📝عقب تاكسي نشسته بودم و پيغامهايم را بالا و پايين ميكردم.
تاكسي ايستاد، مسافري در را باز كرد و كنارم نشست.
سرسري نگاهي به مسافر انداختم و خشكم زد.
«رويا» بود. همان رويای پانزده سال پيش، تكان نخورده بود، چرا فقط كمي، فقط كمي چروك گوشه چشمهايش نشسته بود.باورم نميشد.
«بهمن» صميميترين دوستم عاشق و واله و شيدا و ديوانه و بيقرار رويا بود.
رويا زيباترين دختر دانشكده بود و خيليها عاشقش بودند، اما بهمن از همه عاشقتر بود يا خودش فكر ميكرد از همه عاشقتر است. رويا هم بهمن را دوست داشت، اما «رضا» را بيشتر دوست داشت و زن رضا شد.
بهمن باورش نميشد، من هم باورم نميشد.
قبل از اينكه با رضا ازدواج كند از طرف بهمن رفتم و با او صحبت كردم.
از رويا پرسيدم: «مگه بهمن را دوست نداري؟»
گفت: «چرا، دوست دارم.»
پرسيدم: «پس چرا داري با رضا عروسي ميكني؟»
گفت: «چون رضا را بيشتر دوست دارم...»
حالا بعد از پانزده سال دوباره رويا را ميديدم و چه همه خاطره برايم زنده شد. رويا هم من را شناخته بود. رويا هم گيج بود. احوالپرسي كرديم،
بعد رويا پرسيد: «بهمن حالش چطوره؟»
گفتم: «بهمن شش سال پيش فوت كرد.»
رويا ناباورانه نگاهم كرد. پرسيد: «چرا؟»
گفتم: «تصادف.»
من حال رضا را پرسيدم.
گفت:«رضا هم سه سال پيش رفت.»
«كجا؟»
«فوت كرد.»
«چرا؟»
«مريضي.»
«مگر ميشود؟»...
باورم نميشد. حالا ديگر نه بهمن بود و نه رضا... آن همه عشق، آن همه رقابت، آن همه رفاقت، آن گريهها، آن دلداريها...
پياده شدم. تاكسي و رويا رفتند و دور شدند.
👤#سروش_صحت💟 کانال
هوای حوا @Havaye_Havva