☔️⛄️☔️⛄️☔️⛄️☔️⛄️☔️نویسنده آرزو امانی
#آری: قسمت پنجاه و هشتم
گوشی رو به روی میز گذاشتم و زانوهام رو تو بغلم گرفتم...چراغ خواب بالای تختم رو، روشن کردم و از زیر تخت جعبه عکسهام رو بیرون کشیدم ،به عکس اولم نگاه کردم ...عکسی که سرم رو از پنجره چوبی بیرون اورده بودم و گونه ارمین رو میبوسیدم...هق هقم رو میخوردم تا صدام به گوش مامانم نرسه...بین گریه هام اسم خدا رو صدا میزدم...دلم اروم نمیگرفت هر چی گریه میکردم سبک نمیشدم...
****************************
اشکان
اشکم رو پاک کردم و برای صدمین بار پیامک ساده رو خوندم...جوابی برای سوالهاش نداشتم...تو دل خودمم کلی سوال بود که همه بی جواب بود...
دلم بیشتر از اینکه برای خودم بسوزه برای ساده میسوخت...اون دو سال با ارمین زیر یک سقف زندگی کرده بود...نمیتونستم خودم رو جای اون بزارم...
*******************************
شکلاتی برای ساده باز کردم و گفتم""بیا...این رو بخور فشارت نیفته...از الان بگم همه سوالها رو باید جواب بدی...""ساده شکلات رو گوشه لپش گذاشت و گفت""هولم نکن...هنوز ده دقیقه فرصت دارم!!!""
بعد از ده دقیقه برگه رو برای خن
ده بالا برد و گفت""آقا اجازه ما تموم کردیم""لبخندی زدم و گفتم""شاهکار کردی...باید کمتر از یک ربع به همه سوالات جواب میدادی نه پنجاه دقیقه!!!""ساده لبهاش رو اویزون کرد و گفت""خوبه دیگه...چه توقع هایی داری...""
لبخندی زدم و گفتم""حاضرم شرط ببندم نمره این سری هم چنگی به دل نمیزنه...!!!'"
ساده با استرس گفت""الکی شرط نبند از کجا انقدر مطمینی؟""برگه رو لای کتابم گذاشتم و گفتم""از لرزش دستهات...""ساده گفت""من هر چی که بلد بودم رو نوشتم...خوبم جواب دادم...شرط چی میبندی؟!!!""ابرویی بالا انداختم و گفتم""اول شرط جناقت رو پاس کن بعد دوباره شرط ببند...""ساده گوشه لبش رو جوید و گفت""خب خودت چیزی نگفتی وگرنه من انجامش میدادم!!!""سرم رو کج کردم و گفتم""هر چی باشه انجام میدی؟""ساده به خودکارهای رنگارنگش خیره شد و گفت""اره...""کتابم رو تو کیفم گذاشتم و گفتم""باشه فکرهام رو میکنم و بهت میگم چیکار کنی!!!""ساده به یقه لباسم نگاه کرد و گفت""خواهشا سخت نباشه!""
از صندلی بلند شدم و گفتم""نزن زیرش...یاد بگیر سر حرفت بمونی...!!!""
****************************
کلی فکر کردم...هیچ کار سختی پیدا نمیکردم تا ساده انجامش بده...با توپم به دیوار ضربه میزدم...رفت و برگشت توپ رو سرعت بخشیدم تا تمرکزم بالا بره..کنترل توپ از دستم خارج شد و به سمت ادکلنهام رفت...با برخورد توپ به ادکلنهایی که تارا برایم خریده بود،یک فکری عین برق از سرم گذشت...
از فکرم لبخندی به روی لبهام اومد و روی تختم دراز کشیدم...
گوشیم رو برداشتم و به ساده پیامک زدم...
ساده
مشغول فیلم دیدن بودم که برای گوشیم پیامک اومد...میدونستم اشکانه...چون جز اون کسی بهم پیام نمیفرستاد...
اشکان برایم نوشته بود""((سلام،الان کنار کادوهای تارا دراز کشیدم...همه چیزهایی که واسش خریده بودم رو پس فرستاده...ساده من فکرهام رو کردم...تارا با پس فرستادن کادوها مثلا میخواد دلم رو بسوزونه...منم میخوام عین خودش باهاش رفتار کنم...تو باید بری پیش تارا و بهش بگی که میخوای با من ازدواج کنی...))""
پیامک رو چندبار از اول خوندم ...باورم نمیشد اشکان چنین شرطی بزاره...از زور عصبانیت ناخنهام رو به زیر خش گیر گوشی میکردم...
به اشکان پیامک زدم و نوشتم""حالت خوبه؟این بود شرطت؟برم بگم تارا جان عزیزم من و اشکان میخواهیم با هم ازدواج کنیم؟...""
بعد از ارسال پیامک رو مبل ولو شدم و به تلویزیون خیره شدم...
تو فکر شرط مسخره اشکان بودم که گوشیم تو دستم لرزید...با دلخوری جواب دادم...اشکان با خنده سلام داد و گفت""قرار نشد بزنی زیرش...""
ادامه دارد...
@hami121🌷🍃☂☃☂☃☂☃☂☃☂☃☂