👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#قسمت_هجدهم
Channel
Logo of the Telegram channel 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@Khanevade_shaadPromote
1.71K
subscribers
12.2K
photos
2.73K
videos
3.27K
links
#رمان 🌸
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_هجدهم 📍


تا شب به توصیه های ریز و درشت زری خانم گوش کرد و سعی کرد همه را به حافظه اش بسپارد.
هرگز فکر نمی کرد سکوت مداومش باعث دلزدگی ارشیا شده باشد!اما وقتی زری خانم در بین حرف هایش اطمینان داده بود که پشت غرولندهای ارشیا حتما عشق و محبت عمیقی هست که تمام این سال های باهم بودن هم وجود داشته و هزار دلیل هم برایش آورد، ته دلش انگار قند آب می کردند.
حق هم داشت که با پیدا کردن سرنخ از عشق شوهرش خوشحال بشود!
انگار کلی راه جدید پیش رویش باز شده و امید به رگ هایش‌ تزریق کرده بودند که انقدر سریع دید تازه ای پیدا کرده بود نسبت به همه چیز.
چطور هیچ وقت نفهمیده بود توی لاک بودن همیشگی اش باعث جدایی و دوری بیشترشان شده؟ چندبار ارشیا پیشنهاد سفر‌داده و او رد کرده بود؟ چقدر قصور کرده بود وقتی همراه و هم قدم او نشده بود چون دوست نداشت انزوایش‌را بهم بریزد فقط؟ و همینطور کم گذاشتن های خودش را پیش چشمش به صف کشید و تازه فهمید به عنوان یک زن و شریک زندگی هیچ شاخصه ای نداشته انگار،شاید به قول مه لقا فقط نقش اختر را برای آشپزی و نظافت بر عهده داشته در تمام سال های گذشته ...
حتی زری خانم گفته بود همین اقدام اخیرش برای فهمیدن ورشکستگی و قرار با رادمنش،هرچند باب طبع ارشیا نبوده اما حتما جرقه ی امیدی بوده برایش!

چشم هایش را باز کرد، آفتاب مستقیم به صورتش می خورد، با دست جلوی نور را گرفت.چند لحظه ای طول کشید تا مغزش به کار بیفتد و بفهمد کجاست.
با کرختی نشست ...خورشید نصف فضای سالن کوچک را روشن کرده بود.بوی نان تازه به مشامش خورد و حس کرد چقدر گرسنه است.
به گوشی روی میز نگاهی انداخت،هیچ پیغام و تماسی از ارشیا نداشت ...البته که چیز جدیدی نبود!
دست و صورتش را شست و به تصویر خیس خودش در آینه لبخند پهنی زد ....
امروز یک روز جدید بود!

باید از یک بابت خاطر جمع می شد!
تازه چادر سر کرده بود که ترانه سر رسید.
_تو اینجایی؟!
خواهرانه در آغوش کشیدش و گفت:
_زیارت قبول عزیزم
_قبول حق،حالا کی اومدی که اینجوری به تاخت داری میری؟قدم ما شور بود؟
_از دیشب حواله شدم خونت
_دیشب؟!
_چرا داد می زنی...آره پیش زری خانم بودم
_ببینم ارشیا خوبه؟نگران شدم آخه تو اونو ول نمی کنی بیای پیش من
_مفصله برات بعدا تعریف می کنم
_حالا بیا بشین سوهان اصل قم آوردم با چای بزنیم،بعدم نوید می رسونت بیمارستان

دستش را فشرد و گفت:
_وقت زیاده الان کار دارم
_خیلی خب پس صبر کن تا به نوید بگم ماشینو پارک نکنه
_نه می خوام یکم قدم بزنم
_از بچگیتم لجباز بودی؛بفرما

خداحافظی کردند اما چند قدم دور نشده را دوباره برگشت و گفت:
_ترانه
_جانم
_قدر مادر شوهرت رو بدون.بیشتر از خانم جان دوستش نداشته باشم کمتر نیست مهرش برام
_خدا برام حفظش کنه،حسابی بهت رسیده ها قشنگ معلومه
_همیشه همینجوری بخند،فعلا
_بسلامت

