👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#قسمت_بیست_سوم
Канал
Логотип телеграм канала 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@Khanevade_shaadПродвигать
1,71 тыс.
подписчиков
12,2 тыс.
фото
2,73 тыс.
видео
3,27 тыс.
ссылок
#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_بیست_سوم 📍

مجلس عروسی را نیمه کاره رها کردند و برگشتند.
توی ماشین سکوت مطلق بود.فقط خودخوری کرد، هنوز درگیر هضم حرف های درشتی که شنیده، بود. خانم جان چقدر کنار گوشش نجوا کرده بود:" ریحانه این خانواده لقمه ی تو نیست دختر من! بدبخت تر از چیزی که امروز هستیم میشیم. ببین کی گفتم"

روی دیوار گچی پشت سرش خط فرضی کشید و ادامه داد:" این خط...اینم نشون... من مرده تو زنده، فردا پس فردا که دستتو گرفتو برد تو خونه ی باباش تازه می فهمی من گیس سفید چی می گفتم! آخه اون مادرش اگه ما رو آدم حساب می کرد که یه تک پا میومد تو رو ببینه یا اصلا پسند کنه! خیال کردی تویی که بیشتر از یه کرم به صورتت نمی زنیو تا پول دستت برسه اولین چیزی که ذوق خریدنو عوض کردنشو داری چادرته، می تونی با این قوم شوهر بسازی و آبتون توی یه جوب بره؟ اونا ما رو امل می دونن، الان برات مهم نیست این چیزاها ولی بعدا فرق می کنه.
هیچ فکر کردی زن اولش از خون خودشه، چشم تو چشم میشین مادر...اینا همه میشه عذاب ریز و درشت زندگیت! ببین کی گفتم"

انگار پیش گویی کرده بود چنین شبی را!
تازه رسیده بودند، برق های سالن را روشن کرد حس خفگی مانع از سکوت بیش از حدش شد:
_ارشیا، چرا؟
کتش را کند و روی مبل نشست، کلافه بود!

_چی چرا؟
_چرا گذاشتی من بی گناه و بی خبر از همه جا امشب انقد تحقیر بشم؟ من نباید می دونستم که زن سابقت اونجاست؟

برای‌ اولین بار صدایش بلند شده بود.

_شلوغ نکن ریحانه، هیچ اتفاق تازه ای نیفتاده!
_از نظر تو شاید
_خودت خوب می دونستی نیکا دختر دایی منه و حتما دعوته

دوست داشت ارشیا با چند جمله آرامش کند اما هیچ تلاشی نمی کرد که هیچ،تازه معکوس عمل می کرد!

_نیکا کسی بود که مه لقا آرزو داشت عروسش بشه و شد چون پسند خودش بود؛ دختر برادرشه تا قیامتم حمایتش میکنه.
_همین؟!
_همین

از اینکه با سیاست تمام از زیر بار همه چیز در می رفت کفری تر شد.

_چرا وقتی حرف ها و توهین های مادرت رو شنیدی از من دفاع نکردی؟ شنیدی دیگه نه؟ وگرنه اون شکلی نمی اومدی تو اتاق پرو!

_دفاع نکردم چون فکر می کردم انقدر عرضه داری که گلیم خودت رو از آب بکشی بیرون، که متاسفانه مثل بت برخورد کردی!

گفت و رفت! یعنی ریحانه بدهکار هم شده بود؟اگر جواب مادرش را می داد تشویقش می کرد؟! نه .. ارشیا خیلی ماهرانه همه ی توپ ها را به زمین او می انداخت!

ادامه دارد..
#الهام_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_بیست_سوم


توی آشپزخانه سنگر گرفته بودم و چشمم به بخارهایی بود که از سماور روی پنجره می نشست . عطر چای تازه دم لاهیجان برخلاف همیشه آزارم می داد. دلواپسی چنگ انداخته بود بر جانم .این اولین باری نبود که در چنین شرایطی بودم اما حالا حس می کردم همه چیز بازتاب خواسته های خودم است،انگار او را از چند ماه پیش در یک عمل انجام شده قرار داده و امشب شبی بود که خودم رقم زده بودم.این فکر و خیال های ریز ریز، مدام از تو مرا می خورد و پاهایم را سست تر از قبل می کرد.
تنها صدایی که از جمع شنیده نمی شد صدای او بود و بیشترین متکلم وحده اخبار گوی بیست و سی بود.دلم می خواست یا نمی خواست که با او روبرو شوم؟نمیدانم...چقدر دلهره کشیده بودم که به این دلهره برسم اما حالا...

