خود را قوی جلوه بدهند ، یعنی دختر بودن تا اندازۀ مشکل است که باید در مقابل دیگران
خود را به مانند کوه جلوه بدهی.
همه بحث ما در مورد عایشه بود.
از زیبایی اش، از اخالق اش، از رفتار اش، از گفتار اش، از عادات اش، از چیزهایی که
دوست داشت، از چیز هایی که متنفر است، از اینکه چقدر باران را دوست دارد، از این که
چقدر موالنا و اشعارش را خوش دارد و...........
با حرف های هدیه شناخت بیشتری از عایشه پیدا کردم، حتا بعضی وقت فکر نمیکردم که
هدیه در مقابلم نشسته است.
روحم پیش عایشه بود و تنها جسمم در این اتاق بود.
فقط میتوانستم که حرف های هدیه و خنده های عطیه را بشنوم.
به هر صورت، دورۀ سخت امتحان الهی هم گذشت، فکر میکنم که نشستن برای اولین بار
در مقابل خواهر عشقت مثل سوختن در روز محشر در جهنم است.
با صدای مبایل عطیه از افکارم خارج شدم.
عطیه: بلی........ خوب هستی...... درست است برایش میگویم....... اممممم..... تصادفاً
حاالدر کنارم نشسته........ خوب است..... به همه سالم برسان......... خدانگهدار.
با کنجکاوی پرسیدم: کی بود؟
عطیه: رضوان بود، میخواهد که فردا همرای خانواده اش به خانۀ ما بیایند و در رابطه به
جشن نامزدی صحبت کنند.
من با پایین کردن سرم: خوب است بیایند، قدم های شان سر چشم.
هدیه رو به سوی من کرد و گفت: رضوان کی است؟
من: نگو که خبر نداری؟
هدیه: وال که خبر ندارم.
رو به عطیه کردم و گفتم: نکنه که به خانم محترم در باره رضوان چیزی نگفتی؟
عطیه در حالی که چایش را مینوشید گفت: به عایشه گفته بودم ولی به هدیه تا حاال نگفتم.
هدیه: صبر..... صبر، چی را برای من نگفته یی؟
من با لبخند شیطتنت آمیز: در باره نامزد جانش.........!!!!
عطیه: اووووففففف الال، آبرویم را بردی؟
من: مگر تو هم آبرو داشتی و من بی خبر بودم......؟؟
عطیه: مگر من کدام کاری انجام داده ام که آبرویم را از دست داده باشم........
از جایم بلند شدم و با همان حالت ایستاده در آغوش گرفتم اش و گفتم: فقط یک شوخی عادی
بود، چرا اینقدر عصبانی شدی؟
عطیه در حالیکه چشم هایش پر آب شده بود و آرام آرام از گوشه های چشمش می افتاد،
خود را محکم فشار داد و گفت: اینکه هدیه از جمله خودمان است اگر به عوض هدیه کسی
دیگری میبود چه حرف هایی که در باره ام نمی گفت.
من با پیشانی خط افتاده: اگر یک کلمه بد از زبان کسی در باره ات بشنوم باز خدا خودش
میداند که چی بالیی بر سرش میارم.
عطیه با انگشتانش چشم های پر از آبش را پاک کرد و میخواست که چیزی بگوید که هدیه
سریع حرف زد.
هدیه: اگر این محبت خواهر و برادرانۀ تان تمام شده است پس لطفا واب مرا بدهید. ً ج
در همین حال مادرم و عایشه با هم به اتاق داخل شدند و از دیدن حالت من و عطیه، لبخند
بر روی لب هایشان نشست.
بعد از چند لحظه بگو و مگو عطیه و هدیه........ عطیه همه داستان را برایش تعریف کرد
و هدیه هم با حرکات جالب و یک دنیا عشق و عالقه گوش به حرف هایش بود.
مادرم با نگاه کردن به عطیه و هدیه لبخند میزد و هیچ چشمش از این دو کنده نمیشد و این
عایشه ظالم بود که با بلند کردن چشمانش دنیا را بر سرم ویران میکرد.
نگاهش را ازم میگرفت و
هر باری که سرش را بلند میکرد و چشم در چشم میشدیم، فوراً
دوباره مشغول مبایل خود میگردید.
عایشه «..........
سه هفته گذشت و در جریان این سه هفته اتفاقاتی افتاد که غیر قابل تصور بود.
زندگی اتفاقاتی است که غیر قابل منتظره.
اتفاقاتی که هیچ گاه تصورش حتا هم به ذهنت خطور نمی کند.
) چه زیباست رویایی که همیشه ترا یاری میکند و در خیالت بر آوردن شدن آن محال است
ولی خداوند روز اش را پیش قدم هایت فرش میکند و منتظر است که به فرجام اش برسی. (
چه زیبا گفت موالنا..........
ای زندگی تن و توانم همه تو
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آن همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو
جشن نامزدی عطیه با شگوهی فراوانی که شگفتی اش غیر قابل باور بود برگذار گردید.
با انبوهی مردم تاالر، زیبایی خاصی که عطیه برای خود جذب کرده بود، خوشی های
فراوان رضوان و امثال اینها..........
و...... و از زیبایی و قدردانی عمر که چیزی بیان کرده نمی توانم.
چنان زیبا و دلپسند شده بود که انگار مهتاب در آن شب نشست کرده بود.
دریشی نقره یی با یخنقاق سفید و بوت های سیاه بر تن کرده بود.
در نزدیک دروازه صالون با چند تن دختران و پسران اقارب اش برای پذیرایی مهمانان
ایستاده بود.
وقتی که چشمش به سوی ما برخورد کرد سریع از میان آنها جدا شده، به سوی ما آمد.
با من ، هدیه و مادرم دست به سینه ایستاد و با الفاظی که ازش ادب و احترام میبارید احوال