باید خاطرش جمع می شد.ترجیح می داد تا آزمایشگاه را پیاده گز کند.
دلش نفس کشیدن می خواست...
نشسته و به ردیف صندلی های طوسی رنگ رو به رویش خیره مانده بود.اینجا اول دنیایش بود یا ابتدای دوراهی؟
اسمش را که برای دومین بار پیج کردند دلش آشوب تر از همیشه بود اما هنوز صدای گرم زری خانم توی گوشش تکرار می شد...بسم الله را که گفت،سرنگ قرمز شد و سرخ.
کش دور بازویش را باز کردند و صدایی با ناز گفت:
_بیرون منتظر باش عزیزم
و برای هزارمین بار انتظار...

ادامه دارد..
#الهام_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_هجدهم


هیچ وقت انقدر معطل چرخش ثانیه ها نشده بودم . همه چیز روی دور کند پیش می رفت ... این سوال که در موردم چه فکری می کند ، مدام توی سرم رژه می رفت و این که کاری جز دست روی دست گذاشتن از من برنمی آمد ، بدترین شکنجه ی روح و روانم شده بود ...
فهمیده بودم برعکس من، دل صبوری دارد ، نمی دانم شاید هم محتاط بود یا حتی چون درگیر حسی نشده بود اصلا اولویت هایش فرق داشت !

لب پنجره نشسته بودم و جوانه های نورس درخت انجیر را نگاه می کردم ... چقدر زود دل به بهار داده بود شاخه هایش ! اصلا نقل دلدادگی همین بود انگار ... جوانه ای زده می شد و بعد ...

با صدای زنگ گوشی، نه فقط از دنیای فلسفه بافی ، چنان از روی لبه ی پنجره پایین پریدم که پای راستم پیچ خورد و آخم به هوا رفت .خجالت کشیدم از این همه هول بودن ! فقط یک لحظه فکر کردم که اگر این همه اشتیاقم را می دید چه آبرویی که بر باد نداده بودم پیش رویش !
چنگ زدم به گوشی روی میز ... عکس خندان سمیه را که روی ال سی دی دیدم مثل چرخ پنچر شده ،وا رفتم و افتادم روی مبل . همیشه خروس بی محل بود و بیشتر از من در تب و تاب خبرهای جدید !
پیامی که بعد از میس کال رسید را باز نکردم ، حتما باز هم سمیه بود .می خواست درشت بارم کند که چرا پشت خط گذاشته بودمش .
اما رسیدن پیام دوم شک برانگیز بود ! گوشی را برداشتم و پیام ها را چک کردم ... بله اولی بد و بیراه های سمیه بود و دومی شماره ای آشنا که حالا تقریبا حفظش کرده بودم ...
سریع اس ام اس را باز کردم و میخکوب جمله ی کوتاهی شدم که شاید در عرض یک دقیقه سی بار خواندمش .

"سلام ، با عرض شرمندگی زیاد ، شما رو بجا نیاوردم ."

محکم به پیشانی ام کوبیدم .چه حواس جمعی داشتم ! حتی فراموش کرده بودم خودم را معرفی کنم ... حالا انگار کار سخت تر شده بود .نوشتم
"فاطمه ، دوست خواهر علی "
اما سریع پاک کردم.چه دلیلی داشت که او با این همه ایمان و اعتقاد و دست ردی که به سینه ام زده بود حالا سر قرار هم بیاید و یا حتی پیامم را جواب بدهد !؟ چه جوابی می دادم که نه پیش داوری کند و نه مخالفت با دیدنم ؟
زرنگی بود یا شیطنت نمی دانم ، اما به خودم که آمدم دیدم پیامی با این مضمون فرستادم " یکی از بچه های هیئت فاطمیون ، کار واجب دارم "
دروغ که نگفته بودم ! اما چه جسارتی .... به دقیقه نرسیده جواب داد :
"در خدمتم اخوی"

اخوی؟! عرق شرم به تنم نشست ... خدا خودش شاهد بود که ایندفعه قصد اذیت کردنش را نداشتم ... محل و ساعت قرار را برایش نوشتم و منتظر شدم .

