👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#قسمت_بیست_پنجم
Канал
Логотип телеграм канала 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@Khanevade_shaadПродвигать
1,71 тыс.
подписчиков
12,2 тыс.
фото
2,73 тыс.
видео
3,27 тыс.
ссылок
#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_بیست_پنجم 📍

_حواست اینجاست؟با توام ریحانه...

با تلنگر ارشیا به زمان حال برگشت.چطور در چند دقیقه غرق خاطره ها شده بود...

_چی؟ آره حواسم اینجاست
_شنیدی دکتر چی گفت؟ بالاخره تا فردا مرخص میشم!
_خداروشکر، این که خیلی خوبه
_هه... بنشینمو صبر پیش گیرم!

خوب می دانست درد اصلی همسرش را!
ارشیا مرخص شد با دست و پای گچ گرفته و اخمی غلیظ که باز شدنی نبود اصلا!
رادمنش با جدیت تمام پیگیر کارهای شرکت و افخم بود.

اما آنطور که معلوم بود اوضاع مالی ارشیا هر روز خطرناک تر می شد و هیچ‌ خبری از پیدا شدن افخم نبود ...ریحانه اگر همسرش را دوست نداشت با ترحم نگاهش می کرد!
باید دست به کار می شد برای نگه داشتن زندگیش. فشارخون ارشیا مدام بالا می رفت و دکتر جدیدا قرص آرامبخش و فشار هم تجویز کرده بود و این اصلا نشانه ی خوبی نبود!
با ترانه و زری خانم مشورت کرده بود، هر چند دلش راضی به این کار نبود اما باید کمکی می کرد. این روزها ارشیا سر کوچک ترین مساله ای داد و قال راه می انداخت و رگ های گردنش متورم می شد. می ترسید از گفتن، اما چاره ای نبود ...
برای تصمیمی که گرفته بود عزمش را جزم کرد. اگر حالا نمی توانست کاری کند و مفید باشد پس کی؟
جعبه را روی پای گچ گرفته اش گذاشت و لبه تخت نشست. سعی کرد لبخند بزند اما بیهوده بود. ارشیا با بدخلقی گفت :
_این چیه؟
_جعبه ی جواهراتم
_خب؟
شانه اش را بالا انداخت و گفت:
_لازمش ندارم
_بنداز دور
_شاید به دردت بخوره
_که کاردستی درست کنم؟

باید صبوری می کرد. در جعبه را باز کرد و به طلاهای داخلش اشاره کرد.
پرُ بود از زیورآلات قیمتی این سالها، که هیچ وقت طعم خوشی را زیر دندانش نبرده بود و برقش فقط چشم نواز بود!

_بفروش

ارشیا کمی کجکی نگاهش کرد و ناگهان زد زیر خنده، بلند و صدا دار! اشک های به چشم نشسته اش را پاک کرد، سرش را تکان داد و گفت:
_ببین به کجا رسیدم...خدایا!

ریحانه اما بغض کرد از این همه خودآزاری او.صدایش را صاف کرد و گفت:

_ارشیا جان،این روزا برای هر کسی پیش میاد، سخت هست اما گذراست.تو نباید انقدر خودت رو اذیت کنی. همه آدما توی زندگی چندبار شکست رو تجربه می کنن...

هنوز کلامش تمام نشده بود که نفهمید ارشیا از کجای حرفش ناراحت شد، ناگهان مثل پلنگ زخم خورده نیم خیز شد و با دست چنان جعبه را پرت کرد که تمام محتویاتش روی تخت و زمین پخش شد...تا کی باید ریز ریز جمعشان می کرد؟!

_شکست خوردن؟ تو چه می فهمی اصلا؟ ببینم من کی از تو کمک خواستم؟ هان؟ نکنه فکر کردی با فداکاریت دوباره همه چیز به روال عادی بر می گرده؟ مطمئن باش صدتا از این جعبه ها هم ناچیزه در مقابل بدهی های شرکت،اما من روی همین پای لنگ خودم دوباره وایمیستم. همینم مونده که تو با این عقل کوچیکت به من، به ارشیا نامجو ترحم کنی و از اموال شخصیت بذل و بخشش کنی!

