی نداره....
_ارشیا منو آدم حساب نمی کنه که حتی از روزمره هاش حرفی بزنیم.
_لابد اخلاقشه، مگه با بقیه در موردش حرفی می زنه؟
_نه
_خب پس توقع نداشته باش که وقتی تو سکوت می کنی اون وراجی کنه.زن باید سیاست داشته باشه،مردها با اینهمه کبکبه و دبدبه وقتایی هست که از همه موجودات ناتوانتر میشن و نیاز به تکیه گاه دارن، چندبار با مهربونی از‌زیر زبونش حرف کشیدی بیرون؟
_شما که نمی دونید آخه ...
_گوش کن ریحانه جان، الان باید تغییر بدی به رویه ی همیشگی زندگیت . شاید از نظر شوهرت تو زن خونه نشینی هستی که چشمش به دهن مردشه تا اطاعت کنه، هیچ مردی از چنین زن بی اراده ای خوشش نمیاد.
تو باید خودتو جنمت رو حالا که وقتش شده نشون بدی
_چجوری؟
_اول بهم بگو که حاضری از پیله ی تنهاییت بیرون بیای؟
_از خدا می خوام
_پس بسم الله بگو و قدم به قدم پیش برو

ادامه دارد...
#الهام_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_هفدهم

کنار در ایستاده بودم و با چشم موزاییک های قدیمی حیاط خانه ی سمیه اینها را می شمردم . آفتاب مستقیم توی چشمم می زد ،اما لجوجانه جهت سرم را عوض نمی کردم ،خل شده بودم انگار !
صبرم تمام شده بود ،اما همین که خواستم بروم ،سمیه از در بیرون آمد و با دو خودش را به من رساند .پایش گیر کرد به لبه ی یکی از موزاییک های لق شده و سکندری خورد .آخی گفت و مثل وقت هایی که هول و ولا داشت رو به من نق زد :
_خیر نبینی فاطمه !آخرش تو منو یا می کشی یا بی آبرو می کنی .
چادرم را جمع کردم و گفتم:
_چشماتو باز کن تا زمین نخوری ، بی دست و پا بودنتم تقصیر منه ؟
_یه چیزیم بدهکار شدیم
_پس چی !تو همیشه به من بدهکاری ، حالا چی شد بلاخره ؟ آوردی ؟
چشم غره ای رفت و گفت :
_هیس یواشتر ،وای که اگه علی بو ببره دست به گوشیش زدم تیکه بزرگم گوشمه
دستم را دراز کردم و با بی حوصلگی جواب دادم:
_معلومه که می فهمه
_یا پیغمبر ! از کجا ؟ یعنی تو میگی بهش؟
_نخیر ، خود دهن لقت می گی
با حرص ،کاغذ مچاله شده ای را کوبید روی دستم و گفت :
_توام حرف یاد گرفتی ها ! اگه من دهنم لق بود که تا حالا همه فهمیده بودن خاطرخواه شدی ... اصلا بشکنه دستی که نمک نداره !
صورتش را بوسیدم و کنار گوشش گفتم:
_تو رو اگه نداشتم دق مرگ می شدم ، تو بهترین دوست و خواهر دنیایی...علی هم چیزی نمی فهمه چون دهنت قرصه
_خب حالا گول خوردم ! ولی چرا نمیگی که شمارش رو می خوای چیکار ؟
غم عالم دوباره به دلم چنگ زد . نگاهی به عددهای کج و معوج نوشته شده ی توی کاغذ کردم و گفتم :
_من تصمیمم رو گرفتم سمیه ،باید تکلیفم رو با خودم و خودش یه سره کنم ... یا رومی روم یا زنگی زنگ ، تا نرفته باید حرفام رو بهش بزنم وگرنه درد میشن و میشینن رو قلبم .
شانه ام را با مهر فشرد و گفت:
_الهی فدات شم ، ایشالا تهش خیر و مصلحت باشه ، آدم یه عمر به هیچکس محل نذاره و یهو اینجوری دلداده بشه !

