🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸📚#بريده_كتابناگهان در برابر او تعظیم کرد تا زمین خم شد
و پایش را بوسید.سونیا وحشت زده، انگار با دیوانه ای سروکار داشته باشد، عقب نشست.در واقع مرد جوان در آن لحظه قیافه ی دیوانه ها را داشت.دختر جوان که رنگش پریده بود با قلبی پرتپش
و دردناک جویده جویده گفت: چه کار دارید میکنید؟جلو من؟
راسکولنیکوف بی درنگ بلند شد
و ایستاد.با قیافه ای عجیب گفت: در برابر تو نبود که تا زمین خم شدم در برابر همه ی درد
و رنج های بشری بود.بعد رفت کنار پنجره
و آرنج هایش را روی لبه ی آن گذاشت کمی بعد برگشت به طرف او
و گفت: گوش کن ساعتی پیش به آدم گستاخی گفتم او به اندازه ی انگشت کوچکت هم ارزش ندارد امروز هم به خواهرم گفتم بیاید کنار تو بنیشیند مفتخرش کردم.سونیا گفت: ولی من موجودی بی آبرو هستم.
_ موقعی که چنین حرفی زدم نه به آبروی ریخته ات فکر میکردم
و نه به خطاهایت بلکه عذاب وحشتناکی را که میکشی در نظر داشتم
از کتاب
#جنایت_و_مکافات اثر
#داستا_یوفسکیارسالي توسط دوست همراه كانال طباطبایی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸@ketabkhaneh2015