چنان قرمز و کبود شده بود که ریحانه به غلط کردن افتاد، اما روزها بود که برای گفتن این حرف ها با خودش کلنجار رفته بود. نباید کوتاه می آمد
دست ارشیا را گرفت، محکم پسش زد و گفت:
_برو بیرون

دوباره کمی نزدیک تر رفت و با مهر گفت:
_ارشیا جان، من زنتم. درسته که توان کمک آن چنانی ندارم اما بهرحال این طلاها و پس‌انداز هم ...

ارشیا از نزدیکترین فاصله ممکن به صورتش تقریبا عربده زد:
_بس کن، متنفرم از لحنی که بوی ترحم بده!چرا نمی فهمی؟ برو بیرون!
.
ریحانه از چهره‌ی سرخ و کبودش ترسیده و مغزش انگار هنگ کرده بود.

_بلند شو برو بیرون تا دستم هرز نرفته!

لرزه به جانش افتاد، چقدر ترسناک شده بود،ارشیا تابحال هرگز حتی تهدید به‌زدن هم نکرده بود!
صدای نفس های بلند و عصبیش توی گوش ریحانه کشیده تر می شد.حتما فشار خونش بالا رفته بود.
چاره ای جز رفتن هم داشت؟!

ادامه دارد...
#الهام_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_بیست_پنجم


چیزی مثل صدای ترقه ، مرا که درگیر خاطرات شده ام به زمان حال برمی گرداند. روی نیمکت چوبی پارک نشسته ام و چادرم از باران و صورتم از رد خاطره ها خیس شده ....
به ظرف حلیم کنار دستم نگاه می کنم .از دهن افتاده حتما ... لبخند تلخی می زنم و به این فکر می کنم که چند نفر ممکن است حلیم را شور بخورند ،مثل او !؟
نفس عمیقی می کشم ،این روزها جایی کنج قلبم ،عمیق درد می کند .
صدای گوشی موبایلم بلند می شود ،حتما مادر است ... دوباره دل نگران نبودن هایم شده ! اما امروز را می خواهم خلوت کنم ... من انگار توی زمان گم شده ام .
همه چیز ناتمام مانده و این ، نهایت خوشحالی من شده ... برعکس دیگران !

کاش می شد بین خاطره های شیرین چند ماه پیش خودم را سنجاق کنم ! اما ...به قول حمید ،تقدیر و قسمت و حکمت کار خودش را می کند و زمان هم بی مهابا می گذرد .
حمید ...حمید ... ناتمام من !
چشمانم را می بندم و عطر چوب های نم خورده را می بلعم ... دوباره پر می شوم از یاد آن روزها .

درست وقتی که فکر می کردم همه چیز باب میلم پیش می رود ، جبهه ی خودی سنگ انداخت پیش پایمان .یعنی پدرم ...
آن شب بعد از رفتن حمید و مادرش ، هنوز در ابرها سیر کرده و ظرف های میوه را جمع می کردم که پدر با اخم های درهم کشیده که نشان از جدیتش داشت پرسید:
_خب فاطمه ، نظرت چیه بابا ؟
به مادر نگاهی کردم ،شانه بالا انداختم و با متانت پاسخ دادم:
_نمی دونم باباجون ، فکر می کنم برای نظر دادن زود باشه ، اما ...هرچی که شما بگین
در حالی که کانال های تلویزیون را پس و پیش می کرد گفت:
_من که معلومه ، میگم نه
انقدر قاطع گفت که شوکه شدم و دلم انگار کنده شد .بجای من ،مادر بود که با صدای بلند و بهت گفت:
_نه ؟!
_بله
_وا .. چرا حاج آقا ؟
انگار از روی کوه پرت شده بودم ، می دانستم پدر برای هر حرفش دلایل خاص خود را دارد و همین شد غم و چنگ زد به جانم !
_والا من حمید آقا رو خیلی دوست دارم ، مثل پسر نداشتمه ، تو هیات خیلی برخورد باهاش داشتم .اهل ادب و سربه زیره ..
_خدا خیرت بده حاجی ... خب اینا که همه شد خوبی !پس چرا نه ؟
_شما خانوما که ماشالا نمی ذارید کلام آدم منعقد بشه بعد طرح مساله کنید!
_ببخشید ، خب بفرمایید
_عرض می کردم ، اما با همه ی این اوصاف ، من دختر به کسی نمیدم که سرش پر باده و آماده ی شهادته ...
_یعنی چی؟
_مگه نشنیدی ؟ عشق مدافع حرم بودن دلش رو برده ... تازه از سوریه برگشته . خدایی نکرده اگه ما باهاش قول و قرار بذاریم ،یا پس فردا برن سر زندگیشون و بره و ... لا اله الا الله
_خدا نکنه حاجی ، جوان مردم گناه داره ،نگو ...
_شهادت سعادته ، گناه رو ما داریم که ظرفیت چنین اتفاق هایی رو تو زندگیمون نداریم .
سکوت شده بود و من خیره مانده بودم به شیرینی های تر روی میز ، آقا حمیدو شهادت ؟! لبم را به دندان گزیدم .مادر متفکرانه گفت:
_چی بگم والا ! به اینش فکر نکرده بودم دیگه ...
من هم همینطور ! دلم ریخت ، صدای دلواپسی هاشان را می شنیدم و دم نمی زدم .بلند شدم و با دست لرزان بشقاب های بلور را گذاشتم توی سینک. اشک های شور بی امان می ریختند و من مستاصل تر از هر وقتی شده بودم .

