👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#قسمت_بیست_نهم
Канал
Логотип телеграм канала 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@Khanevade_shaadПродвигать
1,71 тыс.
подписчиков
12,2 тыс.
фото
2,73 тыс.
видео
3,27 тыс.
ссылок
#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_بیست_نهم 📍


با نوازش دست کسی بیدار شد، هنوز چشم باز نکرده تمام وجودش درد می کرد. دهانش مثل چوب خشک شده بود. از صداهایی که به گوشش می خورد فهمید توی بیمارستان است. چشم باز کرد و چهره ی نگران ترانه را دید.

_قربونت برم، خوبی؟

باید بخاطر داشتن خواهرش شاکر خدا می بود. سرش را تکان داد و نجواگونه گفت:
_چی شده؟
_غش کردی! یعنی فشارت افتاده البته با اوضاعی که تو اون خونه هست طبیعیه خب... وای مردمو زنده شدم بخدا. باز خوبه این وکیله بود سریع ماشینش رو روشن کرد اومدیم درمانگاه
_کجاست؟
_چمی دونم، بیرونه لابد
_ارشیا چی؟ تنهاست...
_آره تنهاست. می خوای پاشو برو پیشش یه وقت گرگ نخوردش!

چه بی وقت غش کرده بود! ارشیا که نباید تنها می ماند. با آن حال و روزش و عصبانیتی که فروکش نکرده بود...
_با اجازه

با دیدن رادمنش نیم خیز شد تا بنشیند.
_راحت باشید، بهترین؟
_بله ممنونم
_خداروشکر
_ترانه میگی یکی بیاد سرم رو دربیاره؟
_تموم نشده که
_حالم خوبه، بریم ازینجا بیرون بهتر میشم
_باشه برم به دکتر بگم بیاد

نگاهش به رفتن خواهرش بود که پرسید:
_از ارشیا خبر ندارین؟
_زنگ زدم بهش، نگران شما بود!

نیشخند روی لبش ناخواسته بود. مگر او نگران هم می شد!
_راستش خانم رنجبر نمی دونم الان وقت خوبی هست برای زدن یه سری از حرفا یا نه
_چه حرفی؟
_خب، شاید دلیل اصلی مشکل ارشیا اینه که...

باز شدن در، حرفش را نصفه گذاشت. ترانه بود و خانم دکتر جوانی که همراهش بود.
_خوبی عزیزم؟
_سلام، مرسی
همانطور که توی برگه تند و تند چیزهایی می نوشت گفت:
_بیشتر مراقب خودت باش، سعی کن کمتر دچار تنش و استرس بشی اصلا برای خودت و بچه خوب نیست. اسم یکی از همکاران خوب رو برات می نویسم بهتره که زیر نظر ایشون باشی. داروهاتم حتما استفاده کن نگرانم نباش چون فقط تقویتی نوشتم برات. می تونی سرمت تموم شد بری، با اجازه.

عرق شرم روی پیشانی اش نشست، چه دکتر بی فکری! شاید او نمی خواست کسی اینطور از راز مگویی که داشت باخبر شود. دهان ترانه نیمه باز مانده بود و رادمنش هم دست کمی از او نداشت...

_این چی گفت ریحانه؟! بچه!

سکوت کرد چون معذب بود، رادمنش با ببخشید از اتاق بیرون رفت و ترانه مثل بمب منفجر شد...

توی ماشین نشسته بود و سرش روی شانه ی ترانه بود و به حرف هایش گوش می داد:

_اصلا غصه نخور ریحان، میریم خونه خودم چند روز استراحت کن حالت جا بیاد. باورم نمیشه دارم خاله میشم! وای خدا دارم می میرم از هول گفتنش به نوید... ببینم یعنی تو راستکی به شوهرت چیزی نگفتی هنوز؟! عجب دلی داریا. ولی میگم هر چی فکر میکنم توقع داشتم به من بگی، یعنی کاش می گفتی

ترانه زبان به دهن نمی گرفت، معلوم بود خوشحال شده...
رادمنش موقع خداحافظی گفته بود:" می دونم به قول خواهرتون نباید مداخله کنم اما ارشیا فقط موکل من نیست، رفیق چندین سالمه از زمان مدرسه تا حالا. نمی تونم غمش رو ببینم. درست مثل خود شما! در مورد گذشته ش چیزایی هست که باید بشنوید. مطمئنم اون نگفته اما من وظیفه خودم می دونم که برای شفاف سازی هم شده به شما بگم...در ضمن با وجود همه ی مشکلاتی که هست، شاید این بچه بتونه واقعا ارشیا رو سر ذوق بیاره. اون عاشق بچه هاست..."