صدای گوشی که بلند شد دلم ریخت ... با ترس و بسم الله باز کردم .نوشته بود
"غیر حضوری نمی شد دوست عزیز ؟"

و نوشتم :
"خیلی وقتتون رو نمی گیرم "
کاملا حس می کردم که در معذورات می ماند . و پیام آخر را فرستاد بلاخره :
"البته بهتر بود اسم و رسمت رو می گفتی ، ولی حتما مثل سری قبل با علی دست به یکی کردین دیگه ! چشم ... می رسم خدمتتون "

دستم را جلوی دهانم قفل کردم تا ذوق مرگ شدنم را هوار نکشم و رسوایی به بار نیاورم !
لبخند زدم و خیره شدم به تنگ ماهی روی میز که یادگار عید بود ... ماهی گلی ها انگار تندتر از همیشه زندگی را دور می زدند !
ادامه دارد ...

#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_هجدهم

صدای آرامش را می شنوم :
_علیک سلام
خیره نگاهش می کنم و دهانم باز می شود :
+خوشبختم آقا شهاب
فقط یک لحظه سر بلند می کند و با جدیت می گوید :
_سماوات ... هستم
ابروهایم اتوماتیک وار بالا می پرد ، چه خشانتی به کار برد .
+یعنی منم فامیلی بگم ؟
فرشته دست روی شانه ام می گذارد و با لبخند می گوید :
_ایشونم پناهه ، بچه محله ی امام رضا  که از شانس خوب ما گذرش افتاده به اینجا ...

یاد معرفی آذر می افتم و ذهنم ناخوداگاه شروع به مقایسه می کند ! چقدر معارفه ی فرشته بیشتر به دلم نشست ...
+بسلامتی
شهاب این را می گوید و خاک گلدان را روی موزاییک های قدیمی برعکس می کند .
می نشینم روی پله مرمری ، یاد مامان می افتم ، چشمم به حرکات دست اوست
_مامانم وقتی بهار می شد تو باغچه کنار درخت انجیر یه عالمه بنفشه می کاشت ، ولی اون موقع ها خیلی تنه ی محکمی نداشت ... همیشه می گفت این درختم مثل تو بزرگ میشه . انجیر دوست داشتم ، بهم قول داده بود که با انجیرایی که خودم می چینم برام مربا بپزه ، اما عمرش قد نداد ...

آهی می کشم و با سوال فرشته غافلگیر می شوم
+همین درختو میگی؟!
_مگه فقط حیاط شما درخت انجیر داره ؟

چرا نمی خواهم بفهمند که اینجا خانه ی ما بوده ؟!
+خدا رحمتشون کنه
_مرسی

فکر نمی کردم در همین حد هم با من همکلام شود !
با ذوق بیل کوچکی که کنار خاک ها افتاده را بر می دارم و می گویم :
+میشه منم کمک کنم فرشته ؟آخه عاشق این کارام
_چی بگم والا ؟
شهاب دستی به پشت گردنش می کشد و رو به خواهرش می گوید :
+من برم یه تلفن کاری بزنم ، بر می گردم

و به ثانیه نکشیده محو می شود ، نیشخندی می زنم
_برادرت انگار از ترس گناه فرار کرد!

+همیشه انقد زود حرف درمیاری؟
_نه ولی خنگم نیستم
+دور از جونت
_خوبه ما شیطان ناطق نیستیم حالا !
+عزیزم چرا به خودت می گیری اصلا ؟نبینم الکی ناراحت بشی ها
_بهم برخورد ، داداشت اگه بخاطر دین و ایمونش نبود جواب سلامم رو هم نمی داد ! من خوب جنس پسرا رو می شناسم

+گلم ، آدمها باهم فرق دارن ، شهاب الدین اینجوری که تو فکر می کنی نیست، تازه تعجب می کنم چون تو فقط یه بار دیدیشو داری نقدش می کنی .هرچند خب یه چیزایی واقعا برای ما مهمه

_آره ، مثلا بی محلی کردن به کسی که یکم شبیتون نیست ! که چی ؟ که یعنی کراهت داره حرف زدنو معاشرت با مایی که شاید دلمون پاکترم باشه حتی !