حتی سمیه هم متعجب از جواب پدر شده و گفت:
_آخه چرا ؟!مگه از آقا حمید بهترم داریم ؟ این آقای خرسندم واقعا خرسنده ها! آخرش با این سبک سنگین کردناش تو می مونی رو دستش ، حالا خدارو هزار مرتبه شکر که بو نبرده دخترش بوده که قدم اول رو برداشته ...
یاد حرف حمید افتادم و گفتم:
_من یه اشتباهی کردم و خجالت زده شدم!خدا بخشید و آقا حمید فراموش کرد و خودم توبه ... ولی تو ول کن نیستی!
_کار خیر بوده ، منم شوخی می کنم .هرچی قسمته همون میشه ،بسپار به خدا و همون عزیزی که شما رو سر راه هم قرار داده .از اینجا به بعدم حمید آقاست که باید بگه چند مرده حلاجه و رضایت بابات رو جلب کنه .
و من زمزمه کردم :
_افوض امری الی الله ...

ادامه دارد....
#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_بیست_پنجم

ریجکت می کنم و به فرشته می گویم :
_عجیب نیست ؟
+چی ؟
_رفتارای برادرت
+ای بابا ، جان عزیزت دست از سر کچل ما بردار ! باز یه چیزی میگم میگی طرفداری کرد ، حالا چرا اونجوری چادرو چسبیدی بیخ گلوت ؟

بلند می شوم و چادر را در می آورم :
_دیگه بخاطر خان داداش شما مجبور به چه کارایی باید بشیم !
+عزیزم ، شرمنده ... اوا نذارش رو میز کثیف میشه
_بلد نیستم تا کنم
+نمی خواد قربونت برم فقط بذارش یه گوشه من روی این چادر حساسم
_چطور ؟

چشم هایش برق می زند و لبش بیش از پیش به خنده باز می شود
+زنعموم برام از کربلا آورده
_آهان چون سوغاتیه عزیزه ؟!
+اونکه آره ... ولی خب نه
_یعنی چی دقیقا ؟
+ولش کن حالا
_بگو دیگه فضول شدم
+آخه به سفارش یه بنده خدایی آورده
_کی؟
+آقا محمد
_به به ، کی هستن ایشون ؟!
+پسرش دیگه ... پسرعموم
_عجب ! پس دلباخته ای تو هم
+هییس ، نگو این حرفا رو خدا دختر ! با آبروی من بازی نکن بدبخت میشم ...
_خودت گفتی
+من کی گفتم دلباخته ام ... فقط آقا محمد ، یعنی من که نه ، خب اون آخه ...

بلند می زنم زیر خنده و می گویم :

_حالا چرا هول شدی ؟ چشمات داد می زنه چه خبره ، لپتم که گل انداخته ... ببینم این آقا محمد مثل خودتونه،نه ؟

+از چه نظر ؟
_دین و ایمون و این چیزا دیگه
+پسر خوبیه ، محجوب و باخدا
_بعله ! وقتی چادر به این قشنگی پیشکش می کنه معلومه که چقدر خوب و مذهبیه !
+مسخره می کنی؟ یعنی اگه گل و ادکلن میاورد خوبتر بود ؟

_خب من میگم باید یه کادوی رسمی تر می داد بهت
+هنوز که خبری نیست ... اینو زنعمو داد که فقط حرفشو زده باشه

_دیگه بدتر ! یعنی خود طرف به تو هیچی نگفته ؟
+طرف نه و آقا محمد ! ما از این رسما نداریم
_ببخشید پس چجوری باید ازدواج کنید ؟!
+میان خواستگاری خب
_مثل صد سال پیش دیگه
+سنتی هست ولی نه تا این حد شور
_یعنی چون شما مذهبی هستین حق ندارین خودتون دوتا حرف دلتونو بزنید بهم ؟!

