اینجا سایهات روی همه چیز میافتد
روی این خانه
روی بیرون این خانه
روی رختخواب
روی گهوارهی فرزندم
سایهی تو شب و روز بر همه چیز میافتد
سایهات میافتد بر چهره.ی زنام
و عیبهایش را می.پوشاند...
میافتد روی سایهی درخت
روی سایهی سنگ
سایهی ماشین
پرنده
سایهی تو با سایههای دیگر درهم میآمیزد
سایهی تو دیگر سایهها را در خود فرومیبرد
و باز از نو در جانام ریشه میدواند...
چشمهایم در این شهر مدام فریب میخورند
دخترها مدام شبیه تو به چشمام میآیند
انگار آن سایهات را تکهتکه کرده برای خود از آن لباسی دوختهاند
چه دستهایی که سمت سایهات دراز میشوند
سایهات مدام به این گوشه و آن گوشه میخزد
ماهها میگذرند، سالها درازتر میشوند
و سایهات روزبهروز کوتاهتر میشود
و تو روزبهروز دورتر میشوی
و شاید عریانتر
و اینگونه تو از من دووور و من از تو...
ما تا لحظهی مرگ تنهایی زندگی خواهیم کرد
اما تا زمانی که حتا یک وجب از سایهات روی زمین باقی مانده
من غریب و تنها نیستم
روزی
وقتی که زمان برای من به سر آمد
حرف آخرم روی سایهات نوشته خواهد شد
کاش وقتی مرگ من فرامیرسد
در سایهی تو قبری برای من بکنند...
#رامیز_روشن | Ramiz Rüşən | جمهوری آذربایجان، ۱۹۶۴ |