چشمم را بستم و برای هزارمین بار زمزمه کردم "دل داده ام بر باد ... بر هر چه باداباد ..."

شب شده بود و هنوز در کشمکش با خودم بودم ، دوباره و دوباره پیامی که هنوز نفرستاده بودم را خواندم
"سلام ،باید ببینمتون "
خیلی کوتاه و دستوری بود .اما در این شرایط هیچ جور دیگری بلد نبودم بنویسم !این اولین پیامی بود که به یک مرد غریبه می فرستادم ... البته ،غریبه ای آشنا !
مردد بودم ، دست هایم خیس عرق شده و سرگیجه گرفته بودم. نگران قضاوتش بودم ... ولی اگر کاری نمی کردم هم خودم آرام و قرار نداشتم . صدای زنگ در که بلند شد هول شدم و شصتم روی تیک کنار پیام خورد ... و به همین راحتی مسیجی که از صبح معطل فرستادنش مانده بودم بلاخره به مقصد رسید !
تمام آن شب نگران و در تلاطم بودم . چشمم یک لحظه هم از گوشی برداشته نمی شد اما ... هیچ خبری نشد که نشد .
و همین باعث شد تا حس کنم چقدر به غرورم برخورده .

ادامه دارد ...

#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_هفدهم



انگشت اشاره اش را سمت آذر تکان می دهد و با لحنی که کم خوفناک نیست می گوید :
_دفعه ی آخرت باشه که پا از گلیمت درازتر می کنی

آذر که نمی دانم ترسیده یا می خواهد بی اهمیت بودن تهدید پارسا را به رخش بکشد ، درجا بلند می شود ،کیفش را برمی دارد و بیرون می زند .
نمی دانم از کدام دختر حرف زد که پارسا اینطور بهم ریخت و ذهن من را درگیر خودش کرد ؟
 از جذبه اش خوشم می آید ،کاش بهزاد هم کمی جنم داشت ! اصلا همین بی دست و پا بودن و تو سری خوردنش بود که حالم را بهم می زد ...

بعد از رفتن بچه ها ،کیان نظرم را راجع به دوستانش می پرسد
+والا زیادی خوددرگیری داشتن اما در کل بد نبودن

_عجله نکن پناه اینا رفقای تا ته خطن ، همه جوره باهاشون بهت خوش می گذره

حوالی غروب شده و با کیان خداحافظی می کنم و شب قبل از خواب به این فکر می کنم که امروز روز خوبی بود ...

با صدای خروسی که حتما بی محل هم هست به سختی چشم باز می کنم و دستم را جلوی صورتم می گیرم تا نور آفتابی که پهن شده وسط اتاق بیشتر از این اذیتم نکند .

خمیازه ی بلندی می کشم و گاز را روشن می کنم ، سوسیس و تخم مرغ برای صبحانه ی روز جمعه گزینه ی خوبی ست .
از حیاط سر و صدا می آید ،کنار پنجره می روم و پرده را کنار می زنم .فرشته چادر رنگی به کمرش بسته و کنار برادرش شهاب ، وسط کوهی از خاک و برگ و گلدان ، بیلچه به دست نشسته اند  و آهنگ سنتی گوش می دهند ...
از دیدن گلدان های رنگی و فرشته ای که یک روز هست ندیدمش ذوق می کنم و بلند می گویم :
_سلام ،صبح بخیر

هر دو متعجب سربلند می کنند ،فرشته با دیدنم دستش را روی سرش می کوبد و شهاب که سریع رو برگردانده سراغ باغچه می رود ...
اصلا حواسم نبود که روسری ندارم ! می خندم و برای فرشته شانه بالا می اندازم و با پررویی می گویم :
+خوبی؟
_آره
+کمک نمی خواین ؟
_نه عزیزم
+تعارف می کنی ؟!
_نه بابا چه تعارفی ! برو تو منم یه سر میام بالا پیشت
 
