💐🍃🌿🌸🍃🌼🍃🌺🍂🌿🍂🌸📙 #رمان💥 #پناه◀️ #قسمت_پنجاه_و_سوم✍🏻تصویرهای گنگی توی کوچه پس کوچه های سرم چرخ می خورد اما قبل از اینکه چیزی را با وضوح به یاد بیاورم با جیغ فرشته از خاطرات بیرون می پرم:وای مامان چرا زودتر نگفته بودی آخه مگه من غریبه بودم امی بینی تو رو خداهی من می گفتم چرا بابا یهو پشیمون شد که بگرده یا بسپره برای پناه خونه پیدا کنن ها،نگو داستان ها داشته این قضیه
و ما بی خبر بودیم!وایسا ببینم پناه اینجوری که مامان میگه منو تو باید همو بشناسیم که شانه ای بالا می اندازم
و می گویم:گیج شدم بخدا،نمی دونم خودمم
آخه اسمتم یجوری که آدم نمی تونه یادش بره یا اشتباه بگیره اما من هرچی الان به مخم فشار میارم جز بنفشه
و نسترن دوست پایه ی دیگه ای تو این کوچه نداشتم.البته یه دختره عنق بود که خیلیم لوس بود
و یه بار منو هول داد تو جوب آب
و با چشم های درشت شده نگاهم می کند تو که نبودی؟
در اوج تعجب خنده ام می گیرد
و می گویم چی میگی فرشته؟
آره دیگه یه بارم به شهاب پیشنهاد بازی داد که چون قبول نکرده بود منو از حرص هول داد تو جوب چون اهل مردم آزاری بود
می زند زیر خنده
و من هنوز گیجم چیزهایی همچنان یادم می آید
و نمی آید زهرا خانم یاعلی می گوید
و بلند می شود،هول می شوم
و دستش را می گیرم
و می پرسم:
نمی خواین باقی حرفتون رو بگید
کدوم حرف؟
اینکه چرا راضی شدین بدون هیچ سوالی بهم جا
و مکان بدین
می نشیند اما دستم را رها نمی کند
و می گوید:یه بار تو زندگی از روی نادونی دست رد زدم به سینه کسی که نیاز به کمکم داشت،سال ها تاوان دادم بخاطرش نمیگم خدا انتقام کمک نکردنم رو گرفت،نه خدا کریمه اما من توی خجالت عذاب وجدانم مونده بودم
و دنیا به کامم تلخ شد از همون موقع قسم خوردم تا روزی که جون دارمو توان،هرکسی که گره ای به کارش بود رو در حد توانم یاری بکنم تا بلکه لطف خدا شامل حال منو بچه هامم بشه.نمیگم تو نیاز به کمک ما داشتی،میگم گره ای که اون شب به کارت افتاده بود رو باید یکی باز می کردکی بهتر از ما که اصل
و نسبت رو می شناختیم.با حاجی که مشورت کردم گفت شماره آقا صابر رو پیدا می کنم تا ببینم این استیصالی که شما میگی توی این دختر هست یا نه اما نه هیچ ردی بود نه هیچ نشونی تا اینکه چند وقت پیش تلفن خونه زنگ خورد
و خودم برداشتم،یه دختر جوان بود
و در مورد تو پرس
و جو می کرد می خواست ببینه اینجا کجاست
و پناه از کجا بهش زنگ زده بوده می گفت دخترعمته،لاله شماره ی خونه ی ما اون روز که برق رفته بود
و تو اومدی پایین بهش زنگ زدی،افتاده بوده روی گوشیش کور از خدا چی می خواد نشستم باهاش به حرف زدن گفت
و گفت
و شنیدم از دلتنگی ها
و دلخوری هات،از اشک های مردونه
و یواشکی پدرت
و از دردی که به قلب کم جونش چنگ زده بخاطر دوری یکدونه دخترش از سرزنش کردن های خود افسانه
و سرکوفت خوردنش از این
و اون که زن بابایی بالاخره
و دختره رو پر دادی رفته از شهر
و دیار خودش از بهانه گرفتن های داداش کوچکترت
و جون به لب شدن پسری که می گفت پسرخالته
و زده به جاده که ببینه پناه کجاست
و چجوری داره سر می کنه تک
و تنها تو خوابگاه
و تهران،از حال خرابش بعد از برگشتنو چیزایی که دیده
و شنیده بود از اینکه بابا صابرت بعد از شنیدن واگویه های بهزاد پس افتاده از غم
و غیرت
و تا چند روز کنج بیمارستان آه
و ناله خوراکش بوده فقط.
عرق شرم نه فقط روی پیشانی ام که انگار روی تمام تنم نشسته
و ذوبم می کند از خجالت سرم را زیر انداخته
و خیره مانده ام به گل های چندرنگ قالی کف اتاق،حال شاگردی را دارم که دور از چشم مهربان ترین معلمش تقلب کرده
و حالا به بدترین وجه ممکن دستش رو شده،دست یخ زده ام را پس می کشم اما زهرا خانم مانع می شود
و محکم تر از قبل نگهش می دارد بین دست های چروک خورده
و گرمش گره افتاده بوده،نه
پناه جان؟اشک های هول شده ام تند
و تند راه باز می کنند
و دهانم قفل شده ذهنم قدرت حلاجی ندارد
و همه چیز مثل آش شوربا درونش قاطی
و مخلوط شده سکوت سنگین اتاق را صدای ناله های نصفه مانده در گلویم هرازچندگاهی می شکند.نمی دانم چرا اما ناغافل می گویم:کور گره افتاده
چیزی نمی گوید
و ادامه می دهم:
ستار العیوب نبود مگه؟
و نگاهش می کنم.با گوشه ی روسری گلدار بزرگش اشک های صورتم را پاک می کند
و می گوید:هست،اما کو عیبی هر چی بوده بدی نبوده ان شاالله
بیشتر از این تاب ماندن
و آب شدن ندارم،تنهایی می خواهم
و سکوتی عمیق.میشه برم بالا هر وقت خوب شدی بروخوبم اما اگه بمونم نه
انگار جنس عجز درون چشمانم را می شناسدسرمی که حالا قطراتش تمام شده اند را می کند
و دستمالی روی جای سوزنش می گذاردبلند می شوم
و بی هیچ حرفی راه می افتم.نمی دانم فرشته از کی نبوده
و نیست در را که می بندم
و هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب در راه پله می پیچد.
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🍃🌺 @hami121❣
🌸🌿🍂🍃🌺🍂💐🍃🌿🌸🍃🌼