میخواستم برای فردین نازنین چیزی بنویسم. حاصلش غزلی شد برای او، برای ماهور، برای خودم، برای دوستان و غم مشترک، برای عشق، صلح، زندگی، موسیقی، هنر و مرگ. این اشک بود که کمک میکرد بتوانم تمامش کنم. این ماهور بود که مینوشت.
عجب رقص و چَمَرگاهی که در دامان ماهور است
که میداندار آن بالای دستافشان ماهور است
چه میدانی چه غوغاییست در تنبور دیوانه
چه اقیانوس اشکی گوشهی چشمان ماهور است
تگرگی نیست، برگی نیست، دردی هست و مرگی هست
صدایی گر شنیدی دفدف دندان ماهور است
بریدی بند دلهای زیادی را، خیالی نیست
که سیم سازَت امشب مویهی مژگان ماهور است
صدایت مرگ را هم عاشق و مشتاق بزمت کرد
غمت در دستگاه شاد و سرگردان ماهور است
عزادارانت از دیدار آخر سخت محروماند
ولی دلداری ما بیدلان مهمان ماهور است
پژوهش کردهای آیا که حال دوستان چون است؟
چه میدانی چه "شور" و شیونی در جان ماهور
است
برایت مرتضاهای زیادی مویه سر دادند
سهکنج هر اتاقی یک نفر گریان ماهور است
بساز ای ساز با جمع پریشانخاطر یاران
ببار ای دل که این باران فقط باران ماهور است
#مرتضا_خدایگان@kashkanews