+شما تاج سری ، کسی هم حق نداره باطن آدما رو قضاوت کنه  
سکوت می کنم و خودش ادامه می دهد :
+ولی وایسا ببینم اصلا چه معنی کرده پسر نامحرم بهت محل بده ؟

به ادایی که در می آورد نمی خندم  و می گویم :
_این سخت گیریا دورش گذشته
+صبر کن پناه جون ، اینا سختگیری نیست، اعتقادات رو با چیزای دیگه ...
می پرم وسط حرفش :
_باشه بابا من غلط کردم ، تو رو خدا روضه باز نخون
+یه بار دیگم بهت گفته بودم زود موضع می گیری

_فرشته دعوای اون روزتون رو از پنجره دیدم ، نمی خوای منکر بشی که بخاطر حضور من بوده !

+نه ، دروغ چرا ... ولی تو تازه چند روزه اومدی اینجا پیش ما و هنوز نمی دونی جو خونمون چجوریه
_حدس زدنش سخت نیست ، اصلا خودت بودی که گفتی امان از روزی که شهاب سنگ نازل بشه !

دستش را جلوی بینی می گیرد و هیس کشداری می گوید
+یواش دیوونه ، حالا من یه چیزی گفتم تو چرا دست گرفتی ؟
_فقط خواستم بگم خیلیم پرت نیستم
+می دونم که وقتی بیشتر پیش ما باشی ، نظرتم عوض میشه بخاطر همین دفاع نمی کنم و همه چیز رو می سپارم به زمان .
_اوکی ،بیخیال ... من برم یه چیزی بخورم مردم از گشنگی ، توام وقتایی که بیکاری یه سری بهم بزن ...

و به همین راحتی بحث را عوض می کنم ...
رفتار شهاب اصلا زننده نبود ،من بدتر از اینها را دیده بودم قبلا ! ولی امان از چپ افتادن ...
با اینکه تابحال از خانواده حاج رضا جز خوبی نصیبم نشده بود ولی حالا یک چیزی هم بدهکارشان کرده بودم!
از بیکاری کلافه شده ام ، بی هدف شماره های گوشی را بالا و پایین می کنم ، نمی دانم چرا پیشنهاد تئاتر رفتن با اکیپ بچه های دیروز را انقدر راحت رد کرده بودم ! فقط بخاطر اینکه مثلا نشان بدهم تایمم خیلی هم خالی نیست و حالا پشیمان بودم ... کاش کیان دوباره دعوتم می کرد !

ادامه دارد ....
#الهام_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#داستاݧ_شبانہ
عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_هجدهم

.
دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم...
وقتے چشمامو باز کردم تو بیمارستاݧ بودم
ماماݧ بالا سرم بود و داشت گریہ میکرد بابا و اردلاݧ هم بودݧ
خواستم بلند شم کہ ماماݧ اجازه نداد
سرم هنوز تموم نشده بود
دوباره دراز کشیدم و چشام گرم شد نمیتونستم چشام و باز کنم اما صداهارو میشنیدم
بابا اومد جلو ک بپرسہ چہ اتفاقے افتاده اما ماماݧ اجازه نداد
دلم میخواست بلند شم وبپرسم کے منو آورده اینجا اما تواناییشو نداشتم
آروم آروم خوابم برد با کشیدݧ سوزن سرم از دستم بیدار شدم
دکتر بالا سرم بود ماماݧ و بابا داشتـݧ باهاش حرف میزدݧ

آقاے دکتر حالش چطوره؟؟
خدارو شکر درحال حاضر حالش خوبہ اینطور ک معلومہ یہ شوک کوچیک بهش وارد شده بود و فشارش افتاده بود ولے باز هم بہ مراقبت احتیاج داره
بابا کلافہ دستے ب موهاش کشید و بہ ماماݧ گفت اخہ چہ شوکے میتونہ بہ یہ دختر ۱۸سالہ وارد بشہ چیشده خانم چہ خبره؟؟؟
ماماݧ جواب نداد و خودشو با مرتب کردݧ تخت مـݧ مشغول کرد
بلند شدم و نشستم ماماݧ دستم و گرفت و گفت:
اسماء جاݧ چیشده چہ اتفاقے افتاده؟؟دکتر چے میگہ؟؟
نمیتونستم حرف بزنم هر چقدر ماماݧ ازم سوال میپرسید خیره بهش نگاه میکردم
از بیمارستاݧ مرخص شدم
یہ هفتہ گذشت تو ایـݧ یہ هفتہ دائم خیره ب یه گوشہ بودم و صداے رامیـݧ و حرفاش و دیدنش با اون دختر میومد تو ذهنم
نہ با کسي حرف میزدم ن جواب کسے رو میدادم حتے یہ قطره اشک هم نریختہ بودم .اگہ گریہ هاے ماماݧ نبود غذا هم نمیخوردم

