ڪلبه اے خواهم ساخت ؛
در دیارے ڪه در آن ، ردّے از آدم ها نیست ،
هیچ ڪس آنجا نیست ...
دور خواهم شد از این شهر ، از این حصر ، از اجبار ، جنون ...
میله هاے قفسِ عادت را ؛
به درَک خواهم داد ،
و به خورشید ، سلام ...
و رها خواهم شد ،
و رها خواهم زیست ...
بوف ها ، در دلِ شب ، همدم تنهایے من ،
ماه ، امّیدِ شب و ؛
رود ، لالاییِ من ...
خاڪِ اطرافِ من از ریشه ے گل ها لبریز ،
بیشه ام غرق در آرامش اعجاب انگیز ...
آسمان ها آبے ،
شاپرک ها خندان ،
و زمین سبز و دلم بے خبر از بیتابے ...
دل به دریا ڪه زدم ، خواهم رفت ،
ڪلبه اے خواهم ساخت ،
و خودم را به تماشاے سڪوت ،
و به آغوشِ خدا خواهم داد ...
. 💔