کانون ادبی سلام

#نویسنده_سیمین_عیوض_زاده
Канал
Образование
Книги
Искусство и дизайн
Юмор и развлечения
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала کانون ادبی سلام
@KanoonadabisalamПродвигать
48
подписчиков
1,68 тыс.
фото
39
видео
127
ссылок
https://t.me/joinchat/AAAAAEJTMHoq9ArrLLn3HQ کانون ادبی "خانه فرهنگ سلام " هدف کانون هم اندیشی در حوزه ادبیات ایجاد فضای کتابخوانی و بهره گیری از مشارکت شهروندان در ارتقای فضای فرهنگی کانون ترویج فرهنگ کتاب کتابخوانی @Kanoonadabisalam
#تب_ناباوری

#نویسنده_سیمین_عیوض_زاده

#قسمتی_ازرمان
_وقتی چشم‌هام رو باز كردم، يك لحظه متين رو ديدم. نگاه نگرانش رو به صورتم دوخته بود. يك‌مرتبه لبخند مهربوني روي لب‌هاش نقش بست. لبخندي شيرينِ، ويرانگر و آشنا! به مادر كه كنارش ايستاده بود، نگاه كرد. مادر رو هم ديدم، اما با ديدن متين، فكر كردم تو دنیای ديگه‌اي هستم. به همين دليل چشم‌هام رو دوباره بستم ، اما ... وقتی دوباره چشم باز كردم ، تازه يادم اومد چي بهم گذشته. برگشتم اونطرف تخت رو نگاه كردم. بابا با چهره اي شکسته كنار سر من ايستاده بود. عمه‌جون هم كنارش. ديگه كسي تو اطاق نبود. دستم رو دراز كردم دست‌های مادرت رو بگيرم، اما حتي توان این‌کار رو هم نداشتم. انگار خودش فهميد. دستم رو گرفت تو دست‌هاش. خم شد,، صورتم رو بوسيد و گفت: _خدا رو شكر حالت بهتر شده دخترم. گفتم: _عمه جون اون نامرد كجاست؟ با مهربوني پرسيد: _دلت مي‌خواد ببينيش؟ جواب دادم: _دلم مي‌خواد تو سينه‌ي قبرستون ببينمش! گفت: _ پس خيالت راحت باشه. پدرت ترتيبي داده بهروزحتي يك لحظه هم نتونه پاش رو تو بيمارستان بگذاره. گفتم: _ اما بچه‌ام چي؟ دستم رو روي شكمم كشيدم. علاوه بر احساس درد شديد، يه‌لحظه چنان حس تهي بودن بهم دست داد كه اشك‌هام سرازير شد. با بغض گفتم: _به من بگيد كه حال بچه‌ام خوبه! خواهش مي‌كنم! مامان با صدايي بغض‌آلودگفت: _ دخترم تو تازه به هوش اومدي. دكتر گفته ناراحتي برات سمه. همون موقع دكتر وارد اطاق شد و گفت: _مادرت راست مي‌گه دختر خوب. تو بايد شاكر باشي حال خودت بهتر شده. بحران حادي رو پشت سر گذاشتي. از پرستار همراهش خواست تا يه آرام بخش بهم تزريق بشه. از شدت گريه به هق هق افتادم. باز درد شديدي رو تو شكمم احساس كردم و آخم بلند شد. با التماس به پدر نگاه كردم. اين‌بار اون دستم رو گرفت و گفت: _عزيز دل پدر! تو بايد مقاوم باشی. طنين صداي پدر به يادم آورد كه هميشه بهم مي گفت «تاثير كلمات رو هرگز ناديده نگير!گاه يك كلمه، يا فقط يك جمله‌ي بسيار كوتاه، انگيزه‌اي قوي، براي حيات يا ويرانيِ تمام دنياي كسي مي‌شه!» و حالا پيدا بود در انتخاب كلمات بشدت درمانده شده بود! گفتم: _آخه پدر چرا گذاشتيد نجات پيدا كنم؟ چرا نگذاشتيد من هم با بچه‌ام بميرم؟ اون فقط بچه‌ی من نبود! اون دار و ندارم بود! اون همدم تمام تنهایی‌هام، تو روزهاي تلخ گذشته بود! من و اون با هم يه عالمه قرار و مدار گذاشته بوديم. من تمام زندگيم رو واسش تعريف كرده بودم. قرار بود با به دنيا اومدنش پا تو دنیای قلبم بذاره. بهش گفته بودم رد پاي يك عشق نا فرجام رو حتماً اونجا مي‌بينه...
#کانون_ادبی_سلام
@kanoonadabisalam
خانه فرهنگ سلام

‍ ‍ #کانون_ادبی_سلام_برگزارمیکند

کارگاه داستان نویسی

با حضور

#نویسنده_سیمین_عیوض_زاده


زمان #چهارشنبه3 آبان

#ساعت16تا18

#نشانی نارمک،خیابان گلبرگ شرقی بعد از تقاطع دردشت نبش کوچه شهید اکبری خانه فرهنگ و کتابخانه سلام مراجعه کنند. و یا جهت کسب اطلاعات بیشتر با

#تلفن77916020 حاصل نمایید.