+نه حوصلم سر رفته ، الان خودم میام پایین

می دانم برادرش از بودن من معذب می شود و اتفاقا از لجش می خواهم که باشم ! این را از رفتارهای این چند روزش فهمیدم ، هرجا من هستم او نیست ... مثل جن و بسم الله

از پسرهای مدعی دین که فقط جانماز آب می کشند بدم می آید !حداقل امثال کیان و دوستانش یک رنگ اند ...
مطمئنم بخاطر بودنم در خانه شان کلی به جان پدر و مادرش نق زده و دعوا کرده ! چون فرشته هم وقتی او هست کمتر با من معاشرت می کند و حدس می زنم که از ترس شهاب باشد...
روسری سرم می کند و با لباس چهارخانه ای که تا روی زانو هست و شلوار جینی که پوشیده ام می روم توی حیاط
و با انرژی و دوباره سلام می کنم .

ادامه دارد ....
#الهام_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#داستاݧ_شبانہ
❤️عاشقانه_دو_مدافع ❤️
#قسمت_هفدهم

رفتم کنارش نشستم.
سرشو به دستش تکیہ داده بود
سلام کردم بدوݧ ایـݧ کہ سرشو برگردونہ یا حتے نگام کنہ خیلے سردو خشک جوابمو داد
حرف نمیزد
نمیفهمیدم دلیل رفتاراشو کلافہ شده بودم
بلند شدم ک برم کیفمو گرفت و گفت بشیـݧ باید حرف بزنیم
با عصبانیت نشستم و گفتم:
جدے ؟؟؟خوب حرف بزݧ ایـݧ رفتارا یعنے چے اصلا معلومہ چتہ؟؟؟
قبلنا غیرتت اجازه نمیداد تنها بیام بیروݧ چیشده ک الاݧ..
حرفمو قطع کرد و گفت
اسماء بفهم دارے چے میگے وقتے از چیزے خبر ندارے حرف نزݧ
اولیـݧ بار بود ک اینطورے باهام حرف میزد مـݧ ک چیز بدے نگفتہ بودم.
ادامہ داد
ببیـݧ اسماء ۱سال باهمیم
چند ماه بعد از دوستیموݧ بحث ازدواجو پیش کشیدم و با دلیل و منطق دلیلشو بهت گفتم شرایطمم همینطور همـوݧ روز هم بہ خانوادم گفتم جریان و اما بہ تو چیزے نگفتم .
از همـوݧ موقع خانوادم منتظر بودݧ ک مـݧ بهشوݧ خبر بدم کے بریم براے خواستگارے اما مـݧ هر دفعہ یہ بهونہ جور میکردم
چند وقت پیش همون موقع اے ک تو با مامانت حرف زدے خانوادم منو صدا کردݧ و گفتـݧ ایـݧ دختر بہ درد تو نمیخوره وقتے خوانوادش اجازه نمیدݧ برے خواستگارے پس برات ارزش قائل نیستـݧ چقد میخواے صبر کنے ..
ولے مـݧ باهاشوݧ دعوام شد
حال ایـݧ روزام بخاطر بحث هرشبم با خوانوادمہ
دیشب باز بحثموݧ شد.
بابام باهام اتمام حجت کرد و گفت حتے اگہ خوانواده ے تو هم راضے بشـݧ اوݧ دیگہ راضے نیست
ببین اسماء گفتـݧ ایـݧ حرفها برام ـسختہ
اما باید بگم .دیشب تا صب فکر کردم حق با خوانوادمہ خوانواده ے تو منو نمیخواݧ منم دیگہ کارے ازم بر نمیاد مخصوصا حالا کہ... گوشیش زنگ زنگ خورد هل شد و سریع قطعش کرد
نزاشتم ادامہ بده از جام بلند شدم شروع کردم بہ خندیدݧ و دست هامو بہ هم میزدم
آفریـݧ رامیـݧ نمایش جالبے بود
با عصبانیت بلند شد و روبروم ایستاد
اسماء نمایش چیہ جدے میگم باید همو فراموش کنیم اصن ما بہ درد هم نمیخوریم از اولم...
از اولم چے رامیـݧ اشتباه کردیم؟؟یادمہ میگفتے درست تریـݧ تصمیم زندگیتم ،بدوݧ مـݧ نمیتونے زندگے کنے چیشده حالا؟؟
اسماء جاݧ تو لیاقتت بیشتر از اینهاس
اره معلومہ ک بیشتر تو لیاقت منو عشق پاکے بهت دارم و ندارے فقط چطورے میخواے روزهایے ک باتو تباه کردم و بهم برگردونے؟؟
سکوت کرد.دوباره گوشیش زنگ خورد و قطع کرد
پوز خندے بهش زدم و گفتم هہ جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت ناراحت میشہ
ازجاش بلند شد اومد چیزے بگہ کہ اجازه ندادم حرف بزنہ بهش،گفتم برو دیگہ نمیخوام چیزے بشنوم سرشو انداخت پاییـݧ و گفت ایشالا خوشبخت بشي و رفت براے همیشہ
واقا رفت باورم نمیشد پاهام شل شد وافتادم زمیـݧ بہ یہ گوشہ خیره شده بودم اما اشک نمیریختم آرزوهام و تصوراتم از آینده رو سرم خراب شد
از جام بلند شدم چشمام سیاهے میرفت نمیتونستم خودمو کنترل کنم یہ ساعتے بود رامیـݧ رفتہ بود خودمو ب جلوے در پارک رسوندم
صحنہ اے رو ک میدیدم باورم نمیشد
رامیـݧ با یکے از دوستام دست در دست و باخنده میومدݧ داخل پارک
احساس کردم کل دنیا داره دور سرم میچرخہ قلبم ب تپش افتاده بود و یہ صدایے تو گوشم میپیچید
دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم ...