اردلاݧ اومد تو اتاقم و ملتمسانہ درحالے ک چشماش برق میزد ازم خواهش کرد چیزے بگم و حرفے بزنم ازم میخواست بشم اسماء قبلے
اما مـݧ نمیتونستم....

ماماݧ رفتہ بود سراغ مینا و فهمیده بود چہ اتفاقے افتاده اما جرأت گفتنش ب بابا رو نداشت
همش باهام حرف میزد و دلداریم میداد
یہ هفتہ دیگہ هم گذشت باز مـݧ تغییرے نکرده بودم
یہ شب صداے بابارو شنیدن کہ با بغض با ماماݧ حرف میزد و میگفت دلم براے شیطنت هاش، صداے خندیدݧ بلندش و سربہ سر اردلاݧ گذاشتنش تنگ شدہ
اوݧ شب بخاطر بابا یہ قطره اشک از چشمام جاری شد
تصمیم گرفتـݧ منو ببرݧ پیش یہ روانشناس
ماماݧ منو تنها برد و قضیہ رو براے دکتر گفت
اوݧ هم گفت تنها راه در اومدݧ دخترتوݧ از ایـݧ وضعیت گریہ کردنہ باید کمکش کنید گریہ کنہ اگر همینطورے پیش بره دچار بیمارے قلبے میشہ
اما هیچ کسے نتونست کمکم کنہ
بهمن ماه بود مـݧ هنوز تغییرے نکرده بودم
تلوزیوݧ داشت تشیع شهداے گمنام و مادر هایے رو کہ عکس بچشوݧ تو دستشوݧ بود اروم زیر چادرشوݧ اشک میریختـݧ رو منتظر جنازه ے بچہ هاشوݧ بودݧ رو نشوݧ میداد
خیلے وقت بود تو ایـݧ وادیا نبودم
با شنیدݧ ایـݧ جملہ ک مربوط ب مادراے شهداے گمنام بود بغضم گرفت:
گرچه میدانم نمی ایی ولی هر دم زشوق
سوی در می ایم و هر سو نگاهی میکنم

اوݧ روز تو دلم غم عجیبے بود شب با همیـݧ افکار بہ خواب رفتم...



#صــبـور_بـــاشـــیـد
@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_هجدهم

