🎋دنیای شیرین من🎋

Channel
Logo of the Telegram channel 🎋دنیای شیرین من🎋
@KNaxccOXwes3MTI0Promote
213
subscribers
434
photos
361
videos
40
links
👥 فكر كردن بس است انسانیت از من و تو شروع می شود پس شروع کن ثروت واقعی به مال آدم نیست ، به حال آدمه ...🙂
دختره دیر رسید خونه
مادرش گفت : کجا بودی تا حالا !



دختره گفت :
اه یه پسره افتاده بود دنبالم
لامصب خیلی یواش راه میومد 😂😂
خدایی عجیب ترین کشوریم😂

حمله میکنیم=میریم صف بنزین
دفاع میکنیم= میریم صف بنزین
پسره میره خواستگاری بابای دختره میگه مهریه دخترم صد بشکه بنزینه




بابای پسره میگه پسرم پاشو بریم یه دختر گازسوز پیدا کنیم 😂
🅰️ For Irancell، Rightel، Some Wi-Fi
1) Proxydaemi
2) Proxydaemi
3) Proxydaemi
4) Proxydaemi
5) Proxydaemi

🅱️ For HamrahAval، Some Wi-Fi
1) Proxydaemi
2) Proxydaemi
3) Proxydaemi
4) Proxydaemi
5) Proxydaemi

🆎 Storage proxies
Proxy | Proxy | Proxy | Proxy
Proxy | Proxy | Proxy | Proxy
Proxy | Proxy | Proxy | Proxy
Proxy | Proxy | Proxy | Proxy
Proxy | Proxy | Proxy | Proxy‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🟡🟢🟡▒ Liiiiiike ⚃⚃⚃

🌼ظهر یعنے عشق☺️
⚃ و عشق یعنے سلامتے شما
🌼و سلامتے شما یعنے
⚃ قشنگے این دنیا...
🌼و من امروز
⚃ دنیایے قشنگ براتون آرزو دارم
🌼" ظهرتون پُر از شادے ‌‌‌‎‌‌

🟢لااایڪ به خوبی هاتون
🟡لااایڪـ به حضور گرم شما عزیزان

🌼زیبــــااترین گلهـــاا
🟢پیشکش مدیـــر به شمــاا عزیــزاان
🟡که خــودتـون گلستــــــاانیــد

🟡🟢🟡
💜ظــهرتــــون قــشــــنــگــ
    💞آرامــــش در
      💜ثــانــیــہ ثــانــیــہ زنــدگــیــــتــان را
         💞بــرایــــتــان آرزو مــیــڪــنــمــ
            💜شــاد بــاشـــــیــدوشــادے را بــه
             💞عــزبــزانــتــان هدیــه ڪــنــیــد

