𝔻𝕖𝕝𝕚𝕧𝕖𝕣𝕒𝕟𝕔𝕖

همچنان من تا نزدیک صبح درحال اورثینک و فکر کردن به گذشته:

هرشب به خودم میگم امشب دیگه به هیچی فکر نمیکنم فقط آرامش و باید بخوابم

انگشتم موند لای در ماشین و تقریبا پرس شد☺️

چه "اوکی اشکال نداره"هایی که گفتم و اوکی نبود و اشکال داشت!

اعتماد، یه برج شیشه‌ای قشنگه که مدت‌ها طول میکشه تا ساخته بشه؛
ولی با برخورد اولین سنگ متلاشی میشه...

چرا اینقد بی اهمیت؟ اینجوری نبود...

هیچکس نمیفهمه الان توی قلبم چی میگذره

دیگه نمیخوام بهش اهمیت بدم ولی نمیشه

Now you dead to me...

Thought I love you to death

عشق میتونه آدمو تغییر بده؛ شاید بهتر بشی، شایدم بدتر بشی اما هیچوقت نمیتونی اون آدم قبل باشی...

به احساساتم ضربه نزن؛ هرچقدر هم که محکم به نظر برسم، بازم یه قسمت از وجودم درحال شکستنه...

واقعا به حالم چی بگم...

وقتی حالت خوب نباشه، تک‌تک کلمات آهنگی که داری گوش میدی میفهمی و با قلبت حسشون میکنی...

درد عبور میکند و ردِ آن، معنای مرا تغییر میدهد.

چیزی را کم دارم
شاید امید، شاید فراموشی، شاید یک دوست و شاید خودم را...

اصلا ازش حس خوبی نمیگیرم...