به چه رویی ولی خماری این چیزا حالیش نیود داغون تر از اون بودم که بخوام باش تعارف کنم چایی و که اورد گفتم من با شوهرم تریاک میکشیدم از دیروز که اومدم خونه ی مادرم نکشیدم خیلی حالم بده خندید و گفت از اول که اومدی میدونستم واسه ی چی اومدی سیخ و سنجاقشو اورد نشستیم با هم چند تا دود گرفتیم گفت این جیره ی امروز خودم بود با تو کشیدم دیگه هم ندارم
اما شوهرم عصر میاد اون داره اگه پول بیاری میگم بهت بده حالم بهتر شده بود رفتم خونه باید پول جور میکردم
اگه بابام میومد حتما داشت میتونستم از جیبش بردارم ظهر که فرزان اومد کشیدمش کنار وگفتم داداش پول داری بهم بدی میدونستم داره عصرا میرفت دمه یه میوه فروشی کار میکرد گفت صبر کن الان میارم برات حتی نپرسید واسه چی میخوای چند تا 50تومنی و 100تومنی دلم سوخت براش مشخص بود هرچی کار کرده جمع کرده و دلش نیومده خرج کنه گفتم بعدا بهت پس میدم گفت این چه حرفیه میزنی مادرم تمام عصر و خونه بود گفتم پس نمیری مطب
گفت فقط بعضی روزا میرم میدونستم نمشه پیش مادرم جیم شم برم خونه ی همسایه مواد میخواستم خمار شده بودم
اعصابم خرد بود مادرم هی گیر داده بود باهام حرف بزنه حالا میخوای چیکار کنی فراز؟ یه غلطی میکنم نمیدونم
این که نشد حرف نمیتونم باش زندگی کنم مامان ول کن الان حرف نزنیم اخرش که چی مادر باید که حرف بزنیم عزیزم سرش داد کشیدم راحتم بذار مامان اشکش در اومد مسعود چیکار کرده با تو انقدر داغون شدی بمیرم الهی دختر مث دسته گلمو بهش دادم اونم این جوری بهم پسش داده افروز اومد بچه رو اورد
میگفت باید دستشو بگیری تا راه بیفته میگفت خودش خیلی تلاش میکنه واسه راه رفتن گفتم حوصله شو ندارم افروز میگفت یه جوری شدی غیر از اینکه الان کتک خوردی و داغون شدی یه چیز دیگه تم هست غیر طبیعی شدی سیگار هم که میکشی
گفتم ولم کن افروز کم بدبختی دارم حالا تو هم داری برام کار اگاه بازی در میاری؟ گفت ادم باش اعصاب خودتو خرد نکن به بچه ت برس بخدا گناه داره بچه ت خیلی اروم و افسرده ست طلاقت و میگیریم یه شوهر خوب برات پیدا میکنیم زندگیت خوب میشه خواهش میکنم از شوهر حرف نزن حالت تهوع میگیرم گفت پس اروم باش انقدر هم خودتو اذیت نکن بابام اون روز عصر از بیرون اومد
با رفیقش اومد گفت کار خیلی خوبی کردی اومدی گفت خودم طلاقت و میگیرم کلی ذوق کردم که یه پشتیبان داشتم انگار پول خوبی به جیب زده بودند خوشحال بودند رفیق بابام گفت باید یه مسافرت بریم خونواده ت از این حال و هوا در بیان بابام هم در عین با کلاسی گفت اره چند سالیه بچه ها رو جایی نبردم انگار اصلا بابام تا حالا مارو جایی برده بود
قرار شد دو روز بعد دوست بابام با زن و بچه ش ما و افروز بریم شمال نگران بودم چون تو مسافرت نمیتونستم مواد مصرف کنم از جیب بابام پول برداشتم بابام وضعش خوب شده بود و دیگه حساب این پول خرده هاشو نداشت
یکم جنس خریدم گفتم کم مصرف میکنم یکم هم قرص میگیرم و یه جوری سپری میکنم خانواده ی قاسم دوست بابام اخره بی کلاسی بودند ادم از بودن باهاشون خجالت میکشید دوتا بچه ی 6و 10 ساله داشت یادمه به پول اونروز 1ملیون خرج کردیم هرچی چشممون میدید میخریدیم من افروز همش تو بازار بودیم تصمیم گرفته بودم غصه ی هیچ چیزی و نخورم رستوران ویلا لباس همه ی چیزایی که یه عمر حسرت داشتنشو داشتم الان داشتم اما دل خوشی نه
داشتیم با پولای مردم خوش میگذروندیم کی به کی بود موادم تموم شده بود خمار بودم قرص هم برام اثر نمیکرد نمیدونستم چیکار کنم به هیچ کس نمیتونستم بگم مواد میخوام جز یه نفر
قاسم دوست بابامو صدا کردم و گفتم من تریاک مصرف میکنم الان هم جیره م تموم شده هیچی ندارم حالم بده میتونی برام بگیری گفت چرا زود تر نگفتی کاری نداره که رفت و یه ساعت نشده برام رید و اومد گفت اگه تموم شد بگو چون نمیتونستم پیش خانواده م بکشم میخوردم خیلی بد بود ولی بهتر از خماری کشیدن بود چند بار دیگه تو مسافرت بهش گفتم اونم برام خرید
همه چی جور بود جلوی بابام هم سیگار میکشیدم و مادرم گفته بود واسه ی اعصابشه بابام هیچ حرفی بهم نمیزد حدود یک ماه شمال موندیم بدون هیچ غم و غصه ایی روزای خوبی بود وقتی برگشتیم همسایه ی بغلیمون اومد گفت شوهر فراز حسابی عصبانی بوده و چند بار اومد دمه خونه و لگد گرفته تو در


@khanoOomaneha