تکه ای از دامنم رو پاره کردم و دور بازوی نیکو بستم. اون رو توی آغوش کشیدم، چند قطره اشک گونه هام رو خیس میکند :< متاسفم... هرگز نباید بهت میگفتم منو میرا صدا کنی... معلم درست میگفت اسم من نفرین شده! > اشک هام بدون کنترل فرو میریزند و زیر نور تازه طلوع کردهی خورشید میدرخشند. نیکو آروم چشماش رو باز میکنه و دستش رو روی سرم میکشد :< چی میگی میرا؟ میرا برای من... > پوست نیکو زیر نور خورشید درحال سوختن بود، سرفه و لبخندش باهم مخلوط شده بودند :< مثل ماه درخشان و زیبا، با کمی یاس که به دلش نشسته، رقص ستاره های توی چشماش، و ارواح بزرگی که توی قلبش جا میشند. میرا برای من اینه... نفرینی نیست یادته؟ > اشک هام قصد متوقف شدن ندارند، با تعجب به پوست درحال سوختن نیکو نگاه کردم :< نیکو بدنت... > با لبخندی حرفم رو قطع کرد :< میبینی؟ نفرین منم دروغ بود. تو با من موندی ولی قرار نیست زیر نور خورشید بمیری... خوشحالم. > با وحشت به خورشید و بعد به پوست نیکو که هر لحظه بیشتر میسوخت نگاه کردم، به سختی نیکو رو روی کولم انداختم :< باید ببرمت جایی که نور خورشید نباشه. > اما نیکو برای من سنگین بود و هردو روی زمین افتادیم. جلوی نور خورشید ایستادم، اما فایده نداشت انگار فقط یکم از اون نور نیاز بود تا تمام وجود نیکو ذره ذره نابود بشه. اشک هام شدت گرفت، اگه جادوی قوی ای داشتم میتونستم اون رو با ستاره ها به قصر ببرم؟ نیکو دستم رو گرفت و به خورشید خیره شد، لحن آرومی :< هی میرا، اون همیشه انقدر زیبا بوده؟ البته نه به زیبایی تو اما باشکوهه مگه نه؟ > به خورشید نگاه کردم، تا قبل امروز همیشه طلوع خورشید برام زیبا بود. سعی کردم اشک هام رو کنترل کنم و بغضم رو قورت دادم :< نه... تو از اون زیبا تری... > لبخند تلخی زد، با اینکه تا گردن سوخته بود اما انگار هیچ دردی نداشت :< حیف شد، پس باید جای دیگه ای یه خونه بسازم. > با حالت تعجبی نگاهش کردم :< یه خونه بسازی؟ چی داری میگی؟ > توی آغوش گرفتم، انگار داشت باهام وداع میکرد، و کلماتی رو به زبون اورد که تا سال ها توی ذهن من به فراموشی سپرده شدند. نیکو سوخت، محو شد و به آسمان رفت. و من به دنبال شکار ستاره های زمین رفتم، تا روزی اون ها رو به آسمان بدم و در عوض نیکو رو پس بگیرم. بعد سال ها عذاب، به یاد اوردن این کلمات قبل مرگ، قلبم رو تسکین میده :< جایی دور از قصر تو، جایی دور از دهکده من، جایی میان خورشید و ماه یا حتی بالاتر، اونجا یه خونه میسازم. و اونجا منتظرت میمونم، خیلی زود نه ولی یه روز بیا تا اونجا باهم زندگی کنیم. > اون لبخند و کلمات قلبم رو به درد میاره، پس بهم بگو نیکو وقتی همهی ارواح زمین رو آزاد کنم، میتونم به خونهای که ساختی بیام؟ ᝰFlora ⌑᭡ #FromFloBerry ︵ #Novel ⌑᭡
