👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#قسمت_بیست_دوم
Канал
Логотип телеграм канала 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@Khanevade_shaadПродвигать
1,71 тыс.
подписчиков
12,2 тыс.
фото
2,73 тыс.
видео
3,27 тыс.
ссылок
#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_بیست_دوم

پس نیکا او بود!زن ارشیا... حالا می فهمید چرا ارشیا هیچ وقت از او چیزی نمی گفت و حتی روی آرایش صورت ریحانه هم حساس بود!دلش می خواست از خودش دفاع کند اما انگار لکنت گرفته بود.

_م...من...

دست مه لقا به نشانه ی سکوت بالا رفت،به ناخن های بلند لاک خورده اش نگاه کرد و انگشتر پهن فیروزه ایش.
یاد خانم جان افتاد که جز حلقه ساده ی ازدواجش هیچ وقت انگشتری به دست نکرد! اینجا همه چیز بوی اشرافیت می داد و ...

_ولش کن نیکا جان، نمی بینی به تته پته افتاده!

_عمه جون بخدا دلم براش می سوزه که شده طعمه ی ارشیا، اون امشب فقط اومده تا به خیال خودش منو بچزونه ... اینم کرده عروسک خیمه شب بازیش! از وقتی اومده مدام چشمش دنبال منه

چشمش افتاد به لباس باز نیکا، بجای او عرق شرم روی پیشانی اش نشست و لب به دندان گزید...ارشیا نگاهش کرده بود؟! با این وضعیت؟ حالش خوب نبود،باید می رفت...

_می دونم عزیزم، اما حالا بیاو ثابت کن. آخه ازینجا تا خود لندنم که بگرده مثل خانواده ی تو با اصالت مگه گیرش میاد؟ بایدم دوباره به موس موس بیفته...

چرا گوش می داد؟!ایستاده بود تا تحقیرش کنند؟ قدم اول را که برای بیرون رفتن برداشت در با شدت به دیوار کوبیده شد و هیبت ارشیا در چهارچوب نمایان شد...
صورتش سرخ شده و از دست مشت کرده اش مشخص بود عصبی تر از این حرف هاست!

_وای،مادر نصف عمر شدم.این چه طرز در باز کردنه؟اینجا اتاق پروه مثلا

به جای هر جوابی فقط پوزخند زد، چشم در چشم هم شدند. نیکا رو در روی ارشیا ایستاد،درست بینشان!
_خوبی ارشیا؟ می دونستم امشب...
_برو کنار
_من آخه...
_برو کنار!
نیکا عقب کشید و ارشیا با گام های بلندش سمت ریحانه رفت،دست انداخت و از روی صندلی چادر مشکی ریحانه را برداشت
_سرت کن بریم
نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت؛اما با ذوق چادر را مثل عزیزترین چیز ممکن از دست شوهرش گرفت،روی سرش انداخت و دنبال ارشیا راه افتاد.

_کجا ارشیا؟ مثل اینکه عروسی برادرته ها
_نگران اینم که شما تمام مدت عروسی پسرتون رو توی اتاق پرو بگذرونید!

نمی توانست منکر خوشحالی زایدالوصفش باشد از حرکت ارشیا... او با همان یک جمله ای که گفته بود "چادرت رو سرت کن بریم" نصف حرف های نزده ی ریحانه را زد!

ادامه دارد..
#الهام_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_بیست_دوم


شب را با هزار فکر و خیال صبح کرده بودم و یک دنیا کابوس و رویای بهم مخلوط شده مهمان چشم هایم شده بود . نزدیک ظهر بود که بیدار شده و از رختخواب دل کندم .وارد سالن که شدم مادر را در حال گردگیری دیدم .با دیدنم لبخند زد و گفت:
_ساعت خواب !
_مرسی ، مامان سر صبح چرا افتادی به جون زندگی دوباره؟
_ مهمون داریم
_ا ، کی؟
_خانومی که دیروز با ملیحه اومده بود یادته که
_خب؟
_اونا قراره بیان
_ مگه مردم چندبار میرن مهمونی ؟
_بیا این گلدون رو بذار روی میز ناهارخوری . داره میاد برای معارفه