@Kanoonadabisalam
#تب_ناباوری

#نویسنده_سیمین_عیوض_زاده

#قسمتی_ازرمان
_وقتی چشم‌هام رو باز كردم، يك لحظه متين رو ديدم. نگاه نگرانش رو به صورتم دوخته بود. يك‌مرتبه لبخند مهربوني روي لب‌هاش نقش بست. لبخندي شيرينِ، ويرانگر و آشنا! به مادر كه كنارش ايستاده بود، نگاه كرد. مادر رو هم ديدم، اما با ديدن متين، فكر كردم تو دنیای ديگه‌اي هستم. به همين دليل چشم‌هام رو دوباره بستم ، اما ... وقتی دوباره چشم باز كردم ، تازه يادم اومد چي بهم گذشته. برگشتم اونطرف تخت رو نگاه كردم. بابا با چهره اي شکسته كنار سر من ايستاده بود. عمه‌جون هم كنارش. ديگه كسي تو اطاق نبود. دستم رو دراز كردم دست‌های مادرت رو بگيرم، اما حتي توان این‌کار رو هم نداشتم. انگار خودش فهميد. دستم رو گرفت تو دست‌هاش. خم شد,، صورتم رو بوسيد و گفت: _خدا رو شكر حالت بهتر شده دخترم. گفتم: _عمه جون اون نامرد كجاست؟ با مهربوني پرسيد: _دلت مي‌خواد ببينيش؟ جواب دادم: _دلم مي‌خواد تو سينه‌ي قبرستون ببينمش! گفت: _ پس خيالت راحت باشه. پدرت ترتيبي داده بهروزحتي يك لحظه هم نتونه پاش رو تو بيمارستان بگذاره. گفتم: _ اما بچه‌ام چي؟ دستم رو روي شكمم كشيدم. علاوه بر احساس درد شديد، يه‌لحظه چنان حس تهي بودن بهم دست داد كه اشك‌هام سرازير شد. با بغض گفتم: _به من بگيد كه حال بچه‌ام خوبه! خواهش مي‌كنم! مامان با صدايي بغض‌آلودگفت: _ دخترم تو تازه به هوش اومدي. دكتر گفته ناراحتي برات سمه. همون موقع دكتر وارد اطاق شد و گفت: _مادرت راست مي‌گه دختر خوب. تو بايد شاكر باشي حال خودت بهتر شده. بحران حادي رو پشت سر گذاشتي. از پرستار همراهش خواست تا يه آرام بخش بهم تزريق بشه. از شدت گريه به هق هق افتادم. باز درد شديدي رو تو شكمم احساس كردم و آخم بلند شد. با التماس به پدر نگاه كردم. اين‌بار اون دستم رو گرفت و گفت: _عزيز دل پدر! تو بايد مقاوم باشی. طنين صداي پدر به يادم آورد كه هميشه بهم مي گفت «تاثير كلمات رو هرگز ناديده نگير!گاه يك كلمه، يا فقط يك جمله‌ي بسيار كوتاه، انگيزه‌اي قوي، براي حيات يا ويرانيِ تمام دنياي كسي مي‌شه!» و حالا پيدا بود در انتخاب كلمات بشدت درمانده شده بود! گفتم: _آخه پدر چرا گذاشتيد نجات پيدا كنم؟ چرا نگذاشتيد من هم با بچه‌ام بميرم؟ اون فقط بچه‌ی من نبود! اون دار و ندارم بود! اون همدم تمام تنهایی‌هام، تو روزهاي تلخ گذشته بود! من و اون با هم يه عالمه قرار و مدار گذاشته بوديم. من تمام زندگيم رو واسش تعريف كرده بودم. قرار بود با به دنيا اومدنش پا تو دنیای قلبم بذاره. بهش گفته بودم رد پاي يك عشق نا فرجام رو حتماً اونجا مي‌بينه...
#کانون_ادبی_سلام
@kanoonadabisalam
خانه فرهنگ و کتابخانه سلام و

‍ ‍ #کانون_ادبی_سلام_برگزارمیکند

آموزش داستان نویسی با حضور

#نویسنده_سیمین_عیوض_زاده


زمان #چهارشنبه3 آبان

#ساعت16تا18

#نشانی نارمک،خیابان گلبرگ شرقی بعد از تقاطع دردشت نبش کوچه شهید اکبری خانه فرهنگ و کتابخانه سلام مراجعه کنند. و یا جهت کسب اطلاعات بیشتر با

#تلفن77916020 حاصل نمایید.

