من، #نگین_الماس
#بیست_و_هفتم_وقسمت_آخر
#نویسنده_فریوش
صبح زود از خواب بیدار شدم و قبل اینکه کسی بیدار شود با هانیه رفتم به خانه خود ما خانهای که دیگر جایی برای من نداشت و یک و نیم سال قبل از او خانه رانده شده بودم.
ساعت هفت بود مطمئن بودم که پدرم رفته سرکار آهسته دَر زدم که همان دختر دَر را باز کرد اولین بارم بود که میدیدم اش متعجب نگاهم کرد و گفت: مینه اینجا چیکار میکنی؟
لبخند دروغی زدم و گفتم: سلام عزیزم، مادرت مرا اینجا فرستاد و گفت برایت بگویم که یکبار بعد این همه مدت یکبار به اونجا یک سری بزنی چون وضع مادرت خوب نیست..
رنگ از رُخش پرید و با عجله خودش را آماده ساخت و رفت...
با رفتنش اولین کاری که کردم به برادر شوهرم(شعیب) تماس گرفتم و برایش گفتم تا دنبالم بیاید کارم یکمی سخت بود اما، باید انجامش میدادم تا راحتی را تجربه میکردم...
بعد رفتم به اتاق پدرم و از صندوق صلاح را برداشتم لبخند تلخی زدم استفاده صلاح را مادرم برایم یاد داده بود به موبایل زنگ آمد دیدم که خودش است پوزخندی زدم و هانیه را در اتاق که یک زمانی مربوط خودم میشد گذاشتم و دَر را قفل کردم به بیرون رفتم داخل موتر شدم با لبخندی گفتم: سلام.
با گرمی احوالپرسی کرد با نرمی پرسیدم: این موتر را کجا آوردی؟
خندید و گفت: بخاطریکه راحت باشیم این را از نزد دوستم گرفتم...
با ناز خندیدم و حرکت کرد نقش بازی کردن سخت اما باید تحمل میکردم جند دقیقهای گذشت رویش را طرفم کرد و گفت: به کجا برویم...؟
با نرمی گفتم: یکجایی خلوت...
همینطور یک مسیر طولانی را سپری کردیم تا رسیدیم به یکجایی خلوت ازش پرسیدم: رسیدیم؟
با لبخندی جواب داد: نخیر یکمی مانده...
با عجله گفتم: همینجا یکمی صبر کن
متعجب گفت: چرا؟
دوباره با نرمی گفتم: خوب میخایم که برم دستشوئی.
به چهار طرف دید و گفت: اینجا که دستشوئی نیست.
در دلم لعنتی برایش فرستادم و گفتم: خوب میفهمم میتوانم که برم پُشت یک درخت...
قبول کرد و موتر را ایستاده کرد از موتر پیاده شدم و رفتم به پُشت سر باید دقیق میبودم و گرنه خودم به خطر میرفتم بسم الله گفتم و سلاح را از زیر لباس خود گرفتم و مستقیم سرش را نشانه گرفتم چشمهایم را بستم و شلیک کردم...
چشمهایم را باز کردم دیدم که موفق شده بودم میفهمم که کُشتن انسان یک گناه است اما، قصاص حلال بود...
با عجله از اونجا دور شدم و رفتم به خانه دفترچه خاطراتم را برداشتم و شروع کردم به نوشتن آخرین حرفهایم؛
میخواهم که برای تو بنويسم میفهمم که در حق ات خوب نکردم اما زندگی در حق من خوب نکرد حقیقتاً در حق هر دوی ما خوب نکرد بابت تمام روزهائی که بی من سپری کردی ببخش میخواهم و یا هم بابت تمام شبهایی که به فکر من خوابیدی و اذیت شدی معذرت میخواهم و امیدوارم که مرا ببخشی...
شاید به عشق مت باور نداشته باشی اما، تو را بیشتر از جانم دوست دارم این دنیا نگذاشت تا با هم باشیم از خداوند میخواهم که در او دنیا هر دوی ما با هم باشیم.
دخترم را برای تو امانت میگذرام و اطمینان دارم که به درستی ازش محافظت میکنی پدرش معلوم نیست اما، ازت خواهش میکنم که برایش یک پدر خوبی باش من نتوانستم که برایش مادری کنم ولی تو محبت پدری را تقدیم اش کو آنقدر برایش محبت بده که اصلاً نبود مرا حس نکند.
برایش از قصه عشق ما بگو برایش از زندگی من بگو.
بگذار که دخترم عشق را تجربه کند و پُشت اش باش تا به عشق خود برسد و مثل من و تو جدائی از عشق را تجربه نکنند...
وقتی این نامه را میخوانی من دیگر در این دنیا نیستم یک حرف را همیشه وقت به یاد داشته باش اینکه همیشه وقت دوستت دارم...
بُغض را قُورت دادم و دفترچه خاطراتم را بستم این پایانش بود...
دوباره از خانه خارج شدم و رفتم به شفاخانه دفترچه خاطراتم را دست یک نرس دادم و برایش گفتم که این را دست شهرام برساند و بعدش رفتم به داروخانه و دارو هایی که همیشه وقت مادرم استفاده میکرد چند بسته خریدم به خانه برگشتم حمام کردم وقت زیادی داشتم تا شهرام تمام او دفترچه را میخواند...
هانیه با او چشمهایی دریائی اش به من زُل زده بود نزدیکش شدم و در آغوش خود گرفتمش و گفتم: دخترم، من میروم دیدار مان به قیامت...
جبین اش را آهسته بوسیدم و برای اولین بار برایش گفتم: دوستت دارم عزیز دل مادر...
او را سر جایش قرار دادم و رفتم به اتاق پدرم...
روای؛
هانیه بازم میخواست که در آغوش مادرش باشد اما، مادرش در تصمیم خود جدی بود.
هانیه مادرش را میخواست و مینه مادر خودش را..
به اتاق پدر خود رفت و تمام داروهای که قوی بودند را مصرف کرد احتمال زنده ماندش بعد صرف این داروها صفر درصد بود داروها کم کم تأثیر خودش را میکرد چشمهایش کم کم بسته شد...
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤@Dastanhayiziba❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