دوســتــان ظــهرتــون پــرازنــشــاط 💜

👌🌹🍃

.
‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎
صدای تک بوق پیام گوشیم بلند شد. موبایلم رو از کنارم برداشتم و پیام رو باز کردم، فرامرز بود:
-بی ادبی امشبت رو ندید می گیرم. فردا ساعت یازده صبح شرکت فربد می بینمت.
از حرص دندون هامو به هم فشار دادم و به امین گفتم:
-برو به دایی حاجی بگو بیاد.
امین سریع از اتاق بیرون رفت و دایی قاسم بعد از دقیقه ای اومد. پیام رو بهش نشون دادم؛ یه خرده فکر کرد و بعد گفت که فردا با هم به شرکت فربد بریم.
***
کجا؟
با اخمی که نشونه ی فکر کردنم بود گفتم:
-می خواستن برن اتریش … نمی دونم تموم این هفت سال اونجا بودن یا نه!
ساکت شد تا ادامه بدم، و من هم تعریف کردم:
-بابات با این که دوستم داشت ولی خیلی سر و کله اش باد داشت، خب ما خیلی با هم کنار می اومدیم. دروغه اگه بگم زندگی خوشی نداشتیم.
با خنده یاد کارهامون افتادم و گفتم:
-ما حتی مدل موهامونو شکل هم کوتاه می کردیم و لباس های تو خونه رو هم ست هم می پوشیدیم.
با پوزخندی گفتم:
-بچه بودیم … زندگی مشترک برامون زود بود.
و با غم ادامه دادم:
-تا این که فرامرز هم هوایی شد که ما هم همراه خانواده ش بریم، من دوست نداشتم برم … امید داشتم با مرور زمان با خانواده ام آشتی کنم و فرامرز میره سرکار … من به یه زندگی معمولی قانع بودم. خواهرش هر روز بهش زنگ می زد. من می فهمیدم وقتی فرامرز می رفت توی اتاق تا باهاش صحبت کنه. می دونستم حرفشون از رفتن و راضی کردن منه. تو همون گیر و دار فهمیدم حامله ام.
به صورتش نگاه کردم و با لبخند گفتم:
-خدا خیلی دوستم داشت که یه پسر فهمیده نصیبم کرد.
امین هم لبخند زد و ادامه دادم:
-می خواستم غافلگیرش کنم، یه جشن دونفره گرفتم، اولش فکر کرد راضی شدم که ما هم بریم اما وقتی فهمید حامله ام دیوونه شد.
یاد دیوونگی اون شب فرامرز باعث شد بغض کنم، کیکی که از پنجره پرت شد توی کوچه و ظرف هایی که شکست … دست امین روی گونه ام نشست و آروم گفت:
-اونوقت تنهایی رفت.
کف دستشو بوسیدم و نگفتم که پدرش می خواست منو مجبور کنه سقطش کنم. فقط آروم گفتم:
-چون حامله بودم نمی تونستم برم، اون هم افتاد روی دنده ی لج؛ فکر می کرد اگر بره و یه مدت ازش دور باشم دلتنگیم باعث میشه برم پیشش. من هم همین فکرو می کردم که اون بعد از یه مدت دوباره برمیگرده، حداقل با به دنیا اومدن تو برمیگرده … اما برنگشت و وقتی تو بدنیا اومدی دیگه به تلفن های هفته ای یک بارش هم جواب ندادم … تو آخرین تماسش گفتم می خوام ازش جدا شم. اون هم وکیل گرفت و کارهای طلاق و شناسنامه ی تو بدون حضور خودش انجام شد.
چشمامو بستم و همراه آهی گفتم:
-به همین راحتی!
خودش رو تو بغلم جابجا کرد و گفت:
-حالا چرا من باید با دایی پیمان اینا برم؟
به صورتش لبخندی زدم و گفتم:
-بایدی در کار نیست عزیزم، اگر دوست داری برو.
سرمو به دیوار تکیه دادم و گفتم:
-خر شخص خودمم.
پوزخند صدا داری زد و هیچی نگفت. می دونستم داره توی دلش چی می گه، لابد می گه«اگر خر نبودی که دنبال یه پسر غریبه راه نمی افتادی و به خانواده ت پشت نمی کردی!» 
-فرامرز بود؟
چشمامو بستم:
-اوهوم.
-چی میگه؟
آهی کشیدم و گفتم:
-خودشم نمی دونه چی می خواد! چندروز پیش می گفت به امین بگو پدرش خبر مرگش زنده اس، حالا که می گم امین خبر داره تعجب کرده! … پیمان؟
پیمان هم آه کشید:
-جانم؟
چشمامو باز کردم:
-داغونم.
دستش دور شونه هام حلقه شد و سرم ناخودآگاه به سمت شونه اش خم شد و بهش تکیه دادم. بوسه ای روی سرم نشوند و آروم گفت:
-توکلت به خدا باشه.
به در اتاق ضربه خورد و دایی در حالی که دست امین تو دست هاش بود وارد اتاق شدند، لامپ رو روشن کرد که باعث شد چشمهام بسوزه اما حتی پلک نزدم! چشمای قرمز امین دلمو ریش می کردند. دایی با لبخند پهنی گفت:
-مامان مژده امین گفت می خواد یه چیزی بهت بگه.
امین یه نگاه به دایی انداخت و یه قدم جلو اومد و گفت:
-حتی اگر بابام بهترین بابای دنیا هم باشه … من … نمی خوام آتیش بگیرم.
