مشکل من با زنان این است که هر وقت رابطه ام را با تو انکار کردهام صدای جرینگ جرینگ النگویت را در خش خش صدای من شنیدهاند و پیراهن خوابت را در چمدان خاطرهام.
می نویسم تا زنی را که دوست دارم از شهر بی شعر،شهر بی عشق شهر اندوه و افسردگی رها کنم می نویسم تا از او ابری نمبار بسازم تنها زن و نوشتن ما را از مرگ میرهاند.
امروز وقتی داشتم از دارالعلوم بر میگشتم، در کوچهگک تنگ رحم خدا بابه، همان راه همیشهگیِ من، انگار چوب خدا این بار از آسمان نازل شد و درست به فرق سرم خورد. یادم نمیآید درد داشت یا نه؟! در واقع درد داشت و باعث شد چیغ بزنم اما الان به طور عجیبی اصلا یادم نمیآید. بیشتر شوکه شده بودم. شروع کردم به دشنام دادن:( خرِ احمقِ بیشعور، نمیبینی؟) عینکم افتاده بود. هیچی را نمیدیدم. وقتی دستم را از روی سرم دور کردم تازه آنجا بود که متوجه خون روی انگشتانم شدم. خون، با سرعت، تمام صورتم را پوشانده بود. نمیدانم چگونه است؟! تا آن زمان فکر میکردم تنها چیزی که انسان را به گریه وا میدارد، احساسِ رنج و اندوه است. فکر میکردم تا وقتی این احساس وجود نداشته باشد، حتی اگر فرق سرمان هم پاره شود، گریه کردن احمقانه به نظر میرسد. آن لحظه هیچ حسی نداشتم. حتی درد را آن طور که باید احساس نمیکردم. تنها چیزِ وحشتناکِ آن لحظه، تار دیدن دنیای اطرافم بود. آن لحظه بدون هیچ اندوهی، فقط با دیدن خون به گریه افتادم. احمقانه گریه میکردم و دنبال عینکم میگشتم. جالب تر اینجاست که مسئول این اتفاق هیچ وقت نیامد ببیند چه اتفاقی برای من افتاده است. یا اینکه چرا دارم گریه میکنم و یا وقتی صدایش زدم که دارد از سرم خون میآید، هیچ واکنشی نشان نداد. حداقل می توانست عینکم را برایم بدهد. اما او حتی این کار را هم نکرد. آن لحظه فکر کردم که چقدر انسانیت ترسو و ضعیف است. تنها چیزی که باعث میشد او در آن لحظه هیچ کمکی نرساند، این نبود که واقعا دوست نداشت این کار را انجام بدهد (شاید هم واقعا دوست نداشت)، و یا اینکه انقدر سنگ دل و ظالم باشد، نه!
فکر میکنم تنها دلیلش این بود که او توانایی این را نداشت که مسئولیت کاری را که با من انجام داده بود بپذیرد. برای همین است که میگویم«انسانیت ترسو است.»