چه عجیب! کسی چه می دانست که ارشیا اصلا چه قولی سر عقد گرفته بود برای بچه دار نشدنش!...

ادامه دارد..
#الهام_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_بیست_نهم


محرم شدیم و این ابتدای فصل جدید زندگی مشترک ما بود .
فردای عقد ، اولین جایی که باهم رفتیم شاه عبدالعظیم بود ، یک دل سیر زیارت کردیم و بعد از دعای ندبه رفتیم بازار... شاید بهترین خاطره ی باهم بودنمان بود آن روز . حمید مهربان بود و صبور ! و آنقدر خوب که گاهی غبطه می خوردم به سال هایی که بدون او گذشت ..

آه عمیقی که گیر کرده پشت نفسم را بیرون می فرستم .عجیب دلتنگم و کوچه های دلتنگی را بدون او قدم می زنم ،من اندازه ی یک عمر از این چند ماه خاطره ساخته ام ... تلخ و شیرین .
دختر کوچولوی همسایه جلوی در نشسته و مثل همیشه با عروسک کچل بی قواره اش بازی می کند. کاش یادم بماند برایش عروسک جدیدی بخرم . حمید بارها گفته و تاکید کرده بود چون در خریدن عروسک سلیقه ی آن چنانی ندارد من اقدام کنم وگرنه خودش اهل پشت گوش انداختن نبود .خیلی حواس جمع بود، من هم حواس پرت نبودم اما انگار دلم می خواست همیشه سفارشه نکرده ای از او گوشه ی کارهایم داشته باشم. دخترک با دیدنم خنده ی قشنگی می کند و دندان های داشته و نداشته اش را به رخ می کشد ، بعد از مدت ها لبخند می زنم ...
انگار منتظر بوده امروز هم من را ببیند. او هم به این دیدارهای وقت و بی وقت عادت کرده . نزدیک تر که می شوم از ذوق بچه گانه اش هول شده و لنگ زنان می پرد داخل حیاط. یاد حرف حمید می افتم:
_کاش یه روزی پای این بچه هم عمل بشه و راحت شه ، دل آدم کباب میشه از این همه معصومیت توی نگاهش

راست می گفت، حمید همیشه راست می گفت. چند ضربه به شانه ام می خورد. برمی گردم و نگاه می کنم ، مادر دختر است.
_سلام ،خوبین ؟
تشکر می کنم و ادامه می دهد :
_منتظرتون بودم
_چطور؟
_چند روز پیش ریحانه ،دخترم رو میگم ،خوابتون رو دیده بود.
_خواب منو؟!
_بله،می گفت مامان اون خانوم که هر روز میاد،منم فهمیدم شما رو میگه
_خیر باشه
_چی بگم والا ، اونش رو نمی دونم. اما می گفت یه آقای مهربونی که با شما دیدش قبلا، اومده بهش یه چیزایی گفته که یادش نمونده
_حمید ؟!
_فقط این یادش مونده که خواسته به شما بگه حلیمم اگه زیادی شور بشه خوب نیست .. یه چیزی توی همین مایه ها

