به سختی خودم را به اتاق رساندم هانیه گریه میکرد بیتوجه رفتم به حمام شیر آب را باز کردم و همانجا دراز کشیدم به سقف حمام زُل زدم اشک نمیریختم دیگر اشکی برایم باقی نمانده بود صدائی هانیه برایم اذیت کننده بود اما دلم نمیخواست تا از جایم بلند شوم دلم میخواست که همینجا بميرم و همهچی تمام شود...
با همان لباسهایی خیس رفتم نزد هانیه از گریه زیاد صورتش کبود شده بود با اعصبانیت بالایش داد کشیدم: اینقدر گریه نکن دختر...
با او چشمهایی معصوم و اشک پُر اش طرفم دید و خاموش شد لباسهایم را تبدیل کردم و پهلوی هانیه نشستم در آغوش خود گرفتمش و با بُغض گفتم؛ ببخشید که بالایت داد کشیدم.
دوباره هانیه را خواباندم پهلویش دراز کشیدم در فکرم تصمیمانی داشتم و میخواستم که عملی شان کنم تا راحت شوم اما، باید چند روزی صبر میکردم تا کاملاً آماده میشدم...
چند روزی گذشت و فعلاً وقتش بود تا همهچی را تغییر میدادم...
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤@Dastanhayiziba❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