#تب_ناباوری#نویسنده_سیمین_عیوض_زاده#قسمتی_ازرمان_وقتی چشمهام رو باز كردم، يك لحظه متين رو ديدم. نگاه نگرانش رو به صورتم دوخته بود. يكمرتبه لبخند مهربوني روي لبهاش نقش بست. لبخندي شيرينِ، ويرانگر و آشنا! به مادر كه كنارش ايستاده بود، نگاه كرد. مادر رو هم ديدم، اما با ديدن متين، فكر كردم تو دنیای ديگهاي هستم. به همين دليل چشمهام رو دوباره بستم ، اما ... وقتی دوباره چشم باز كردم ، تازه يادم اومد چي بهم گذشته. برگشتم اونطرف تخت رو نگاه كردم. بابا با چهره اي شکسته كنار سر من ايستاده بود. عمهجون هم كنارش. ديگه كسي تو اطاق نبود. دستم رو دراز كردم دستهای مادرت رو بگيرم، اما حتي توان اینکار رو هم نداشتم. انگار خودش فهميد. دستم رو گرفت تو دستهاش. خم شد,، صورتم رو بوسيد و گفت: _خدا رو شكر حالت بهتر شده دخترم. گفتم: _عمه جون اون نامرد كجاست؟ با مهربوني پرسيد: _دلت ميخواد ببينيش؟ جواب دادم: _دلم ميخواد تو سينهي قبرستون ببينمش! گفت: _ پس خيالت راحت باشه. پدرت ترتيبي داده بهروزحتي يك لحظه هم نتونه پاش رو تو بيمارستان بگذاره. گفتم: _ اما بچهام چي؟ دستم رو روي شكمم كشيدم. علاوه بر احساس درد شديد، يهلحظه چنان حس تهي بودن بهم دست داد كه اشكهام سرازير شد. با بغض گفتم: _به من بگيد كه حال بچهام خوبه! خواهش ميكنم! مامان با صدايي بغضآلودگفت: _ دخترم تو تازه به هوش اومدي. دكتر گفته ناراحتي برات سمه. همون موقع دكتر وارد اطاق شد و گفت: _مادرت راست ميگه دختر خوب. تو بايد شاكر باشي حال خودت بهتر شده. بحران حادي رو پشت سر گذاشتي. از پرستار همراهش خواست تا يه آرام بخش بهم تزريق بشه. از شدت گريه به هق هق افتادم. باز درد شديدي رو تو شكمم احساس كردم و آخم بلند شد. با التماس به پدر نگاه كردم. اينبار اون دستم رو گرفت و گفت: _عزيز دل پدر! تو بايد مقاوم باشی. طنين صداي پدر به يادم آورد كه هميشه بهم مي گفت «تاثير كلمات رو هرگز ناديده نگير!گاه يك كلمه، يا فقط يك جملهي بسيار كوتاه، انگيزهاي قوي، براي حيات يا ويرانيِ تمام دنياي كسي ميشه!» و حالا پيدا بود در انتخاب كلمات بشدت درمانده شده بود! گفتم: _آخه پدر چرا گذاشتيد نجات پيدا كنم؟ چرا نگذاشتيد من هم با بچهام بميرم؟ اون فقط بچهی من نبود! اون دار و ندارم بود! اون همدم تمام تنهاییهام، تو روزهاي تلخ گذشته بود! من و اون با هم يه عالمه قرار و مدار گذاشته بوديم. من تمام زندگيم رو واسش تعريف كرده بودم. قرار بود با به دنيا اومدنش پا تو دنیای قلبم بذاره. بهش گفته بودم رد پاي يك عشق نا فرجام رو حتماً اونجا ميبينه...
#کانون_ادبی_سلام @kanoonadabisalam