می گوید و با تعجب به ظرف حلیم توی دستم خیره می ماند.نگاهم به دختر کوچولو می افتد که سرک می کشد از پشت در آهنی ، دلم خلوت می خواهد ، دست هایم سست شده . زیر لب از زن تشکر می کنم و با قدم هایی سنگین راه می افتم.
همان روز بعد از دعای ندبه بود که هوس حلیم کردیم ، به قول حمید واسطه ی خیر ما ! چقدر برایم عجیب بود که حلیمش را بانمک می خورد .گفتم :
_کسی رو سراغ ندارم که شکر نریزه
_با شکر تا حالا امتحان نکردم
_خب بسم الله ! الان فرصت خوبیه
فقط یک قاشق خورد و طوری صورتش را با اکراه جمع کرد که خنده ام گرفت ... گفتم :
_ فقط شور؟
_نه !هیچ چیزی شورش خوب نیست ،حتی حلیم!
_عجب
_نمی دونستم اون کاسه برای سفره هفت سین بود ، گفتم خوب نیست کسی نذری نصیبش نشه و دست خالی بره
_چقدر سمیه تو سر و کله ی من کوبید که هول شدمو نذری گرفتم !
_به قسمت اعتقاد داری فاطمه خانم ؟
و هیچ وقت اسمم را بدون خانم آخرش صدا نزد ...
ادامه دارد ...

#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#رمان_پناه
🌸

#قسمت_بیست_نهم

عرق سردی روی پیشانی ام می نشیند ... نریمان می پرسد:
_به به چه خبره که پارسا خان دست از سیگار کشیده و تشویق می کنه ؟

پارسا که هنوز ته خنده ای دارد می گوید :
+از دست این خانم پاستوریزه

و همه ی نگاه ها این بار سمت من بر می گردد .هول می شوم و می نشینم ... هنگامه می پرسد:
_چه کرده مگه پانی جون ؟
+کارستون ! کیان از کجا گیرش آوردی؟

کیان مثل احمق ها می خندد ... حالم بدتر می شود .دندان هایم را روی هم کلید می کنم و می گویم :
_یعنی چی گیر آوردی !؟
+می بینی نریمان ؟ انگار اژدها رو با خشمش یجا قورت داده ... تو روی من می خواد وایسته

آذر است که به طعنه جواب می دهد :
_بله دیگه ! قضیه ی گلیم و پا دراز کردنه ...

قبل از اینکه من پاسخش را بدهم ، کیان پیش دستی می کند .
+چه ربطی آذر !
_نه آخه جالبه ، ما این همه وقته باهم رفیقیم اینجوری تو روی پارسا واینستادیم هنوز ... خوبه که بزرگتر جمعم هست

طاقت نمی آورم و جوابش را می دهم :
+خودش از تو بهتر بلده مدافع حقش باشه اولا ، دوما مگه تو اصلا خبر داری که چی شده و اظهار فضل می کنی ؟ قضیه کاسه ی داغ تر از آشه نه ؟!

چشم های پر از آرایشش گرد می شود و تقریبا جیغ می زند
_نه خوبه !پاشو تو رو خدا بیا یه نفری همه رو قورت بده ... من هی میگم دخترای شهرستانی ما رو می ذارن جیب بغلشون، کسی گوش نمیده ! بفرما اینم نمونه ی عینیش ...
+ببینم تو جز شهرستانی بودن آتویی از من نداری ؟
_چرا عزیزم ... وقاحتت و مثلا نجابتت ! هه ، پاستوریزه ی جمعی که با مانتو می شینه وسط مهمونی مختلط ... خیلی معذب بودی اصلا چرا اومدی ؟ ما رو چی فرض کردی ؟

کیان نیم خیز می شود اما هنگامه دستش را می گیرد و می گوید :
+بذار خودشون مشکلشون رو باهم حل کنن ، وگرنه باز داستان داریم

بلند می شوم و کیفم را بر می دارم ، انگار بقیه صحنه ی نمایش نگاه می کنند و تنها کسی که از این اوضاع لذت می برد پارساست که با لبخند نظاره گر ما شده !
دستم را سمت آذر دراز می کنم و انگشت اشاره ام را به تهدید تکان می دهم
_دفعه ی دیگه بد می بینی اگه روی من کلید کنی خانوم تهرانی !

پوزخندش را و پچ پچ جمع را نادیده می گیرم و بدون هیچ تعللی می زنم بیرون .

