☁️┤#A_real_manhwa├☁️
┆┆
┆ ⋆
⋆
–Nᴀᴍᴇ:یه مانهوای واقعی –Gᴇɴʀᴇ:فلاف، اسمات، ددی کینک، فانتزی، سوپرنچرال، کمدی –Wʀɪᴛᴇʀ:#boom⤏Wʀɪᴛᴇʀ ID:@leave_me_alone_life–Cᴏᴜᴘʟᴇ:چانبک –Aʙᴏᴜᴛ:
همیشه فکر میکردم موجودات تخیلی یه جایی تو یه دنیای دیگه زندگی میکنن، مطمئن بودم چون دوسشون داشتم. تا اینکه یه روزی وارد خونهای شدم که نباید و چیزایی فهمیدم که باعث شد تمام ذهنیتم در موردشون تغییر کنه.
اون روز دوست پسر جذابم که دست بر قضا یه بابای مهربونم بود بهم تاکید کرد که برای مراقبت از بچه کوچولوش نرم خونش، چندین بار هم تاکید کرد و خیلی قاطع منو از رفتن به خونه منع کرد ولی از اون جایی که من یه دانشجوی معمولی بدشانس بودم پروژهی کوفتیمو تو خونهاش جا گذاشته بودم.
واقعا با خودم فکر میکردم قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته، نهایتش میخواستن منو سورپرایز کنن، بخاطر همینم نمیخواستن برم خونه. هیچ وقت از سرم این موضوع حتی رد هم نمیشد که وقتی وارد پذیرایی شم با موجود کوچولویی روبرو شم که دندوناشو برام تیز کرده و برای خون بدبختم نقشه میکشه.
اون واقعا تیونگ بود؟!
کوچولویی که منو پاپای شمارهی دو صدا میزد و لپامو میبوسید؟!
با گیجی سرم رو کج کردم و دقیق نگاهش کردم.
چرا حس میکردم درست وسط مانهوایی ایستادم که قرار بود نقش فرعیش توسط یه نیمچه خون آشام تیکه تیکه بشه؟!
*پاپا زیادی خوشمزهاس... تیونگ فقط یکم مزهاش میکنه...
فاصلهی تحلیل حرفهای پسر بچه تا فرو رفتن دندونهاش تو گردنم حتی به صدم ثانیه هم نرسیده بود و حالا...
من، بیون بکهیون، قربانی یه قتل وحشیانه شده بودم و خون معصومم در حال مکیده شدن بود.
چرا از بین تمام مانهواهایی که خوندم باید اونی که ترسناکتر بود واقعی میشد؟!