👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#قسمت_سی_چهارم
Channel
Logo of the Telegram channel 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@Khanevade_shaadPromote
1.71K
subscribers
12.2K
photos
2.73K
videos
3.27K
links
#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_سی_چهارم


ترانه با جیغ پرسید:
_طاها؟! پسر عموی خودمون؟
_آره... پسرعموی خودمون
_شوخی می کنی! اینجوری نگاه نکن، خب آخه باورم نمیشه
_می دونم حق داری
_خب؟ حالا میگی داستان چی بوده یا دق کنم از فضولی؟!

_داستان! آره بیشتر گذشته ی من شبیه قصه و داستانه... می فهمیدم طاها چند وقتیه که منو زیر نظر داره اما می دونی اون موقع ها مثل الان نبود، حداقل چشمو گوش من یکی بسته بود! اوایل اصلا برام مهم نبود که هیچ تازه تو دلم مسخرش هم می کردم. اما دقیقا از وقتی مشکلم رو فهمیدم انگار دنیا برام رو دور معکوس می چرخید...

_وای ریحانه! خدا بگم چی کارت نکنه دختر... انگار دارم خواب می بینم تموم این حرفا رو. یعنی طاها عاشق تو بوده؟ بعد تو مسخرشم می کردی؟!

همانطور که نخ های دور شالش را به دور انگشت می پیچید و باز می کرد ادامه داد:

_دهه اول محرم بود و هیئت خونه ی عمو مثل حالا پابرجا بود. با خانوم جون رفته بودیم برای پاک کردن برنج و سبزی شب عاشورا... بعدم همون شب موندیم برای مراسم. فاطی داشت تو مجلس زنونه چایی می داد و نرگس قند پخش می کرد!
هرسال باهم این کارا رو می کردیم اما اون موقع اوضاع من فرق کرده بود، افسرده شده بودم و مثل تازه یتیم شده ها نگاهم فقط به سیاهی های در و دیوار بود تا یکم دلم روشن بشه به دیدن اسم امام حسین...

نفس عمیقی کشید و با لبخند دست روی دست ترانه گذاشت:

_شاید کار خود امام حسین بود، نمی دونم! با اینکه غم به این بزرگی چنبره زده بود رو سرنوشتم و کلی می تونستم در حق خودم دعا کنم اما یهو آه کشیدمو با همون دل شکسته فقط گفتم:" یا باب الحوائج! یعنی میشه بیام کربلا و آروم بشم؟"

_راستکی چه دعای عجیبی کردی!
_اوهوم... خب می دونی یه جاهایی آدم انقدر وا می مونه که از خودش می گذره حتی. میزنه به سیم آخر. منم دقیقا همینجوری بودم. از بچگی پای دیگ های نذری خونه عمو و هیئتش به هرچی خواستم رسیده بودم.
انگار اون گوشه ی توی حیاط، روی پله های سیمانی با بوی شمعدونی های آب خورده دنیامو با امام حسین معامله می کردم هر سال.

_آخی، چقدرم جات خالی بود امسال، هم تو هم طاها!

زیرلب تکرار کرد:
_طاها! انگار دیروزه، چادر گلدارم رو پیچیده بودم دورم، نشسته بودم رو همون پله ها سرم رو به نرده تکیه داده بودم. به شلوغی های توی حیاط نگاه می کردم، تنها کسی که حواسش بهم بود خانوم جون بود که براش مثل کف دست بودم.
از بوی خوش قیمه ی بار گذاشته گیج بودم و بخار برنج هایی که توی آبکش های ردیف شده می ریختن انگار تمام قاب رو به روم رو رویایی می کرد.
به این فکر می کردم که چرا من؟! مگه چه گناهی کرده بودم؟ حتما یه عذابی بود که نازل شد بهم... مگه عذاب چه شکلیه؟ که یهو یکی از نزدیک گفت:
_خوبی ریحانه؟
چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم!

ادامه دارد...
#الهام_تیموری

🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_سی_چهارم


_خیله خب فاطمه بسه ، تو رو خدا انقدر روضه باز نخون دیگه ، جیگرم کباب شد
_روضه نیست ، سرنوشتمه
_باشه ولی هنوز بی شوهر نشدی که ختمم گرفتی .خداروشکر هنوز زندست حمید ، نمرده که !