با صدای مادر از افکارم بیرون پریدم:
_فاطمه ،چند تا چای خوش رنگ بریز بیار ،مراقب باش تو سینی نریزی ها

وقتی سکوت عمیق و بی حرکتیم را دید، گوشه ی چادرش را به دهان گرفت و به سمت سماور رفت و در حالی که قوری را از روی آن برمی داشت گفت:

_اصلا نمی خواد .خودم می ریزم.معلوم نیست تو امروز چت شده که همش مثل آدم های گنگ فقط نگاه می کنی.
و همانطور که با دقت رنگ چای فنجان های کریستال را تست می کرد ، گفت :

_تو رو خدا یکم آبرو داری کن و درست حسابی بیا اونور.اون چادر رو هم از تو دستت در بیار دوباره مثل شلخته ها نبیننت.
چادرش را مرتب کرد و ادامه داد:
_بردار پشت سر من بیار تا یخ نکرده

و به سمت سالن رفت که گفتم:
_ صبر کن مامان .من سینی چایی نمیارم.
_یعنی چی؟
_مگه نگفتی معارفه؟خب دیگه ... هر وقت خواستگاری رسمی بود چشم.
_رسمه ها .چیز جدیدی نیست.مگه اوندفعه...
_ایندفعه فرق داره ، تو رو خدا !
_قسم نده بچه !به خدا آدم تو کار شما جوونا می مونه.برعکس شده .عوض اینکه منه مادر به تو بگم چکار کنی...لا اله الا الله...

عادت داشتم به ایراد گرفتن های مادرانه اش ... بسم اله گفتم و دنبالش راه افتادم.انگار می ترسیدم سرم را بالا بگیرم.چیزی روی قلبم سنگینی می کرد.سلام آرامی گفتم و جواب آرامتری از او شنیدم،اما مادرش مثل دو سه روز پیش احوالپرسی گرمی کرد.
دو نفری آمده بودند.روی مبل تکی نشستم بدون اینکه درست و حسابی حواسم باشد که او کجا نشسته. می ترسیدم از رو در رو شدن ، واهمه داشتم از همه چیز.
_دستتون درد نکنه.منتظر بودیم عروس خانوم بیاره چایی رو!
می دانستم خانواده بعدا بخاطر این جمله ی مادر حمید، حسابی از خجالتم در می آیند اما فعلا مهم نبود.عروس گفتن غلیظش خوشحالم نکرد.چه مرگم بود؟نمی دانستم ...
مثل همه ی اینجور مراسم ها صحبت از آب و هوا و اقتصاد بود و چون اخبار هم پخش می شد خبرها را هم تحلیل می کردند.
انگار تنها ما دو نفر ساکت بودیم.کم کم می فهمیدم چرا انقدر بدحالم. من خجالت زده بودم و حس کسی را داشتم که غرورش به دست خودش زیر پا افتاده !
کاش زمان به عقب بر می گشت .یا نه...خیلی جلوتر از اینها بود .آن موقع خیلی چیزها ممکن بود فرق کند اما تقدیر...
_فاطمه جان
نگاهم سمت مادرش کش آمد.
_حالا که حاج آقا اجازه دادن، پاشید دوکلوم هم با هم حرف بزنید.اینجا که هر دوتا ساکتید آخه .
شوکه نشدم.خیلی ها جلسه ی اول هم تنهایی حرف می زدند.
دسته ی مبل را گرفتم و بلند شدم .هنوز نگاهش نکرده بودم.مادر تا کنار در اتاق همراهیمان کرد و رفت.هول شدم.تعارف نزده روی تک صندلی اتاق نشستم و تازه یادم افتاد او میهمان است.بلند شدم و گفتم:
_ ببخشید حواسم نبود.بفرمایید
و نگاهش کردم.
تکیده شده بود ، یا به چشم من که چند ماهی بود ندیده بودمش اینطور می آمد ؟
گفت :
_سلام
دوباره سلام کردم .
_بفرمایید من همینجا می شینم
و نشست روی موکت زمین .
_حداقل ...
_همینجا خوبه ،ممنونم
بیشتر تعارف نکردم و روی صندلی نشستم... منتظر بودم تا خودش سکوت را بشکند .

