نگام نمیکنن هر کسی به کاری خودش رو مشغول کرده، زیر لب پچپچ کنان و با اشاره باهم صحبت میکنن.
سهراب میگه: دادا چای بریزم، هنوز جواب نداده علی از رو تخت میپره پایین، تند تند گره مشمعی که دستش هست رو باز میکنه در حالیکه سرش پایین هستش چندتا شکلات بهم تعارف میکنه، میگه با چای بخور.
جواد از جیب پیراهنش دونخ سیگار در میآره
بدون اینکه نگام کنه یکی را میزاره روی لبم، آتش میزنه. همه میدونیم چه خبره، اما هیچکس نمیخواد حرفی بزنه، چون حکم نهاییم اومده، فردا باید برم انفرادی تا روز اجرای حکم.
صابر داره جدول حل میکنه، بیهوا میگه،
سه حرفی، "علاقه شدید قلبی"
علی با اخم میگه، درد..! جواد با عصبانیت میگه، مرگ! نمیشه آروم تو دلت بگی!؟ نگاش میکنم و میگم، عشق صابرجان عشق.
همون چیزی که باعث شد اینجا باشم
روی تخت دراز میکشم، خیره میشم به عکسی که چسبوندم به زیر تخت بالایی، تا همیشه جلو چشام باشه! همیشه بهش میگفتم یهروزی برات میمیرم،
حالا دارم به اونروز میرسم!
#سید_محمود_حسینی#آسدمحمود