⑤⑤
حتا جای خالی تو را هم دوست دارم، خوش به حالت.
فرشتهی دل من!
میدانی شبها و روزها در نبود تو همانند سال میگذرد. صبحها به تماشای طلوع آفتاب مینشینم و عصرها به تماشای غروبش.
شبها، ماه چشمکزنان گویا به من لالایی میخواند و مرا به عالم خواب میبرد.
تماشای طلوع و غروب آفتاب را به خاطر تو دوست دارم.
خیره شدن به ماه را بهخاطر تو دوست دارم.
هر بار که به تماشایشان مینشینم، روزهایی یادم میآید که بعد از طلوع آفتاب، جفتمان از خانه بیرون میشدیم و روانهی کافه میشدیم. کتابهای دلخواهمان را میخواندیم و دربارهی شخصیتهای رمان حرف میزدیم. گاهی قهوه و کیک سفارش میدادیم و گاهی خود را مهمانِ چای وطنی و یک حبه قند میکردیم.
بعضی روزها در کوچه و پسکوچههای قدیم کابل قدم میزدیم و خاطرات فامیلهایمان را به یکدیگر بازگو میکردیم.
یادت میآید همیشه دوست داشتم مجموعهی شعرهای "فروغ فرخزاد" را داشته باشم؟
و تو در یکی از عصرهای سرد پاییزی آن را به من تحفه دادی؟
آه! حالا هرروز یک قطعه شعر را به توی خیالی میخوانم!
یک روزی تو هم همانند آفتاب در زندگیام طلوع کردی و به این زندگی سرماخورده و تاریکم روشنی و گرما بخشیدی!
اما چرا زود غروب کردی، عزیز من؟
چرا طلوع کردنت حالا به من همچون سراب شده است؟
یادت هست شبهایی که جفتمان خیره به ماه میشدیم و به یکدیگر شعر میخواندیم و زیبایی چشمهای همدیگرمان را به ماه تشبیه میکردیم؟
یادت هست شبهایی که انتظار آمدن ماه را از پشت ابرها میکشیدیم؟
حالا هم هر شب انتظار میکشم تا ماه از پشت ابرها خود را نمایان کند!
اما دیگر لذتبخش نیست، دیگر برایم آرامش نمیدهد.
ههههه، چه خوشخیال بودم که ماه به من آرامش میدهد، اما بعد از رفتن تو فهمیدم که آرامش اصلی من تو بودی. حضور تو باعث آرامشم میشد. و چه فهمیدنهایی که تلخ و جانسوز است.
میبینی که؟
میبینی که من "حتا جای خالی تو را هم دوست دارم، خوشا به حالت"، فرشتهی دل من!
فرحت نساء✍