بانوی کنجکاو اساطیر!
این درج از حریم خدایان رسیده را
از آسمان بگیر و خدایان سپاس دار
این همچو راز هستی گنجیست سربهمهر
این گنج را چنانکه توان داشت پاس دار
نایاب از خزاین گنجور آسمان
این درج را به دخمهٔ اسرار گنجهاست
بگشادنش به ساحت خلقت مصیبت است
نگشادنش برای تو دانیم رنجهاست
زنهار پاندورا سر این درج برمدار
زنهار پرده از رخ این راز برمگیر
ور کنجکاویت به فسون سر ز راه برد
دیگر ز خاک و مردم خاکی خبر مگیر
گفتند و از حریم خدایان آسمان
آن درج بسته را به حضورش گذاشتند
وآنگه به کامگاری او مست و پایکوب
عودش بسوختند، بخورش گذاشتند
بانوی کنجکاو اساطیر رمز و راز
چون مار بسته چنبره بر آن شگرف گنج
گاه از شرار وسوسه در دوزخ شکیب
گاه از هبوب دغدغه در زمهریر رنج
روشن چو چشم افعی، گرم و شکیبسوز
ابلیسوار وسوسه در اوج خیرگی
در آن لهیب دوزخی و بیامان گرفت
افسون کنجکاوی بر حزم چیرگی
گرم و شتابناک سر از درج برگرفت
ناگاه پیش چشم ز حیرت دریدهاش
در زیر بال رنگ ز دهشت پریدهاش
در آنکه از حریم خدایان رسیده بود
با دیده دید آنچه که هرگز ندیده بود
از قعر درج موج سیاهی ز دود و ابر
تند و عنانگسیخته چون گردبادها
یا همچو خشمهای نهانی که ناگهان
چون غولها تنوره کشند از نهادها
امواج دردها و حسدها و خشمها
انبوه زجرها و ستمها و کینهها
در آسمان روان شد و گفتی به لمحهای
درج از هزار عقده تهی کرد سینهها
بانوی کنجکاو اساطیر رمز و راز
شرمنده، بيمناک، سراسیمه، چارهجوی
لرزنده و پشیمان درج گشاده بست
تنها امید ماند در آنجا ز هرچه بود
تنها امید هست هماکنون ز هرچه هست
دستت شکسته باد!
گیرم که عهد بسته شکستی تو پاندورا!
درج گشاده کاش نبستی تو پاندورا!
با آنچه رفته بود و زمین و زمان گرفت
وز آدمی چو بار امانت، امان گرفت
ای کاش امید نیز از این درج رفته بود
ای کاش این کبوتر از این برج رفته بود.
يک لحظه طول عمر پشیمانی تو بود
صدها هزاره عمر پریشانی من است
سحر سراب و تشنگی جاودانه ماند
داغ امید نیز به پیشانی من است
کفارهٔ گناه پشیمانی تو را
من قرنها به چنبر امید دادهام
من با امید ساحرهٔ انتظار را
اکسیر زندگانی جاوید دادهام
عصیان شبی بسوخت شکیبم
طغیان شبی گرفت عنانم
صحرا و کوه و دشت سپردم چو بادها
بحر و بر گذشته نوشتم چو یادها
از برق شوق، سینهٔ سوزنده تافتم
دنبال مردهریگ خدایان شتافتم
در قلههای ابرنشین "المپ"
اسطوره را چو باد وزیدم به اوجها
در ژرفنای مرگنشان "اژه"
افسانه را چو قطره خزیدم به موجها
تا درج را به بند کشم از کمند تو
افسوس "پاندورا"!
آخر پس از گذشت هزاران هزار سال
معنای این فسانهٔ دیرینه یافتم
مطلوب من نه بیرون از من، که در من است
آن درج بسته در قفس سینه یافتم!
همچون "اودیسه" در دهن باد و کام موج
آوارۂ زمینم و امید با من است
یا همچو "تانتالوس"
بر کام و نابکام به کفارهٔ امید
دریا و تشنهکامی جاوید با من است.
جمعه ۱۸ بهمن ۶۳ - تهران
#فخرالدین_مزارعی@Fakhreddin_Mazarei