.
ناگهان پنجره باز می شود
و مادر صدا می کند
که به خانه برگرد
دیوارها از هم باز می شوند
با کفش گلی پا به بهشت می گذارم
کنار میز می روم
و به سوال هایشان مودبانه جواب می دهم
حال من خوب است
تنهایم بگذارید. سرم میان دست ها
می نشینم و می نشینم چگونه می توانم
از مسیر طولانی و دشوار بگویم
اینجا در بهشت، مادرها
شال سبز می بافند
مگس ها وز وز می کنند
پدر خسته از شش روز کار
کنار اجاق چرت می زند
نه مطمئنا
نمی توانم بگویم
که آدم ها به جان هم افتاده اند
تادئوش روژه ویچ
@Honare_Eterazi