آروم سرش رو نوازش کردم و لبخندی زدم :< چی داری میگی؟ ما همین الانم فقط شبها همدیگه رو میبینیم. اگه هم نفرینی باشه اشکالی نداره، باهم میمیریم دیگه؟ > لبخند دلگرم کننده ای زدم، مثل لبخند های همیشگی نیکو. حداقل امیدوارم در عوض همهی لبخند های اون، چنین لبخندی زده باشم. برای چند دقیقه بهم زل زد. صورت سرخش نگرانم میکرد، امیدوار بودم سرما نخورد. هرچند لبخندش کمی خیالم رو راحت کرد :< پس میرا... بیا وقتی بزرگ شدیم تو یه خونه زندگی کنیم. اونطوری هرموقع از روز و شب میتونیم پیش هم باشیم. > رویای شیرینی بود، به ستاره های بالای سرمون نگاه کردم و لبخند زدم :< جایی دور از قصر من، جایی دور از دهکده تو، جایی فقط برای ما و آسمان. > هروقت به این خاطره فکر میکنم، فضای اطرافم رو فراموش میکنم. شاید برای همینه که تا چند لحظه قبل صدای نیکو رو نمیشنیدم :< هی میرا! میرا گوش میدی؟ > از دنیای خاطرات برگشتم و دوباره خودم رو پیش نیکو پیدا کردم :< متاسفم، چی گفتی؟ > یکم عصبی شد، قیافه بامزه ای به خودش گرفته. نفس عمیقی کشید و به ماه اشاره کرد :< گفتم تو شبیه ماهی... نه قطعا از اون خوشگل تری. > شوکه شدم. حس میکردم صورتم داغ شده، هرچند فکر نمیکنم صورت سرخ شده ی من به اندازه نیکو زیبا باشد. پس به طرف دیگه ای نگاه کردم، نیکو بنظر سردرگم بود، نمیخواستم فکر کند ناراحت شدم. نیم نگاهی بهش انداختم، با صدای نسبتا آرومی ادامه دادم :< پس اگه من ماه باشم، تو خورشید میشی؟ > حالت صورتش بهم میگه که چقدر خوشحال شده، انگار نیکو هرگز درمورد چیزی به اسم پنهان کردن احساسات نشنیده :< اگه تو ماه باشی من حتما برای تو خورشید میشم! > لبخند زدم و سرش رو نوازش کردم. این لحظات شیرین باعث میشد فراموش کنم در چه دنیایی زندگی میکنم، باعث میشد تاریکی های مرگباری که در کمین نشسته اند را از یاد ببرم. شاید برای همین از سایه ها بیرون آمدند تا به من یادآوری کنند زندگی نمیتواند انقدر شیرین باشد. نیکو سمتم برگشت و لبخند زد :< راستی میرا... > اما با نجوا هایی صدای حرف های نیکو قطع شد، نجواهایی هایی که به یک باره همه محیط اطراف ما رو پر کردند. و صدای آزاد دهنده ای که آرزو میکردم هرگز نشنوم :< میرا...میرا...میرا اینجایی؟...عهه میرا...راستی میرا...هی میرا... میرا... > این صدای ناله مانند که تبدیل به فریاد میشد، درحال تکرار حرف های نیکو بود. همه حرف هایی که توی اونها من رو " میرا " صدا زده بود. بدنم خشک شد، حرف های معلم توی سرم تکرار میشه " هرگز نباید اسمت رو به کسی بگی، اگه کسی اسمت رو صدا بزنه نفرین میشه. میدونی که وقتی نفرین ها جمع بشن چی میشه درسته؟ " آب دهنم رو قورت دادم، حضور اون رو حس میکردم. نزدیک بود، و با نجوای مرگ به سرعت به سمت اینجا میدوید. مورا، به گفته معلم هیولایی که از نفرین من متولد شده و هربار کسی اسمم رو صدا میزند، بزرگتر و قویتر میشه. تا بلاخره روزی وقتی به اندازه کافی بزرگ شد میاد تا با کشتن خالقش به آرامش برسد. هرگز نخواستم مزخرفات مربوط به نفرین رو باور کنم، اما الان اون داستان های مسخره قبل خواب از همیشه بهم نزدیکتر اند و لرزه به تنم میاندازند. نگاه های وحشت زدهی نیکو درحالی که به سمتم میدود، نفس های سردی که از پشت سرم احساس میکنم، و آن حضور سنگین اطرافم، همهی اینها نجوای مرگ رو در گوشم میخواند. تلاش برای زنده موندن، الان خیلی دیر شده. هیولای دود مانند دندون هاش رو به رخ میکشد، فقط یک قدم و بعد من تکه تکه خواهم شد. قرار بود اینطور باشد، پس چرا نیکو رو به روی من ایستاده؟ چرا مورا به نیکو حمله کرد؟ قلبم ایستاده، تنها دوستم، توسط نفرینی که من خلق کردم درحال مرگ بود. قلبی که شوک ایستاده و عقلی که بیشتر از این کار نمیکند. وقتی قلب و عقلم برای پیدا کردن راه حل سردرگم بودند، جادویم بی اختیار بدنم رو به کنترل خودش گرفت. ستاره های ضعیفی که تا دیروز به سختی توی دستام میدرخشیدند، الان درحال پاره کردن بدن هیولا بودند. در شرایط سخت جادو قویتر نمایان میشه. تنها چیزی که میتونست اون ستاره های تیغه شکل بزرگ رو توجیح کند این بود. اما هیولا قصد رها کردن نیکو رو نداشت. یکدفعه ستاره ها توی هم پیچیدند و شروع به بلعیدن نور همدیگه کردند. حتی اگه خودم رو هم ببلعند اجازه نمیدم به نیکو آسیبی برسد. هیولا به داخل سیاهچالهی ستاره ها کشیده شد و جسم خونین نیکو رو رها کرد، آخرین نجوا های مورا به وضوح توی اون منطقه پیچید. نفس عمیقی کشیدم و به سمت نیکو دویدم، خونریزی زیادی داشت اما مشکلی نبود. فقط باید جلوی خونریزی رو بگیرم و به قصر ببرمش. اونها درمانش میکنند حتی اگه در عوض هرگز نتونم دوباره نیکو رو ببینم. ⌑᭡ #Novel ⌑᭡
تمام الماس های ستاره نام آسمانی، هر بار پناهگاهی برای من میشدند. پناهگاهی برای اشک هایم، پناهگاهی برای لبخند هایم، آنها پناهگاهی نه چندان گرم اما آرامش بخش بودند. امکان نداشت وقتی به آنها نگاه میکنم قلبم آرام نشود و در حس آرامششان غرق نشوم، بیشتر از هرچیزی حس خانه را در آنها حس میکردم. توی افکار خودم غرق بودم که صدای اون از فکر و خیال بیرون کشیدم :< میرا! میرا اینجایی؟ > لبخندی با دیدن من روی صورت کک مکی پسرک شکل گرفت :< میدونستم اینجایی! > نزدیک تر شد و کنارم نشست :< دوباره ستاره ها رو نگاه میکردی؟ > سر تاییدی تکون دادم، نگاه محوی به ستاره ها انداخت :< عهه میرا واقعا ستاره ها رو دوست داری. > فقط با یک نگاه میتونستم بگم میخواد چیزی بگه اما مردده، اون هم متوجه نگاه های من شد پس سریع بحث دیگه ای رو جلو اورد :< راستی میرا، میدونی امروز چیشد؟ قیافه مامانم وقتی توپ اون بچه ها خورد توی پای سیبش دیدنی بود! تازه پدرم محصول مزرعه رو برداشت کرد و میدونی... > و بعد مثل همیشه شروع به حرف زدن کرد، زانو هام رو بقل کردم و با لبخند به داستان دنیای انسان ها گوش دادم. اولین بار همینجا اون رو دیدم، وقتی از قصر فرار کردم. نمیتونم خودم رو بخاطر اون سرزنش کنم، قصر منظره خوبی برای دیدن ستاره ها داشت اما میدونستم منظره بهتری هم پیدا میشه. هرچند چیزی بهتر از منظره پیدا کردم، یک دوست، وقتی که فکر میکردم گم شدم و نمیتونم سر وقت به قصر برگردم سر و کله اون پیدا شد :< هی چرا گریه میکنی؟ > انسان بود، انتظار داشتم مثل بقیه انسان ها از پوست سیاه من بترسد پس جلوی صورتم رو گرفتم، نزدیک تر اومد و گلی رو بین موهام جا داد :< اینو میدم به تو پس دیگه گریه نکن باشه؟ > اول نگاهی به لبخند پسرک و بعد به بابونه لای موهام نگاه کردم، پسرک سریع اومد و خودش رو کنارم جا داد :< من نیکو ام، تو چطور؟ > هنوز داشتم به بابونه روی سرم نگاه میکردم، نمیتونستم این رو بی جواب بزارم، شیرینی هایی که از قصر اورده بودم رو از جیبم در اوردم و سمت پسر گرفتم، یکم خرد شده بودند اما تنها چیزی بود که داشتم، لبخندی زدم :< میرا، اسمم میرا است. > معلم گفته بود، هرگز نباید اسمم رو به کسی بگم چون اسمم نفرین شده، و هرکس اون اسم رو صدا کنه نفرین میشه، اما نمیخواستم خرافات اون پیرمرد رو باور کنم، از اینکه مردم من رو بلایس صدا کنند متنفر بودم، میخواستم برای یک بار هم شده شخصی به اسم خودم صدایم کند. نیکو، با قدردانی شیرینی ای برداشت و خورد، و با لحن بامزه وقتی دهنش پر بود جوابم رو داد :< اسم قشنگی داری، همیشه میای اینجا؟ تاحالا ندیده بودمت. > با این حرف دوباره یاد این افتادم که گم شدم، و بغضی گلوم رو گرفت :< گم شدم... اومدم که ستاره ها رو ببینم... و اگه به موقع برنگردم بخاطر این سرزنش... > قبل از اینکه حرفم رو تموم کنم سریع از جاش بلند شد و دستم رو گرفت :< پس چرا اینجا نشستی؟ عجله کن باید سریع راه خونت رو پیدا کنیم. > حالت نگران روی صورتش، تبدیل به لبخند دلگرم کننده ای شد، اون شب به هر طریقی قصر رو پیدا کردیم، قیافه نیکو بعد دیدن " خونه ام " دیدنی بود. اول میترسیدم شاید بترسد و من رو رها کند، اما اون آخرین دیدار ما نبود. چندین بار بعد از اون شب همدیگه رو به بهونه دیدن ستاره ها دیدیم، و بنظر میرسید هردومان تنها دوست خودمون رو پیدا کرده بودیم. قبل از اون شب فکر میکردم نیکو دوستان انسانی زیادی دارد، و شاید گاهی به دوستانی که میتوانند تمام روز پیش او باشند حسودی میکردم. اون شب نیکو به مخفیگاه نیومد، بیست دقیقه، نیم ساعت، چهل دقیقه، هرچقدر صبر کردم سر و کله اش پیدا نشد. وقتی مطمئن شده بودم که قرار نیست بیاد، پشت تخته سنگ های کنار ساحل پیداش کردم. برای اولین بار، گوی های درخشانی که از چشماش میچکیدند، جایگزین لبخند همیشگیاش شده بودند. جلوتر رفتم و آروم کنارش نشستم :< نیکو... چیزی شده؟ > اول بنظر کمی خوشحال شد، اما سریع خودش رو عقب کشید و توی خودش جمع شد :< میرا توهم... نمیخوای با من دوست بمونی؟ > دستم رو جلو بردم و اشک ها رو پاک کردم :< چرا نباید بخوام باهات دوست بمونم؟ > نیم نگاهی بهم انداخت و بغضش رو قورت داد :< من هرگز نمیتونم توی روز کنارت باشم... > به رو به رو خیره شد و دوباره بغض کرد :< خورشید منو نفرین کرده... اگه تو روز با کسی برم بیرون هردوتامون میمیریم... > نفرین، احتمالا برای اذیت کردن نیکو چنین چیزی گفتند، یا شاید بیماری ای داره که نور خورشید براش مشکلساز میشه، درهرصورت نفرینی وجود ندارد. ⌑᭡ #Novel ⌑᭡