📝وقتی بابا بزرگ از مامان بزرگ درخواست ازدواج میکند، مامان بزرگ میگوید: «تو سگ داری؟» و بابا بزرگ جواب مثبت میدهد. او یک سگ چاق و پیر به اسم سادی داشت. مامان بزرگ میگوید: «کجا میخوابد؟»
بابا بزرگ کمی هول شده و میگوید: «راستش را بگویم، درست کنار خودم میخوابد، اما اگر ازدواج کنیم، من...»
مامان بزرگ میگوید: «وقتی شب دم در میآیی، آن سگ چه کار میکند؟»
بابا بزرگ نمیدانست مقصود مامان بزرگ چیست و برای همین حقیقت را میگوید: «
با اشتیاق به طرفم میدود.»
مامان بزرگ میگوید: «بعد تو چه کار میکنی؟»
بابا بزرگ میگوید: «خب، بغلش میکنم تا آرام بگیرد، و کمی برایش آواز میخوانم. میخواهی کاری کنی تا احساس حماقت کنم؟»
مامان بزرگ میگوید: «چنین منظوری ندارم. تو تمام چیزهایی را که لازم بود، گفتی. من فکر میکنم وقتی
با یک سگ به این خوبی رفتار کنی، حتما
با من بهتر از این خواهی بود و اگر آن سگ پیر، سادی، آن قدر تو را دوست دارد، حتما من تو را بیشتر دوست خواهم داشت. بله،
با تو ازدواج میکنم.»
📗 #کتاب_با_کفش_های_دیگران_راه_برو 👤 #شارون_کریچ💟 کانال هوای حوا
@Havaye_Havva