هرشب از خودم میپرسم امروز رو برای چی زنده بودم؟ هیچ جوابی نمیگیرم. نمیدونم ادامه دادنم حتما دلیلی داره که خودم ندونم. رنجهای زیادم اذیتم میکنند و بغضهام نمیذاره ازشون با هیچکس حرفی بزنم و در برابرشون خیلی ضعیفم. خسته شدم از گریه کردن و هرروز با چشمای پف کرده از خواب بیدار شدن و ماسک زدن و لبخند زدن. بعضی دردها تو وجودمن و دیگه هیچ جوره از درونم به بیرون نمیان، کلمه نمیشن، گریه نمیشن، فریاد نمیشن و حتی نوشته هم نمیشن. خودم باورم نمیشه این منم و از خودم میترسم. هیچچیز سر جاش نیست. نمیتونم آسیبپذیرترین ورژن خودم رو تحمل کنم.
مهم نیست برات چیکار میکنم و در چه حالم نازنین، هیچوقت برات کافی بودم؟