دایی و پیمان با تعجب به من بعد به امین نگاه کردن و پیمان گفت:
-آتیش واسه چی؟
لبمو به دندون گرفتم که نخندم، چون منظور امین رو فهمیدم، امین هم رو به پیمان گفت:
-شنیدم که مامان می گفت منو آتیش می زنه اما نمی ذاره برم پیش بابام.
لبخند پهنی روی لب نشوندم و دستامو براش باز کردم. امین اول با دودلی بعد به سرعت خودشو توی بغلم انداخت. دایی سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
-بچه اس تربیت کردی؟ معلومه به جای گوش کردن به حرفای من حواسش به صدای مادرش بوده!
پیمان خندید و گفت:
-من موندم چجوری صدای مادرشو تشخیص داده!! وقتی پیش ما بین اینقدرها هم اوضاع صداش داغون نبود!
موهای امینو بوسیدم و در جواب پیمان گفتم:
-امین این مدل صدای منو زیاد شنیده، مخصوصا وقتایی که سرما می خورم.
پیمان بلند شد و گفت:
-خدا بیامرزه سهرابو، خوب شد رفت، بدبخت چی می کشیده وقتی براش بغض می کردی!
چپ چپ نگاهش کردم و اون و دایی با خنده از اتاق خارج شدن. به صورت امین که ساکت بهم زل زده بود گفتم:
-نمی خوای چیزی بگی؟
لباشو به هم فشار داد و بعد گفت:
-دوست عمو مازیار … درسته؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
-دایی گفت؟
اون هم سرشو تکون داد. پیشونیشو بوسیدم و گفتم:
-هر سوالی داری بپرس.
سرش رو به سینه ام تکیه داد و گفت:
-همدیگه رو دوست داشتین؟
چشمامو دور اتاق چرخوندم تا اشک هامو پس بزنم و بعد جواب دادم:
-خیلی.
-پس چرا از هم جدا شدین؟
لبخند غمگینی زدم و گفتم:
-وقتی می خواستیم ازدواج کنیم تصمیم گرفتیم تا وقتی که درسمون تموم نشده بچه دار نشیم، اما خب … نمی شه با قسمت جنگید! یه مدت قبل از اینکه تو رو حامله باشم خانواده ش زمزمه ی رفتن داشتن.
فصل شانزدهم:
چشم هام پف کرده بود و عملا توی تاریکی اتاق هیچ چی نمی دیدم، صدام شبیه خُر و پف دایی قاسم شده بود اما همچنان گریه می کردم. موبایلم شروع کرد به زنگ خوردن. نمی دونم برای بار چندم بود، به صفحه اش نگاه کردم. شماره ی نگار بود، از زمین و زمان دلخور بودم و آخر از همه خودمو مقصر می دونستم. من می دونم اینا آه بابامه. دوباره گریه ام شدت گرفت. هم خودمو از پدرم محروم کردم هم امینو! نه در مورد امین، فرامرز مقصره نه من. پشت سرمو چند بار آروم به دیوار کوبیدم، اگر امین منو نمی بخشید دیوونه می شدم. 
دوباره گوشیم زنگ خورد، فرامرز بود. موبایل رو برداشتم و بعد از لمس کردن دکمه ی سبز رنگ کنار گوشم نگه داشتم. 
-الو؟ مژده؟
با صدایی که به همه چیز شباهت داشت جز صدا جواب دادم:
-بله؟
چند لحظه سکوت کرد. گلوشو صاف کرد و گفت:
-منتظر بودم زنگ بزنی!
پوزخند زدم. جز کلمه ی «پررو» بهش چی می گفتم که لایقش باشه؟ آهی کشیدم و گفتم:
-به امین گفتم.
انگار منتظر این جواب نبود!
-گفتی؟!
صدام دورگه شد:
-مگه همینو نمی خواستی؟
-خب … فکر نمی کردم …
خیلی دلم می خواست همه ی دلپریمو سر فرامرز خالی کنم. شاید سبک می شدم:
-ازت متنفرم فرامرز. ازت متنفرم که منو به این روز انداختی. ازت بیزارم.
با حق به جانبی گفت:
-این روزی که میگی حاصل ندونم کاری خودته که پشتمو خالی کردی! به بچه ت دروغ گفتی. مردن شوهرت هم تقصیر هیچ کس نیست.
دلم گرفت، چرا اینقدر عادی گفت «شوهرت»؟! لبهامو به هم فشار دادم. خیلی عادی گفت:
-می خوام ببینمت.
غیر قابل کنترل داد زدم:
-برو بمیر.
اون هم صداشو بالا برد:
-مودب باش مژده.
همه ی عصبانیتم توی صدام جمع شد و با بلند ترین حالت ممکن گفتم:
-مودب نباشم می خوای چی کار کنی؟ امینو ازم می گیری؟ بهت گفته بودم فرامرز! شده آتیشش می زنم نمی ذارم دستت بهش برسه. حالا هر غلطی که می خوای بکن.
و تلفن رو قطع کردم، در اتاق باز شد و پیمان بین چارچوب قرار گرفت، به پشت سرش گردن کشیدم و با ترس گفتم:
-امین کجاست؟!
وارد اتاق شد و درو بست و با صدای آرومی گفت:
-تو اتاق، دایی و رها دارن باهاش حرف می زنن.
به سمتم اومد و کنارم نشست. با بغض به صورتش زل زده بودم. لبخند کجی زد و گفت:
-صدات شبیه خر شده.
‏هیچ دکتری نبود