@Kanoonadabisalam
خانه فرهنگ و کتابخانه سلام و

‍ ‍ #کانون_ادبی_سلام_برگزارمیکند

آموزش داستان نویسی با حضور

#نویسنده_سیمین_عیوض_زاده


زمان #چهارشنبه11مردادماه

#ساعت17الی19

#نشانی نارمک،خیابان گلبرگ شرقی بعد از تقاطع دردشت نبش کوچه شهید اکبری خانه فرهنگ و کتابخانه سلام مراجعه کنند. و یا جهت کسب اطلاعات بیشتر با

#تلفن77916020 حاصل نمایید.

@Kanoonadabisalam
#تب_ناباوری

#نویسنده_سیمین_عیوض_زاده

#قسمتی_ازرمان
_وقتی چشم‌هام رو باز كردم، يك لحظه متين رو ديدم. نگاه نگرانش رو به صورتم دوخته بود. يك‌مرتبه لبخند مهربوني روي لب‌هاش نقش بست. لبخندي شيرينِ، ويرانگر و آشنا! به مادر كه كنارش ايستاده بود، نگاه كرد. مادر رو هم ديدم، اما با ديدن متين، فكر كردم تو دنیای ديگه‌اي هستم. به همين دليل چشم‌هام رو دوباره بستم ، اما ... وقتی دوباره چشم باز كردم ، تازه يادم اومد چي بهم گذشته. برگشتم اونطرف تخت رو نگاه كردم. بابا با چهره اي شکسته كنار سر من ايستاده بود. عمه‌جون هم كنارش. ديگه كسي تو اطاق نبود. دستم رو دراز كردم دست‌های مادرت رو بگيرم، اما حتي توان این‌کار رو هم نداشتم. انگار خودش فهميد. دستم رو گرفت تو دست‌هاش. خم شد,، صورتم رو بوسيد و گفت: _خدا رو شكر حالت بهتر شده دخترم. گفتم: _عمه جون اون نامرد كجاست؟ با مهربوني پرسيد: _دلت مي‌خواد ببينيش؟ جواب دادم: _دلم مي‌خواد تو سينه‌ي قبرستون ببينمش! گفت: _ پس خيالت راحت باشه. پدرت ترتيبي داده بهروزحتي يك لحظه هم نتونه پاش رو تو بيمارستان بگذاره. گفتم: _ اما بچه‌ام چي؟ دستم رو روي شكمم كشيدم. علاوه بر احساس درد شديد، يه‌لحظه چنان حس تهي بودن بهم دست داد كه اشك‌هام سرازير شد. با بغض گفتم: _به من بگيد كه حال بچه‌ام خوبه! خواهش مي‌كنم! مامان با صدايي بغض‌آلودگفت: _ دخترم تو تازه به هوش اومدي. دكتر گفته ناراحتي برات سمه. همون موقع دكتر وارد اطاق شد و گفت: _مادرت راست مي‌گه دختر خوب. تو بايد شاكر باشي حال خودت بهتر شده. بحران حادي رو پشت سر گذاشتي. از پرستار همراهش خواست تا يه آرام بخش بهم تزريق بشه. از شدت گريه به هق هق افتادم. باز درد شديدي رو تو شكمم احساس كردم و آخم بلند شد. با التماس به پدر نگاه كردم. اين‌بار اون دستم رو گرفت و گفت: _عزيز دل پدر! تو بايد مقاوم باشی. طنين صداي پدر به يادم آورد كه هميشه بهم مي گفت «تاثير كلمات رو هرگز ناديده نگير!گاه يك كلمه، يا فقط يك جمله‌ي بسيار كوتاه، انگيزه‌اي قوي، براي حيات يا ويرانيِ تمام دنياي كسي مي‌شه!» و حالا پيدا بود در انتخاب كلمات بشدت درمانده شده بود! گفتم: _آخه پدر چرا گذاشتيد نجات پيدا كنم؟ چرا نگذاشتيد من هم با بچه‌ام بميرم؟ اون فقط بچه‌ی من نبود! اون دار و ندارم بود! اون همدم تمام تنهایی‌هام، تو روزهاي تلخ گذشته بود! من و اون با هم يه عالمه قرار و مدار گذاشته بوديم. من تمام زندگيم رو واسش تعريف كرده بودم. قرار بود با به دنيا اومدنش پا تو دنیای قلبم بذاره. بهش گفته بودم رد پاي يك عشق نا فرجام رو حتماً اونجا مي‌بينه...
#کانون_ادبی_سلام
@kanoonadabisalam