گلدان را گرفتم و متعجب پرسیدم:
_معارفه !؟
_بله ، صبح زنگ زد و اجازه خواست که فردا شب بیاد اینجا، چرا منو نگاه می کنی ؟ برو دیگه
داشتم تکه های بهم ریخته ی پازلی را بهم وصل می کردم که از دیروز توی ذهنم شکل گرفته بود ، که مامان ضربه ی آخر را زد و گفت :
_گیجی ها فاطمه ! خب یعنی جلسه ی آشنایی دیگه ، می خواد با آقا پسرش بیاد برای امر خیر .

نفهمیدم چطور اما گلدان چینی سفید از دستم سر خورد و روی سرامیک های کف سالن صد تکه شد ... مادر آرام روی صورتش ضربه ای زد و گفت :
_خاک به سرم !حواست کجاست دختر ؟اومدی کمک یا کار منو زیاد کردی آخه ؟

بجای هر عکس العملی ، دهانم را باز کردم و بی هوا پرسیدم ؟
_با آقا پسرش؟
مادر چشم غره ای رفت و در حالی که تکه های بزرگ را از روی زمین جمع می کرد گفت :
_بله ! خوبه دفعه ی اولت نیست که انقدر هول شدی ...
و من مثل گنگ ها دوباره پرسیدم :
_مگه برگشته ؟
نگاهم کرد و مشکوک سوال کرد:
_کی برگشته ؟ از کجا؟
خودم را جمع و جور کردم و گفتم :
_هیشکی ... گیج شدم
نمی دانستم این ادامه ی خواب صبحم بود یا در بیداری کامل بودم .
_پسرش رو دیدی ! عید دیدنی که رفته بودیم خونه ی سمیه اینا .همون که بابات باهاش گرم گرفته بود، دوست علی
_اوهوم
_یادته ؟
_نه خیلی !
و لبم را بخاطر دروغی که از روی اجبار گفتم ،گزیدم ...
_فقط موندم با دیدن اون ریخت و قیافه ای که تو داشتی، چجوری پسندت کردن !
او خندید و من به این فکر می کردم که خوب شد خبردار نیست در دل دخترش چه غوغایی بپا شده ....
.
منی که خودم را به آب و آتش زده بودم تا چنین روزی از راه برسد ، حالا تنها حسی که نداشتم خوشحالی بود ! شاید اگر از بعضی چیزها مطمئن می شدم شرایط خیلی متفاوت می شد . اما اینکه نمی دانستم که خودش مادرش را فرستاده یا برعکس، به اجبار دارد می آید ... یا این واهمه که از روی دلسوزی و ترحم می خواهد پا پیش بگذارد و خیلی سوال های آزار دهنده ی دیگری که می آمد و می رفت ، مانع از خوشحالی ام می شد .
سمیه اما ،بعد از شنیدن خبر انقدر ذوق و شوق داشت که انگار خودش داشت عروس می شد ! چادر گلداری که سوغات کربلای عزیزجان بود را روی سرم انداختم و جلوی آینه ایستادم .
یاد آخرین باری افتادم که همدیگر را دیده بودیم و اشک هایی که از چشمش دور نماند موقع خداحافظی ! گیره ی زیر روسری ام را محکم تر بستم و یاد حرف هایی افتادم که توی کوچه گفته بود ...
چهره ی خندان مادر را دیدم و یاد تعجب حمید افتادم وقتی که کاسه ی حلیم را گرفتم و اشتباهی گفتم "اجرتون ممنون".
بند دلم با صدای زنگ در پاره شد .و از مرور خاطراتم دور شدم و به دیدن او نزدیک ....
ادامه دارد ...

