✉️گیرنده: عابر پیادهای در شهرداری رشت
بغبغوی من. روزی ارزنهایت را ارزانیام کردی. گوشهای بُغ کرده بودی. بُغَکم، بُغکِ کوچَکَکم. بُغچهام. کاش بالهایم به اندازهی روحت بزرگ بود تا به تو درونشان میبالیدم و بالیات میکردم. بیا بغلم. بَغبغلم، بَغبلکم، بَغبلِ ناقُلَکم. میخاستم بَغبغولمت در همان روز، با آن آفتاب گندمکگون، با همان دستهای بغشندهات. که ارزنهایت را ارزانی میکرد به من بَغولنده. و من بغض در گلویم بُغیده بود. بگذار بُغولمت، که تو غُلدَنیای.
اما تقدیر به قدری دیر بود که ارزنهایت هضم شد. و کاری که نباید شد. و تو فقط یک لباس داشتی و... ببغشید. من...من... بَغ... بَغ... بغیهاش را نفهمیدم چه شد. من... من... بِغو...بِغو... بغولی من باغتم، من تو را باغتم. با یک غیدن. ببغشید. بغبغوی بُغیدهی غلدنی من، ببغشید.
فرستنده: کغتری در همانجا
#شششب_ششنامه
#یادداشت_روزانه
@Fereshteh_bargi