⚘﷽⚘
🖇عاشقانه های شهدا ...
❤️روزی که مهدی میخواست متولد شود، ابرهیم زنگ زد خانه خواهرش.
از لحنش معلوم بود خیلی بیقرار است. مادرش اصرار کرد بگویم بچه دارد به دنیا میآید.
گفتم: نهممکن است بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید.
آن وقت باز باید نگران برگردد...
مدام میگفت: من مطمئن باشم حالت خوب است؟
زندهای هنوز؟
بچه هم زنده است.
گفتم: خیالت راحت همه چیزمثل قبل است. همان روز، عصر مهدی به دنیا آمد و چهار روز بعد ابراهیم آمد...
بدون اینکه سراغ بچه برود آمد پیش من گفت: تو حالت خوب است ژیلا؟
چیزی کم و کسر نداری بروم برایت بخرم؟! گفتم: احوال بچه را نمیپرسی؟
گفت: تا خیالم از تو راحت نشود نه...
وقتی به خانه میآمد دیگر حق نداشتم کاری انجام دهم همه کارها را خودش میکرد. لباسها را میشست، روی در و دیوار اتاق پهن میکرد.
سفره را همیشه خودش پهن میکرد.
جمع میکرد تا او بود،نود و نه درصد کارهای خانه فقط باا و بود.
#شهیـد #محمدابراهیم_همت🌷🦋@hami121🦋#برمدارشهدا