با تصور چهره ی این روزهایش گریه ام می گیرد
_نشنیدی دکتر چی گفت ؟ کما فرقی ...
_دکترا خیلی چیزا میگن ، حالا تو گوش نده امیدت به خدا باشه .من که ته دلم روشنه
_سمیه ، می خوام برم حرم
_کدوم حرم ؟
_دور شدم از خدا و خودم این مدت
_بیا خودم می برمت ،فقط انقدر آه و ناله ی پیش پیش نکن
با درد نگاهش می کنم ، چادرم را بر می دارد و می گوید:
_چشمتو بنداز اونور ، عروس انقدر اخمو ندیده بودیم !
نیشخند می زنم به واژه ی عروس !
_چیه ؟ خب مگه عروس نیستی ؟ خونه که داری ، شوهر که داری ، بله که گفتی ، فقط یکم تاریخ جشن بهم ریخته ... سخت نگیر
می خواهد خودم را به کوچه ی علی چپ بزنم یا ایمانش قوی تر است ؟ نمی دانم ...
_نمیری یه سر بیمارستان پیش حمید ؟

_کار نکرده دارم سمیه ، وگرنه می دونی که دلم از اون اتاق و اون تخت کنده نمیشه
_باشه عزیزم ، بریم ؟
پیشم که باشد ،دلم قرص می شود انگار . اگر دلداری هایش نبود دق می کردم ، از شب حادثه تا حالا کنارم بوده و مدام بیخ گوشم از امید و معجزه و قسمت حرف زده ، اما امروز به شرط سکوت همراهم شده ....

وارد حیاط که می شویم تازه می فهمم چقدر هوس زیارت کرده بودم .دو سه قدم برنداشته ام که کسی می زند روی شانه ام.بر می گردم و صورت پرچروک مهربانی را می بینم که لبخند می زند .بسته ای نمک توی دستم می گذارد و می گوید :
_نذریه مادر ،حاجت روا باشی .التماس دعا
و می رود .چقدر پرم از هر حسی ... این نمک گیر شدنه اول کاری را به فال نیک می گیرم و بسم الله می گویم

سمیه که برای وضو گرفتن رفته بود ،می آید .کفش هایمان را توی نایلون می چپاند و می رویم تو ...
چرا با حمید امامزاده صالح نیامده بودیم ؟

زیارت نامه می خوانم اما حواسم جمع نمی شود ،
ذهن و دلم پیش حمید جا مانده شاید

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#رمان_پناه
🌸

#قسمت_سی_چهارم

از زیر روسری لبخندش را می بینم . کنارم می نشیند و می گوید :
_جواب سلام واجبه ها ... باشه ! چطوری ؟ نبینم وارفته باشی ... حالا چرا صدا و سیما نداری ؟

خنده ام می گیرد . روسری را کنار می زند و از فاصله ی خیلی نزدیک به صورتم می گوید :
+ بی معرفتم بودی ما خبر نداشتیم ؟

_اعصابم خورد بود
+گذشته گذشت ...
_توام می گذری ؟
+دنیا گذرگاهه ! پاشو بگو ببینم چی شده
_از مشهد زنگ زدن
+خب؟
_بابام حالش خوب نیست بیمارستانه
+بلا دوره ایشالا .چی شده؟
_سابقه ی بیماری قلبی داره ، اما نمی دونم ایندفعه چی شده ...
+مگه زنگ نزدی؟!
_نه هنوز
+وای چه دل گنده ای دختر ! خب یه تماس بگیر با پدرت صحبت کن ازین آشفتگی راحت بشی
_می ترسم
+از چی؟
_اینکه جوابمو نده ، چند روزه ازش بی خبرم
+کار بدی کردی . ولی حتما جواب میدن ، الان میارم گوشی رو

مهربانی اش را که می بینم از رفتارهای تند خودم خجالت می کشم . گوشی را می گیرم و به شماره ی بابا زنگ می زنم . صدای الو گفتن افسانه که می پیچد مثل وحشت زده ها سریع قطع می کنم ...
دو دقیقه صبر می کنم و دوباره تماس می گیرم . این بار صدای ناخوش پدر توی گوشم پیچ و تاب می خورد
_پناه ؟
+سلام باباجون خوبی ؟
سکوت می کند و ادامه می دهم ...
_بابا ؟ چی شدی الهی من فدات شم ، چرا بیمارستان ؟ چرا حرف نمی زنی باهام ؟ بابا ... تو رو خدا یه چیزی بگو ... خوبی ؟
+مهمه برات ؟
_معلومه که هست !مگه من جز شما کی رو دارم ؟
+از من می پرسی ؟
_بخدا که هیشکی ... می دونم کوتاهی کردم که چند روز از اوضاع احوالت بی خبر بودم ولی بخدا ...
+انقدر قسم نخور
_چشم ، قلبت چی شده بابا ؟
+داغش کردن ...
از عجز صدایش گریه ام می گیرد .
_بابا ...
+چرا افسانه برداشت حرف نزدی ؟ هزار کیلومتر دور شدی باز آتیشت خاموش نمیشه ؟ حتما باید خبر می رسید بابات مرده که تو رودروایسی یه زنگی بزنی ؟