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
🌼
#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_هفدهم

از روزی که از خونه ی مامانم برگشته بودم دیگه هیچکدومشونو ندیده بودم مسعود برد گذاشتم خونه ی مامانم گفت شب میام دنبالت مادرم وقتی منو دید خیلی خوشحال شد.
میدونست نیومدم واسه قهر دید از موتور مسعود پیاده شدم زنگ زد افروز هم اومد اش رشته درست کرد میدونستم اصلا واسه ی مسعود مهم نیستم مسعود کسی نبود که وقتی ببینه دلم گرفته بذاره برم خونه ی مامانم.
شک داشتم برم خونه مچ مسعود و بگیرم یا اینجوری اوضاع و خرابتر میکنم به افروز گفتم گفت مواظب بچه هستم یه تاکسی بگیر برو اگه خونه بود که ببین داره چیکار میکنه اما اگه خونه نبود بی سر و صدا برگرد و بیا تا نفهمه پول داد اژانس گرفتم رفتم خونه حدسم درست بود نمیخوام بگم سقف اسمون رو سرم خراب شد خیلی وقت بود سعی میکردم به روی خودم نیارم مسعود من تو ذهن من خراب شده بود.
اما طاقت نداشتم یه بار دیگه با همون زن تو اون وضعیت ببینمش اره بازم سیما بود رفتم تو موهای مسعود و از پشت سر گرفتم سریع خودشو جمع و جور کرد هلش دادم و انداختمش روی زمین و با تمام توانم گرفتمش زیر لگد به خودش اومد سریع لباس زیرشو پوشید و از خودش دفاع کرد نوبت اون بود.
افتاد به جونم خیلی گستاخ تر از بار قبل شده بود انگار نه انگار که من مچشو گرفتم سیما رو نگاه کردم با اون قیافه ی نکبتیش وایساده بود کنار و به ما میخندید عین دوتا سگ وحشی به جون هم افتاده بودیم و همدیگه رو کتک میزدیم ضربه هاش خیلی سنگین بود انگار با تموم نفرتش میزنه.
یه ضربه زد توی سرم که واسه چند لحظه گیج شدم بعد هم تو ی دهنم پراز خون شده بود سریع چادرمو برداشتم و از خونه زدم بیرون سوار تاکسی شدم و رفتم خونه ی مامانم مادرمو در و که باز کرد گفت یا حضرت عباس چی شده فراز ؟ گریه میکردم نفسم بالا نمیومد.
چند دقیقه بعد در زدند مسعود بود مادرم میخواست نذاره بیاد تو اما مادرمو هل داد زد زمین حمله کرد به طرف من افروز دوید طرفمو منو از دستش در اورد چشمش افتاد به بچه کتفشو گرفت و بلندش کرد بچه شروع کرد به جیغ زدن.
