نفس در این قفس، حبسِ اَبَد کرده جهانم را
«هوای مانده» پُر کرده فضای آشیانم را
قفستن دادهای دلتنگم اما در همین زندان
تو را میخواهم و این خواستن پَر داده جانم را
تو را میخواهم و این خواهشِ ممنوع، هرلحظه
فرومیپاشد از هم بندبند ِ استخوانم را
تو باشی ترسِ پَرهای من از پرواز میریزد
در آغوشِ تو پیدا کردهام من آسمانم را
تصور میکنم جای زنی هستم در آغوشت
تصور کن به دورِ گردنِ خود بازُوانم را
که ماهی باشم و موجت بلغزد روی من، بیتاب
بگیرد تنگ در آغوش، لبهایت لبانم را
بجوشد خودسر از من خوشههای وحشیِ انگور
بنوشی از تنِ من آبشارانِ روانم را
.............
مرا از تُنگِ من بردار و تا دریا بِبَر با خود
که میخواهم به قلابِ تو بسپارم دهانم را...
شعر و دکلمه:
#فاتیما_رنجبری@fatimaranjbari@Deklamaphone