_دعوام نکن باباجون ...
+دعوات نکردم که شدی این ، نترس اگه بازم دوری و به قول خودت آزادی می خوای دیگه آخراشه ، قلب بابات به پت پت افتاده ... برو خوش باش

همین که گوشی را قطع می کند ، انگار از چندطبقه پرتم می کنند پایین ... دلم می ریزد . باور نمی کنم اینهمه خلق تنگش را
او که هیچ وقت حتی طاقت گریه ام را نداشت ، اینهمه غضب و اخم چرا !؟

مثل اسفند روی آتش شده ام . باید بفهمم که چه شده ... شماره ی خانه را می گیرم ، پوریا جواب می دهد .
_ بله ؟
+سلام
_سلام آبجی پناه خوبی ؟
+هیچ معلوم هست اونجا چه خبره پوریا ؟
_کجا؟
+بابا چرا قلبش گرفته ؟ باز با مامانت دعواش شده آره؟
_نمی دونم ... یعنی ...
+من از همه چی باخبرم . بیخود پلیس بازی درنیار
امیدوارم یک دستی ام بگیرد ...
_پس چرا می پرسی ؟
+چون می خوام تو برام بگی
_چی رو ؟ اینکه بهزاد اومده تهران و تو رو با اون پسره دیده ؟

انقدر شوکه می شوم که حس می کنم دنیا دور سرم چرخ می خورد .

ادامه دارد ....
#الهام_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#داستان_شبانہ
❤️عاشقانه_دو_مدافع ❤️
#قسمت_سی_چهارم
.
.
.بعد از یک هفتہ کلنجار رفتـݧ باخودم بالاخره جواب سجادے رو دادم

بامریم داشتیم وارد دانشگاه میشدیم کہ سجادے و محسنے و دیدیم
تا مارو دیدݧ وایسادݧ و همونطورے کہ بہ زمیـݧ نگاه میکردند سلام دادݧ
مریم کہ ایـݧ رفتار براش غیر عادے بود با تعجب داشت بهشوݧ نگاه میکرد
خندم گرفت و در،گوشش گفتم :اونطورے نگا نکـݧ الاݧ فک میکنن خلے ها
جواب سلامشونو دادیم
داشتند وارد دانشگاه میشدند کہ صداش کردم
آقاے سجادے؟؟؟؟
با تعجب برگشت سمتم و گفت بله؟؟بامنید؟؟؟
بلہ باشمام اگہ میشہ چند لحظہ صبر کنید .یہ عرض کوچیک داشتم خدمتتوݧ
بلہ بلہ حتما
بعد هم بہ محسنے اشاره کرد کہ تو برو تو
مریم هم همراه محسنے رفت داخل
.
خوب بفرمایید در خدمتم خانم محمدے
راستش آقاے سجادے مـݧ فکرامو کردم
خیلے سخت بود تصمیم گیرے اما خوب نمیتونستم شما رو منتظر نگہ دارم
سجادے کہ از استرس همینطور با سوویچ ماشیـݧ بازے میکرد پرید وسط حرفمو گفت:
خانم محمدے اگہ بعد از یک هفتہ فکر کردݧ جوابتوݧ منفیہ خواهش میکنم بیشتر فکر کنید .مـݧ تا هر زمانے کہ بگید صبر میکنم
خندیدم و گفتم :مطمعنید صبر میکنید؟؟شما همیـݧ الاݧ هم صبر نکردید مـݧ حرفمو کامل بزنم
معذرت میخوام خانم محمدے
در هر صورت مـݧ مخالفتے ندارم
سرشو آورد بالا و با هیجاݧ گفت جدے میگید خانم محمدے؟؟؟
بلہ کاملا
پس اجازه هست ما دوباره خدمت برسیم با خوانواده؟؟؟
اینو دیگہ باید از خوانوادم بپرسید با اجازتوݧ
.
.
وارد کلاس شدم و رفتم پیش مریم نشستم اما سجادے نیومد
مریم زد بہ شونم و گفت:إ اسماء سجادے کو پس
نمیدونم والا پشت سرم بود
چے بهش گفتے مگہ؟؟؟
هیچے جواب خواستگاریشو دادم.
حتما جواب منفے دادے بہ جووݧ مردم رفتہ یہ بلایے سر خودش بیاره
بازوشو فشار دادم و با خنده گفتم نخیر اتفاقا برعکس
إ خرشدے بالاخره ؟؟پس فکر کنم ذوق مرگ شده .اسماء شیرینے یادت نره ها
باشہ بابا کشتے تو منو بعدشم هنوز خبرے نیست کہ
..
.
وارد خونہ شدم کہ ماماݧ صدام کرد
اسماااااء؟؟
سلام جانم؟؟
بیا کارت دارم
باشہ ماماݧ بزار لباسامو...
نذاشت حرفم تموم بشہ
ݧ همیـݧ الاݧ بیا..
بلہ ماماݧ
مادر سجادے زنگ زده بود .تو ازجوابے کہ بہ سجادے دادے مطمعنے؟؟؟
مگہ براے شما مهمہ ماماݧ؟؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت ایـݧ حرفت یعنے چے؟؟
خب راست میگم دیگہ ماماݧ همش فکرت پیش اردلانہ تو ایـݧ یہ هفتہ ۴بار رفتے با مادر زهرا حرف زدے تا بالاخره راضیشوݧ کنے اما یہ بار از مـݧ پرسیدے میخواے چیکار کنے نظرت چیہ؟؟
اسماء مـݧ منتظر بودم خودت بیاے باهام حرف بزنے و ازم کمک بخواے ترسیدم اگہ چیزے بگم مثل دفعہ ے قبل..
حرفشو قطع کردم و گفتم ماماݧ خواهش میکنم از گذشتہ چیزے نگو
باشہ دخترم .مگہ میشہ تو برام مهم نباشے ؟؟مگہ میشہ حالا کہ قراره مهم تریـݧ تصمیم زندگیتو بگیرے بہ فکرت نباشم بعدشم تو عاقل تر از ایـݧ حرفایے مطمعـݧ بودم تصمیم درستے میگیرے
باشہ ماماݧ مـݧ خستم میرم بخوابم
وایسااا.مـݧ بهشوݧ گفتم با پدرت حرف میزنم بعد بهشوݧ خبر میدم الاݧ هم بابا و اردلاݧ رفتـݧ واسہ تحقیق
تو دلم گفتم چہ عجب و رفتم تو اتاقم
اردلاݧ و بابا تحقیق هاشونو کرده بودند و راضے بودن و قرار شده بود سجادے خوانوادش آخر هفتہ بیاݧ براے گذاشتـݧ قرار مدار عقد.
.