گفت برو چادرتو بردار تا بریم پدرسگ روزگارتو سیاه میکنم رحم کردن به تو نیومده دیگه نمیذارم بیای خونه ی ننه ت گفتم برو گمشو کثافت عوضی فردا از دستت شکایت میکنم گفت پس من بچه رو میبرم گفتم ببرش اگه میخواستی نبری به زور مجبورت میکردم که ببریش.
اینو که گفتم عصبی تر شد وبچ رو انداخت طرف من جیغ بچه رفت هوا موتورشو سوار شد و رفت خیلی وحشی شده بود ازش میترسیدم میدونستم دیگه نمیتونم باهاش زندگی کنم مسعود دیگه منو نمیخواست حتی از کاری که کرده بود پشیمون نشده بود.
به دو ساعت نکشید خمار شدم چی میگفتم به مادرم میگفتم یکی بره برام تریاک بخره؟؟/؟. . . .
کلافه بودم فرزادو فرستادم رفت برام سیگار خرید
مادرم سیگار و که لای انگشتام دید گفت فراز سیگار میکشی؟ نمیدونستم چی بهش بگم گفتم فقط وقتایی که اعصابم ناراحته گفت حالا سیگار ارومت میکنه مثلا گفتم مامان بسه تو رو خدا حرف نزن زدم زیر گریه مادرم اومد بغلم کرد دردت تو جونم گریه نکن مامان باشه سیگار بکش اروم شی چقدر عصر ذوق کردم اومدی بهم سر بزنی
اما نمیخواستم اینجوری بیای یه قرص ارام بخش برام اورد داد خوردم و خوابیدم صبح که بیدار شدم چشمام باز نمیشد چشمام ورم کرده بود خودمو تو ایینه که دیدم ترسیدم چشمام کبود بود.
لبم ورم کرده بود همه ی تنم درد میکرد ساعت 11 بود مادرم سر کار بود داداشامم مدرسه بودند اما بچه م نبود
زنگ زدم درمونگاه به مادرم گفتم پژمان کجاست مامان گفت دیشب دیدم حالت خوب نیست دادم افروز ببرتش خونه شون مراقبش باشه خیلی خمار بودم بدنم حس نداشت چادرمو کشیدم به سرمو رفتم خونه ی همسایه مون از بچه گی مادرم میگفت اینا ادمای درستی نیسستن زن و شوهر معتادند.
حتی میگفت اگه تو کوچه دیدیشون بهشون سلام هم نکن حالا من با اون قیافه در خونه شون بودم فقط میخواستم رفع خماری کنم در زدم زنه همسایمون در و باز کرد از دیدن من تعجب کرد گفتم بیام تو گفت بیا این چه قیافه اییه دختر
با شوهرم دعوام شده کتکم زده اومده بودم خونه ی مادرم پاشدم دیدم هیچکی خونه نیست گفتم بیام یه سر به شما بزنم چه عجب قبلا که هیچ وقت نمیومدی الان چی شده اومدی اسمت چی بود من فرازم چایی میخوری فراز ممنون میشم نمیدونستم چه جوری بگم.

ادامه دارد

@khanoOomaneha @khanevade_shaad