ادامه دارد ....
#الهام_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#داستاݧ_شبانہ
❤️عاشقانه_دو_مدافع ❤️
#قسمت_بیست_نهم
بہ اینطور صدا کردنش حساسیت داشتم دلم یجورے میشد....
لبخندے زدم،لپام قرمز شده بود سرمو انداختم پاییـݧ.
-راستش خانم محمدے فکر میکردم وقتے متوجہ بشید اوݧ نامہ رو خوندم از دستم ناراحت و عصبانے بشید
راست میگفت .
طبیعتا باید ناراحت میشدم .
اما نہ تنها ناراحت نشدم تازه یجورایے خیالمم راحت شد انگار یہ بار سنگینے ک از رو،دوشم برداشتـݧ
سجادے بہ لیواݧ اشاره کرد و گفت چرا میل نمیکنید ؟؟؟نکنہ دوست ندارید؟؟؟ چیز دیگہ اے میل دارید براتوݧ بگیرم؟؟؟
ݧ ،ݧ همیـݧ خوبہ الاݧ میخورم شما بفرمایید میل کنید
باشہ ،چشم
سجادے مشغول خوردݧ آب هویج بود
مات و مبهوت بهش نگاه میکردم
کے فکرش و میکرد یہ روز منو سجادے روبروے هم بشینیم و باهم آب هویج بخوریم؟؟؟درباره ے ازدواج حرف بزنیم؟؟؟
سجادیہ اخمو و خشـݧ و ترسناک ،جلوےدمـݧ انقدر آروم و مهربوݧ بود.
-بهش خیره شده بودم غرق تو افکار خودم بودم
کہ متوجہ شدم داره دستشو جلوے صورتم تکوݧ میده صدام میکنہ
خانم محمدی؟؟؟؟
بہ خودم اومدم
هاااا؟؟؟چییییی؟؟؟بلہ؟؟
یہ لحضہ نگاهموݧ بهم گره خورد
انگار همو تازه دیده بودیم
چند دیقہ خیره با تعجب بہ هم نگاه میکردیم

چہ چشمایے داشت...
چشماے مشکے با مژه هاے بلند،با تہ ریشی کہ چهرشو جذاب تر کرده بود
چرا تا حالا ندیده بودم خوب معلومہ چوݧ تو چشام نگاه نمیکرد
سجادے بہ چے خیره شده بود؟؟؟
فقط خودش میدونست
-احساس کردم دوسش دارم ،بہ ایـݧ زودی.
با صداے آقایے یہ خودموݧ اومدیم
آقا؟؟؟؟چیز دیگہ اے میل ندارید؟؟؟
از خجالت سرمونو انداختم پاییـݧ.
لپام قرمز شده بود دلم میخواست زمیـݧ دهـݧ باز کنہ مـݧ برم توش
سجادے هم دست کمے از مـݧ نداشت
مرد خندید و رو بہ سجادے گفت نامزد هستید ؟؟
سجادے اخمے کردو گفت نخیر آقا بفرمایید.
هموݧ طور کہ سرموݧ پاییـݧ بود مشغول خوردݧ آب هویج شدیم
گوشیم زنگ خورد
مریم بود .ینے چیکار داشت ؟؟
جواب دادم :
-الو سلام
-سلااااااام عروس خانم بے معرفت چہ خبر ????
اقا داماد خوبـݧ???
کجاے بحثید??
تاریخ عقد و اینام کہ مشخص شده دیگہ ????
واے حالا مـݧ چے بپوشم خدا بگم چیکارت نکنہ اسماء همہ ے کارات هول هولکیہ....
ماشااالا نفس کم نمیورد .
جلوے سجادے نمیتونستم چیزے بگم
یہ لبخند نمایشے زدم و گفتم :
مریم جاݧ بعدا خودم باهات تماس میگیرم فعلا...
إ اسماء وایسا قطع نکن اس.....
گوشے و قطع کردم
انقد بلند حرف میزد کہ سجادے صداشو شنیده بود و داشت میخندید
از خندش خندم گرفت
.
.
.
سوار ماشیـݧ شدیم .مونده بودیم کجا باید بریم
سجادے دستش و گذاشت روفرموݧ و پووووووفے کرد و گفت :
خوب ایندفہ شما بگید کجا بریم؟؟؟
بہ نظریم یہ پارکے جایے حرفامونو بزنیم
باشہ چشم ....

@khanoOomaneha @khanevade_shaad