که به ما بگه کمبود محبت

از کمبود ویتامین

بیشتر به آدم ضربه میزنه..!
انسانها را از زیستن بشناس !!

در گفتن همه آراستـــه اند !
در خفتن همه آرام ...
در خوردن همه مهربان ...
در بردن همه خنــــدان ...

انسانها را در " زندگی " بشنـــاس !!
🔑بزرگتر که شدیم

🔑مدادهایمان هم تکامل یافتند

🔑تبدیل به خودکارهایی بیرحم شدند

🔑تا یادمان بدهند

🔑هر اشتباهی پاک شدنی نیست
يڪ نڪته را فراموش نڪنيد...

لطف مڪرر

حق مسلم ميگردد!!

پس لطفا، به اندازه لطف ڪنيد...
به کــــوتاهــي آن

لـــحظه ي شادی که گـــذشت

غــــــصه هــــم مــــيگذرد...!

#سهراب_سپهری
اینقدر به خودت
اعتماد داشته باش،

که از کسانی که آزارت
میدهند، به راحتی دل بکنی!

گاهی بعضیها کارشان فقط
چیدن بال آرزوهای شماست
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💞 دردیده ی ما نقش رخ
دوست اگر نیست

💞 یادش به دلم لحظه ای
از سینه جدا نیست

💞 درسینه ی بی کینه ی ما
نقش تو جاریست

💞 هر چند که در دیده ی ما
جای تو خالیست

💞 الهی دلت جای شادی باشه
💞 تقدیم به شما دوستان خـوب
🌹فراموش نڪنیم

💠از دشمنے تادوستے،یڪ لبخند

💠از جدایے تاپیوند،یڪ قدم

💠از توقف تاپیشرفت یڪ حرڪت

💠از ڪینه تابخشش،یڪ گذشت

💠و از نفرت تاعلاقه،یڪ محبت است

#مواظب‌این‌یڪ‌هاباشیم
صداقت
برایتان دوستان زیادی
پیدا نمی کند؛
ولی دوستان
درستی پیدا می کند.


🌸🍃
آدما نسبت به ما هیچ وظیفه ای ندارن

اگه خوبی میکنن از ذات قشنگشونه
More