اما انگار عادت کرده بود همیشه اول من نطق کنم ! صدایم را صاف کردم و گفتم :
_زیارت قبول
_دعاگوی شما بودم
و باز هم سکوت کرد و رکاب انگشتر آشنایش را چرخ داد... خیلی سوال داشتم اما من هم ساکت شدم و حالا فقط تیک و تاک های ساعت رومیزی کوچکم فضای اتاق را پر کرده بود .

ادامه دارد ...

#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_بیست_سوم


چادر را با اکراه می اندازم روی زمین ولی هنوز دو دلم . یاد حرف های افسانه می افتم " مگه یه چادر سر کردن چقدر سخته که اینهمه بخاطرش تو روی منو بابات وایمیستی ؟ تو از بس لجبازی روز به روز داری بدتر می شی و اگه اینجوری پیش بری آخرش آبروی این بابای مریضت رو می بری ! حالا من به درک ، بیا به دین و ایمون داشته و نداشته ی خودت رحم کن و وقتی مهمون میاد خونه یکم خودتو جمع و جور کن حداقل . بخدا انقدرام که تو سختش می کنی بد نیستا !"

تمام سال های گذشته انقدر این ها را شنیده بودم که مغزم پر بود ... اما حالا فرشته خواهش کرده بود ، لحنش شبیه توپیدن های افسانه نبود ، اینجا همه چیز آرامش دارد ... فقط کاش شهاب نبود !

روسری ام را گره می زنم و چادر را بر می دارم ، توی هوا بازش می کنم و غنچه های ریز و درشت مخملی اش دلم را می برد ... جلوی آینه می ایستم و به خود نیمه محجبه ام لبخند می زنم ! نمی دانم خودم را مسخره کرده ام یا نه ؟
با آثار آرایشی که هنوز از صبح مانده و موهایی که از زیر روسری به بیرون سرک کشیده اند ،چادر سر کرده ام !

دوست دارم عکس العمل شهاب را ببینم ، شیطنت وجودم بالا می زند . در را باز می کنم و راه می افتم به سمت آشپزخانه ... صدایشان را می شنوم :
_چرا زود اومدی ؟
+یه قرار داشتم بهم خورد ، چقدر خودتو تحویل می گیری
_پس چی !
+چرا سبزی خوردن نداریم ؟
_آخه بی کلاس مگه با سالاد ماکارانی کسی سبزی می خوره ؟
+بی کلاس اونیه که سالادش مزه ی ماست میده بجای سس سفید

و بلند می خندد ، من هم می خندم ! چون نظر خودم هم همین بود ... با ورودم به آشپزخانه غافلگیرش می کنم ....

خنده اش جمع می شود ، نگاه متعجبش بین من و فرشته تاب می خورد .بعد از چند ثانیه تازه به خودش می آید، بلند می شود و با متانت سلام می کند ،انگار نه انگار یک دقیقه پیش مشغول شوخی کردن بود !
جوابش را می دهم ، چادر از روی سرم سر می خورد ، محکم زیر گلویم می چسبمش . یاد بچگی ها می افتم و شاه عبدالعظیم رفتن و چادرهای دم حرم ...

_نگفتی مهمون داری که مزاحم نشم
+امان ندادی که قربونت برم ! پناه جون رو به زور برای ناهار نگه داشتم
_بله ... خوش اومدن
زیرلب مرسی می گویم و می نشینم . او اما هنوز ایستاده ،دستی به صورتش می کشد ، فرشته می پرسد :
+پس چرا نمی شینی داداش؟

حرصم می گیرد ؛ فکر می کنم که حتما باز می خواهد فرار کند ... از دهانم می پرد :
+فرشته جون حتما آقای سماوات باز تماس کاری دارن !

و عمدا فامیلی اش را غلیظ می گویم ... انگار مردد است ، سکوت کرده ایم و من زیر چشمی نگاهش می کنم تا به هر تصمیمی که می گیرد نیشخند بزنم !
اما در کمال تعجبم سر جایش می نشیند ...


ادامه دارد ....
#الهام_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#داستاݧ_شبانہ
عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_بیست_سوم



چاره اے نبود باید میرفتم ...

