آورده اند که کودک فقیری ظرفی دردست داشت، و از این مغازه به اون مغازه دنبال کمی روغن می گشت چون پولی نداشت کسی به او روغن نمی داد. رفت تا به در مغازه ای دیگر رسید صاحب مغازه ظرفش را برداشت وکمی ازتفالهٔ گاو درون آن ریخت وظرف رابه کودک داد ولی آن کودک چیزی نگفت ظرف را برداشت و رفت و آن تفالهٔ درون آن را برای مدتی درخانه نگهداری کرد. روزی ازجلو همان مغازه می گذشت که صاحب مغازه آه وناله می کرد که دندان درد دارم کودک جلو رفت وگفت داروی آن پیش من است. رفت و مقداری ازخشک شده همان تفاله را لای کاغذی پیچید وبه مغازه دارگفت آن را بر دندانت بگذار مغازه دار هم آن رابرداشت وبردندانش گذاشت بعد از کودک سوال کرداین چه دارویی بودکه به من دادی کودک گفت این باقی مانده ی همان روغن(تفالهٔ گاوی)است که به من دادی .
تا توانی دلی بدست آور دل شکستن هنر نمی باشد شیخ هم دراین مورد فرمود: بزرگی به عقل است نه به سن و قد..