تابستان بر ویرانههایمان گذشت
و هوس افعی را شعلهور کرد.
گندم دگرباره درو،
و چراگاه تشنهی شبنم خواهد شد...
تابستان بازگشت، که حافظه را
با عطش وسنگهایِ آتشین سنگسار کند...
سپس تبعید شده پرسشی مطرح کرد:
چگونه محصول کشت شده به دستم،
از دستی که چاه مرا آغشته به زهر کرد
پیروی کند؟
و کودکان در تبعید پرسشی مطرح کردند:
پدرانمان اینجا، شبهای ما را مزین کردند،
شُکوهِ زرین ما را وصف کردند
از درختان انجیر و انگور بسیار گفتند...
تابستان بازگشت، اما چیزی ندیدیم!!!
و زندانی آه کشید:
ای تابستان آتشین، برای ما
بخششی ناچیز بودی
همچون روشنایِ آفتاب و ماسهها...
و امروز ما را به تازیانهی اشتیاق و ذلت میکشی...
تابستان دور میشود از چادرهامان،
تابستان رخت آتشین را خواهد برد
اما در وایرانههایمان افعی باقی میماند،
عطش را در حنجرههایمان،
و در خونمان
جاودانگی اشتیاق و خشم را رها میسازد...
#محمود_درويشبرگردان :
#سعید_هلیچی