یک شب قبل از بلہ بروݧ اردلاݧ اومد تو اتاقمو گفت :
اسماء پاشو بریم بیروݧ
با بی حوصلگےگفتم کار دارم نمیتونم بیام
روسریمو بازور سرم کرد و چادرمم گرفت دستش و با زور هلم داد بیروݧ

صداشو کلفت کردو گفت وقتے داداش بزرگترت یہ چیزے میگہ باید بگے چشم
با دادو بیداد هام نتونستم جلوشو بگیرم
خوب حداقل وایسا آماده شم
باشہ تو ماشیـݧ منتظرم زودباش
.
.سرمو تکیہ داده بودم بہ پنجره و با چشم ماشیـݧ هایے رو کہ با سرعت ازموݧ رد میشدݧ و دنبال میکردم
با صداے اردلاݧ بہ خودم اومدم.
اسماء تو چتہ ؟؟؟مثلا فردا بلہ برونتہ باید خوشحال باشے .چرا انقد پکرے؟؟نکنہ از تصمیمت پشیمونے؟؟هنوز دیر نشده ها??
آهے کشیدم و گفتم .ݧ چیزے نیست
نمیخواے حرف بزنے؟؟؟
ݧ.کجا دارے میرے اردلاݧ؟؟ برگرد خونہ حوصلہ ندارم.
داشتم میرفتم کهف و الشهدا باشہ حالا کہ دوست ندارے برمیگردم الاݧ
صاف نشستم و گفتم .ݧ ݧ برو

کهف و دوست داشتم آرامش خاصے داشت.
نیم ساعت داخل کهف بودم
خیلے آروم شدم تو ایـݧ یہ هفتہ همش استرس و نگرانے داشتم هم بخاطر جوابے کہ بہ سجادے دادم هم بے خیالے ماماݧ.
اردلاݧ اومد کنارم نشست:
اسماء میدونم استرس دارے واسہ فردا
آهے کشیدم و گفتم .ݧ نمیدونے اردلاݧ مـݧ تو وضعیت بدیم یکم میترسم بہ کمک ماماݧ احتیاج دارم اما...
اینطورے نگو اسماء باور کـݧ ماماݧ بہ فکرتہ..
بیخیال بہ هر حال ممنوݧ بابت امشب واقا احتیاج داشتم..
.
.
یک ساعت بہ اومدݧ سجادے مونده بود...

@khanoOomaneha @khanevade_shaad