+همیشه که نباید زبونی گفت ، آدم از رفتار و ...

_بیخیال فرشته ، من خودم خانوادم تقریبا مذهبیه ولی تو بحث ازدواج من اصلا زیربار این سنتهای داغون نمیرم ؛ چون سرنوشت خودمه و خودم باید انتخاب کنم . تا وقتی هم که پسر رو خوب نشناسی نمی تونی اوکی بدی ! چجوری باید بشناسی ؟ با حرف زدن و گپ زدن دو طرفه ... و لاغیر

+حالا اگه شما ما رو همین الان نشونی سر سفره عقد ، حتما چند جلسه صحبت می کنیم ! البته زیر نظر خانواده ها

خنده ام می گیرد ، رک می گویم :
_یجوری میگی زیر نظر خانواده انگار چه کار خاصیه ! همین کارا رو می کنید که همیشه مقابلتون جبهه می گیرن
+کی جبهه می گیره ؟

انگشت اشاره ام را سمت خودم می گیرم :
_من و امثال من ! نمی دونم تا کی و کجای زندگیتون به تظاهر می گذره و چجوری اصلا لذت می برید از اینهمه الکی تسبیح چرخوندن

سرم داغ شده و احساس خطر می کنم اما ...

ادامه دارد ....
#الهام_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#داستاݧ_شبانہ
عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_بیست_پنجم



اومدم جواب بدم کہ آنتـݧ رفت و قطع شد....
باخودم گفتم الانہ کہ ماماݧ نگراݧ بشہ
چندبار شمارشو گرفتم اما نمیگرفت
اخمام رفتہ بود تو هم
درتلاش بودم کہ سجادے اومد سمتم
-چیزے شده خانم محمدے؟؟؟
-ݧ فقط آنتـݧ رفت قطع شد فقط میترسم ماماݧ نگراݧ بشہ
گوشیشو داد بهم و گفت:
بفرمایید مـݧ آنتـݧ دارم زنگ بزنید کہ مادر از نگرانے در بیاݧ
تشکر کردم و گوشے و گرفتم
تصویر زمینہ ے گوشے عکس یہ سربازے بود کہ رو بازوش نوشتہ بود" مدافعـــــــــاݧ حــــــــــــرم"
خیلے برام جالب بود
چند دیقہ داشتم رو صفحه رو نگاه میکردم ...
خندید و گفت:
چیشد؟؟؟زنگ نمیزنید؟؟
کلے خجالت کشیدم
شماره ے مامان و گرفتم سریع جواب داد :
بلہ بفرمایید؟؟؟
سلام ماماݧ اسماء ام آنتـݧ گوشیم رفت با گوشے آقاے سجادے زنگ زدم نگراݧ نباش تا چند ساعت دیگه میایم خدافظ
نزاشتم اصـݧ حرف بزنہ میترسیدم یہ چیزي بگہ سجادے بشنوه بد بشہ
گوشے سجادے و دادم و ازش تشکر کردم
سجادے بلند شد و رفت سر هموݧ قبرے کہ بهم نشـوݧ داده بود نشست و گفت :
خانم محمدے فکر کنم زیاد اینجا موندیم شما دیرتوݧ شد اجازه بدید مـݧ یہ فاتحہ اے بخونم و بریم
نصف گل هایے رو کہ خریده بود و برداشتم با یہ بطرے آب و رفتم پیش سجادے
روے قبرو شستم ، گلهارو گذاشتم روش و فاتحہ اے خوندم
سجادے تشکر کردو گفت :
نمیدونم چرا قسمت نیست ما حرفامونو کامل بزنیم.
.
بلند شدیم و رفتیم سمت ماشیـݧ
در ماشیـݧ رو برام باز کرد
سوار ماشیـݧ شدم خودش هم سوار شد و راه افتادیم
توراه پلاک همش تکوݧومیخورد مـݧ کنجکاو تر میشدم کہ بفهم چہ پلاکیہ .
دلم میخواست از سجادے بپرسم اما روم نمیشد هنوز.
سجادے باز ضبط و روشـݧ کرد ولے ایندفعہ صداے ضبط زیاد نبود
مداحے قشنگے بود
"منو یکم ببیـݧ سینہ زنیمو هم ببیـݧ
ببیـݧ کہ خیس شدم عرق نوکریمہ ایـݧ
دلم یہ جوریہ ولے پر از صبوریہ
چقد شهید دارݧ میارݧ از سوریہ"