#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#رمان_پناه
🌸

#قسمت_بیست_دوم

فرشته با چشم های گرد شده می گوید:
_باز که ترش کردی زود
+آره چون از جماعت خاله زنک بدم میاد

_من هیچ طرفداری نمی کنم ولی قضیه چیز دیگه ای بود

+جز آمار دادن چی می تونسته باشه ؟
_بابا من داشتم میومدم بالا ، شهاب گفت نرو کسی نیست احتمالا ...
+همین !
_آره والا همین
+یعنی هیچ حرفی هم در مورد تیپمو اینا نزد ؟

_داداش ما رو قاطی این خاله زنک بازی ها نکن خانوم جان !

می خندد و بلند می شود ...دنبالش تا توی آشپزخانه می روم
+خیله خب باور می کنم
توی لیوان دسته دار مایع سیاه رنگی می ریزد و تکه کوچکی نبات هم می اندازد و به دستم می دهد .
_تا گرمه بخور ، ببینم سالاد ماکارانی دوست داری ؟
+مرسی چه بوی خوبی داره این ... آره اهل اینجور غذاهام اصلا

_پس بهت این نوید رو میدم که چند دقیقه ی دیگه یه سالاد ماکارانی عالی باهم می خوریم

انقدر خوب و شاد است که مرا هم سر ذوق می آورد .سفره را روی میز می چینیم ، سردردم آرام تر شده و با اینکه حواسم پرت فرشته و غذای خوش آب و رنگش شده اما باز هم یادآوری دعوای امروز و حرف های کیان اذیتم می کند .

+چه خوب شد اومدی پناه ، وگرنه تنهایی نمی چسبید
_چون نمی چسبید اینهمه تدارک دیدی برای خودت ؟
+مگه خودم دل ندارم ! آدم باید به شخص شخیص خودش احترام بذاره عزیزم
_اوه بله ... خوشمزه شده
+برات می کشم ببری برای شامت
_دست و دلبازیت به کی رفته شما ؟
+آقاجونم اینا ...

از لحن بامزه اش می خندیم ،صدای زنگ در که بلند می شود فرشته هم از روی صندلی بلند می شود و متعجب می پرسد :
_یعنی کیه ؟ تو ادامه بده من الان میام

به دو دقیقه نمی کشد که دست پاچه برمی گردد و می گوید :
+شهاب الدینه

تحت تاثیر هول بودن او من هم مثل شوک زده ها از جا می پرم
_خب چیکار کنیم ؟
+داره میاد بالا ،یه دقیقه بیا

دنبالش تا توی اتاق تقریبا می دوم ! کشوی پاتختی را باز می کند ، چادری را به دستم می دهد و با ملایمت می گوید :
_اینو بنداز سرت بیا بیرون
تردیدم را می بیند و دوباره می گوید :
+باشه ؟ من دلم می خواد ناهار باهم باشیما

صدای سلام بلند شهاب را که می شنود نگاهی به من می کند و بیرون می رود ... ناراحت شدم ؟! به چادر مچاله شده ی توی دستم خیره می شوم . عطر خوبش را می شود نفس کشید
اما من و چادر رنگی سر کردن !؟ آن هم بخاطر پسری که هنوز هم معتقدم جانماز آب می کشد ؟!
چادر را با اکراه می اندازم زمین ولی ...

ادامه دارد ....
#الهام_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#داستاݧ_شبانہ
عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_بیست_دوم




