خاطرات _یه_جا_مونده
📃 #قسمت_اولبہ سمت اتوبوساے
🚎 ڪارواڹ رفتم و
🚶🚶پامو گذاشتم رو پلہ اولین اتوبوس و رفتم بالا
😐یہ سرڪ ڪشیدم تو اتوبوس و...
اوه اوه!!!
😁😁اینجا ڪہ همہ برادراڹ محترم بسیجے هستڹ!
🙊👨🏼همشوڹ تا متوجہ مڹ شدڹ سراشونو انداختڹ پاییڹ...
😥😥یڪی از پشت سرم گفت:
🗣_خانوم اشتباه اومدیڹ.
اتوبوس
🚌خواهراڹ این یڪیہ
😊زیر لبے تشڪری ڪردم.
✌✋تا خواستم سوار اتوبوس خودموڹ شم
یڪے از ایڹ خواهرا گفت:
_ڪجا خانومم؟
😁😳😳_مگہ اتوبوس خواهرا ایڹ نیست؟
☹️☹️_هست اما شرط رفتڹ بہ شلمچہ، گذاشتڹ چادر هست
🙄😑دودستے زدم تو سرم و گفتم:
_پس چرا ڪسے بہ مڹ نگفت؟حالا مڹ چڪار ڪنم؟
😤😭_برید سریعاً یہ چادر پیدا ڪنید.یڪ ربع
⏰دیگہ حرڪتہ
ڪولہ ام
🎒 و محڪم چسبیدم و دویدم سمت سالڹ
🏃🏃🏃هیروڹ و سردرگم وسط سالڹ مونده بودم ڪہ چادر از ڪجا بیارم؟
🙁🙁🤔#عاخه_خدا_نوکرتم_اینم_شانسه_من_دارم؟
😠😠😡رفتم نماز خونہ شاید اونجا چادر مشڪے باشہ.
اما نبود!
😫😖ڪم ڪم داشت گریہ ام میگرفت ڪہ...
بازهم دیدمش...
نظرش سمت مڹ جلب شدو سریع نگاهشو دزید...
😐😑آره!
خودشہ!
اوڹ میتونہ ڪمڪم ڪنہ...
😐😉موضوع رو باهرسختے اے ڪہ بود باهاش در میوڹ گذاشتم...
😊🙃گفت خواهرشم داره میاد با ڪارواڹ ما...
وگفت ڪہ اوڹ چادر اضافہ داره...
😊😍😍دنبالش رفتم ڪہ بریم سمت اتوبوس و چادرو بگیریم از خواهرش اما...
نہ.....
ایڹ امڪاڹ نداره...
😭☹️اتوبوس رفتہ بود...
😐😢😢نویسنده:
#باران_صبوری #برمدارخرد 🌷@hami121🌷