.اشک تو چشماے سجادے جمع شده بود محکم فرموݧ و گرفتہ بود داشت مستقیم بہ جاده میکرد
برام جالب بود
چند دیقہ بینموݧ با سکوت گذشت
تا اینکہ رسیدیم بہ داخل شهر
اذاݧ و داشتـݧ میگفتـݧ جلوے مسجد وایساد سرشو بگردوند طرفم و گفت:با اجازتوݧ مـݧ برم نماز بخونم زود میام
پیاده شد مـݧ هم پیاده شدم و گفتم مـݧ هم میام

.بعد ازنماز از مسجد اومدم بیروݧ بہ ماشیـݧ تکیہ داده بود تا منو دید لبخند زدو گفت:قبول باشہ خانم محمدے
تشکر کردم و گفتم همچنیـݧ
سوار ماشیـݧ شدیم و حرکت کرد جلوے یہ رستوراݧ وایساد و گفت اگہ راضے باشید بریم ناهار بخوریم گشنم بود ݧ نگفتم و رفتیم داخل رستوراݧ و غذا خوردیم
وقتے حرف میزد سعے میکرد بہ چشمام نگاه نکنہ و ایـݧ منو یکم کلافہ میکرد ولے خوشم میومد از حیایےکہ داشت.
تو راه برگشت بہ خونہ بهش گفتم کہ هنوز خیلے از سوالاے مـݧ بے جواب مونده
حرفم رو تایید کرده وگفت منم هنوز خیلے حرف دارم واسہ گفتـݧ و اینکہ شما اصلا چیزے نگفتید میخوام حرفاے شما رو هم بشنوم
.
اگہ خوانواده شما اجازه بدݧ یہ قرار دیگہ هم براے فردا بزاریم
با تعجب گفتم:
فردا؟؟؟؟؟زود نیست یکم
از نظر مـݧ ݧ البتہ نظر شما هر چے باشہ همونہ
گفتم باشہ اجازه بدید با خوانواده هماهنگ کنم میگم ماماݧ اطلاع بدݧ
تشکر کرد
رسیدیم جلوے در .میخواستم پیاده شم کہ دوباره چشمم افتاد بہ اوݧ پلاک حواسم بہ خودم نبود سجادے متوجہ حالت مـݧ شد و گفت :خانم محمدے ایشالا بہ موقعش میگم جریاݧ ایـݧ پلاک و بہ خودم اومد از خجالت داشتم آب میشدم بدوݧ اینکہ بابت امروز تشکر کنم خدافظے کردم و رفتم
کلید وانداختم درو باز کردم
ماماݧ تا متوجہ شد بلند شد و اومد سمتم
سلاااااااام ماماݧ جاݧ
دستش و گذاشتہ بود رو کمرش و در اوݧ حالت گفت :
سلام علیکم خوش اومدے
گونشو بوسیدمو گفتم مرسے
اومدم برم کہ دستمو گرفت و گفت کجا؟؟؟ازدستت عصبانیم
خودمو زدم بہ اوݧ راه ابروهامو بہ نشانہ ے تعجب دادم بالا و گفتم :عصبانے براے چی؟؟؟ماماݧِ اسماء و عصبانیت ؟؟؟شایعست باور نکـݧ.ماماݧ جاݧ حرفایے میزنیا
نتونست جلوے خندشو بگیره
خبہ خبہ خودتو لوس نکـݧ بیا تعریف کـݧ چیشد اصـݧ چرا رفتہ بودید بهشت زهرا???
اومدم کہ جواب بدم تلفـݧ زنگ زد خالم بود .
نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم

@khanoOomaneha @khanevade_shaad