🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙#رمان_قیمت_خدا#قسمت_سی_و_چهارم*با هر بسم الله*
پدرم به سختی حرکت میکرد.
روزی که داشتم خونه رو ترک م
کردم، روی مبل،کنار شومینه
نشسته بود، اولین بار بود که اشک
رو توی چشم هاش می دیدم،
_آنیتا،چند روز قبل از اینکه
برگردی خونه، اون روزها که هنوز
تهران شلوغ بود، خواب دیدم
موجودات سیاهی، جلوی کلیسای
بزرگ شهر، تو رو به صلیب کشیدن.
به زحمت بغضش رو کنترل کرد.
_مراقب خودت باش دخترم
خودم رو پرت کردم توی بغلش
_مطمئن باش پدر،اگر روزی چنین
اتفاقی بیفته،من، اون روز جانم رو
با خدا معامله کردم، و شک نکن
پیش حضرت مریم،در بهشت خواهم
بود.
خواب پدرم برای من مفهوم داشت.
روزی که اون مرد گفت روی
استقامت من شرط می بنده،اینکه تا
کی دوام میارم.؟
آرتا رو برداشتم و به آپارتمان کوچک اجاره ایم رفتم.
توی کشوری که به خاطر کمبود نیروی
تحصیل کرده و نیروی کار،جوان
تحصیل کرده وارد میکنه، من بعد
از مدتها دنبال کار گشتن، با
مدرک دانشگاهی، توی یه شهر
صنعتی،برای گذراندن زندگی...
داشتم ،زمین،پنجره و توالت های
یه شرکت دولتی رو می شستم.
با هر بسم الله،وارد شرکت می شدم
،و با هر الحمدالله از شرکت بیرون
می اومدم، اما تمام اون یک سال و
نیم... لحظه ای از انتخابم پشیمون نشدم....
#ادامه_دارد نویسنده:
#شهید_سید_طاها_ایمانی💐💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج
💖💐@hami121🌷🕊#بـرمــدارقصـه_شــب 🦋💞