اوایل مهر بود کلاس هاے دانشگاه تازه شروع شده بود
ما ترم اولے ها مثل ایـݧ دانشگاه ندید ه هاروز اول رفتیم تنها کلاسے کہ تو دانشگاه برگزار شد ،کلاس ترم اولے ها بود
دانشگاه خیلے خلوت بود.

تو کلاس کہ نشستہ بود احساس خوبے داشتم خوشحال بودم کہ قراره خانم مهندس بشم براے خودم .
تغییر و تو خودم احساس میکردم هیجاݧ و شلوغے گذشتمم داشت برمیگشت
هموݧ روز اول با مریم آشنا شدم
دختر خوبے بود .

اولیـݧ روز دانشگاه پنج شنبہ بود .
از بعد از اوݧ قضییہ تو بهشت زهرا هر پنجشنبہ میرفتم اونجا و بہ شهدا سر میزدم شهداے گمنامو بیشتر از همہ دوست داشتم هم بخاطر خوابے کہ دیدم هم بخاطر محمد جعفرے پسر هموݧ پیرزݧ نمیدونم چرا فکر میکردم جزو یکے از شهداے گمنانہ.
اوݧ روز بعد از دانشگاه هم رفتم بهشت زهرا قطعہ ے شهداے بی پلاک .
زیاد بودݧ دلم میخواست یکیشونو انتخاب کنم کہ فقط واسہ خودم باشہ اونروز شلوغ بود
سر قبر بیشتر شهداے گمنام نشستہ بودݧ .
چشمامو چرخوندم کہ یہ قبر پیدا کنم کہ کسے کنارش نباشہ
بالاخره پیدا کردم سریع دوییدم سمتش نشستم کنارش و فاتحہ اے براش بفرستادم سرمو گذاشتم رو قبر احساس آرامش میکردم
یہ پسر بچہ صدام کرد :خالہ؟؟؟خالہ ؟؟؟گل نمیخواے
سرمو آوردم بالا یہ پسر بچہ ے ۵سالہ در حال فروختـݧ گل یاس بود .
عطر گلا فضارو پر کرده بود برام جالب بود تاحالا ندیده بودم گل یاس بفروشـݧ آخہ گروݧ بود
ازش پرسیدم:عزیزم همش چقدر میشہ؟؟
گفت:۱۵تومـݧ
۱۵تومــݧ بهش دادم و گلهارو ازش گرفتم چند تاشاخہ ببشتر نبود .

بطرے آب و از کیفم درآوردمو روقبر و شستم بوے خاک و گل یاس باهم قاطے شده بود لذت میبردم از ایـݧ بو
گلهارو گذاشتم روقبر دلم میخواست با اوݧ شهید حرف بزنم اما نمیتونستم میخواستم باهاش درد و دل کنم اما روم نمیشد از گذشتم چیزے بگم براے همیـݧ بہ یہ فاتحہ اکتفا کردم.
یہ شاخہ گل یاس و هم با خودم بردم خونہ و گذاشتم تو گلدوݧ اتاقم هموݧ گلدونے کہ اولیـݧ دستہ گلے کہ رامیـݧ برام آورد بود و گذاشتہ بودم توش بهم ریختم ولے با پیچیدݧ بوے گل یاس تو فضاي اتاقم همه چیز و فراموش کردم و خاطرات خوب مثل چادرے شدنم اومد تو ذهنم .
.
.
.
همہ ے کلاس هاے دانشگاه تقریبا دیگہ برگزار میشد
چندتا از کلاس ها روکہ بین رشتہ ها، عمومے بود و با ترم هاے بالاتر داشتیم
سجادے هم تو اوݧ کلاس ها بود .

مـݧ پنج شنبہ ها اکثرا کلاس داشتم و بعد دانشگاه میرفتم بهشت زهرا پیش شهید منتخبم سرے دوم کہ رفتم تصمیم گرفتم تو نامہ همہ چیو براش از گذشتم بنویسم و بهش بگم چی ازش میخوام
نامروبردم خندم گرفتہ بود از کارم اصلا باید کجا میذاشتمش بالاخره تمام سعے خودمو کردم و باهاش حرف زدم وقتے از گذشتم میگفتم حال بدے داشتم و اشک میریختم وموقع رفتـݧ یادم رفت نامہ رو از اونجا بر دارم.
با صداے سجادے از خاطراتم اومدم بیروݧ...

@khanoOomaneha @khanevade_shaad