پیرزݧ اونجا افتاده بود
با زهرا دوییدیم سمتش هر چقدر صداش میکردیم جواب نمیداد
اعصابم خورد شده بود گریہ میکردم و بلند بلند صداش میکردم اما جواب نمیداد
تموم کرده بود .
مامور امبولانس اومد سمتموݧ و گفت خانم ایشوݧ تموم کردݧ چیکار میکنید؟؟؟
-نسبتے با شما دارݧ؟؟؟
زهرا جواب داد ݧ نسبتے ندارݧ
بلند شدم با صداے بلند کہ عصبانیتم قاطیش بود از آدمايے کہ اطرافموݧ بودݧ علت ایــݧ اتفاقو میپرسیدم یہ عده میگفتـݧ کہ گرما زده شده یہ عده میگفتـݧ زیر دست و پا مونده و....هرکے یہ چیزے میگفت
کلافہ شده بودم
یہ نفر اومد دستشو گذاشت رو شونم و صدام کرد :خانم؟؟؟
برگشتم یہ خانم میاݧ سال محجبہ بود کہ چهره ے مهربونے هم داشت
ازم پرسید:ایـݧ خانم باهاتوݧ نسبتے دارݧ
گفتم :ݧ چطور؟؟؟
گفت:مـݧ شما رو دیدم کہ کنارشوݧ وایساده بودیدو حرف میزد بعد از رفتـݧ شما ایـݧ پیرزݧ از جاش بلند شد در حالے کہ لبخند بہ لب داشت بہ سمت جمعیت میدویید فریاد میزد و میگفت بالاخره اومدے؟؟محمد جاݧ اومدے??? بعد قاطے جمعیت شد و زیر دست و پا موند مـݧ دوییدم طرفش کہ نزارم بره اما بهش نرسیدم وایـݧ اتفاق افتاد .
متاسفم واقا....
اشک از چشام جارے شد رفتم سمت پیرزݧ هنوز قاب عکس تو بغلش بود قاب عکس و برداشتم پشتش نوشتہ بود "محمد جعفرے"
یاد حرفاش افتادم پس واقاپسرش اومد دنبالش و اونو برد پیش خودش .
امبولانس پیرزݧ و برد
قاب عکس دست مـݧ موند حال بدے داشتم وقتے برگشتم خونہ هوا تاریک شده بود
تو خونہ همش یاد اتفاق امروز میوفتادم و اشک میریختم
قاب عکس و همراه خودم آوردم خونہ
شیشش شکستہ بود داشتم عکس و از داخل قاب در میوردم کہ متوجہ شدم یہ کاغذ پشتشہ
کاغذ و برداشتم یہ نامہ بود
.

" یاهو"
مادر عزیز تر از جانم سلام
مرا ببخش کہ بدوݧ اجازه ے شما بہ جبهہ آمدم فرماݧ امام بود و مـݧ مجبور بودم از طرفے چطور میتوانستم ببینم دشمن جلوے چشمانم بہ خاک وطنم تجاوز کرده و بہ نوامیس کشورم چشم دارد
اگر مـݧ بہ جبهه نمیرفتم در قیامت چگونہ جواب مادرم حضرت زهرا را میدادم
چگونہ در چشماݧ مولایم سید والشهدا نگاه میکردم
مطمعـنم خداوند بہ شما و پدر جاݧ صبر دورے و شهادت مـݧ را خواهد داد.
مادر جاݧ بعد از مـݧ بہ جوانان کشور بگو کہ محمد براے حفظ عزت کشور جنگید بگو قرمزي خوݧوخود را داد تا سیاهے چادر هایشاݧ حفظ شود
مادر جاݧ براے شهادتم دعا کـݧ میگویند دعاے مادر در حق فرزندش،میگیرد
حلالم کـݧ
پسر خطاکارت "محمد جعفرے"

با خوندݧ نامہ از گذشتم شرمنده شدم تازه داشتم مفهوم چادرے کہ روسرمہ رو درک میکردم
طرز فکرم کاملا عوض شده بود دیگه اسماء قبلے نبودم بہ قول ماماݧ داشتم بزرگ میشدم
از طرفے هم جدیدا همش برام خواستگار میومد درحالے کہ مـݧ اصلا بہ فکر ازدواج نبودم و هنوز زماݧمیخواستم کہ خودمو پیدا کنم و بہ ثبات کامل برسم .
اوݧ سال کنکور دادم با ایـݧ کہ همیشہ آرزوم بود مهندسے برق قبول شم ولے عمراݧ قبول شدم چاره اے نبود باید میرفتم...