#رومان_نگین_الماس
#قسمت_بیست_و_یکم
#نویسنده_فَریوش
او شوهر من نبود، شوهر یک دختر اینقدر پست نمیباشد و اولین روز زندگی مشترک خود را اینطور آغاز نمیکرد...
رفتم سر تخت دراز کشیدم و به سقف زُل زدم به زندگی خودم فکر کردم بیبینم بدبخت تر از من هم وجود دارد؟!
از وقتی که تولد شدم یک روز خوبی ندیدم، پدرم ازم متنفر بود، مادرم رفت، از عشقم جدا شدم و حال هم گرفتار چنین آدمی شدم.
خدایا اندازه ثانیه ثانیهای که زندگی کردم خستهام دیگر تمامش کن، خدایا دیگر توان نفس کشیدنم ندارم...
بیبینم خدایا تقاص کدامین گناهم را میدهم...؟
یعنی از روز اولی که بدنیا آمدم روز خوبی ندیدم و شاید تا لحظات مرگ یک لحظه خوبی را تجربه نکنم...
دستم را طرف صورتم بوردم دیدم که خیس اشک شده بود پوزخندی زدم و اشکهایم را پاک کردم خسته بودم چشمهایم کم کم گرم خواب شد...
روشنی نور چشمهایم را اذیت میکرد به سختی چشمهایم را باز کردم و به چهار طرف دیدم همهجا ناآشنا به نظرم خورد بعد چند لحظه همهچی یادم آمد منظم روی تخت نشستم و دقیق به چهار طرف اتاق دیدم اتاقی خوبی بود یک طرف اتاق یک دَر بود که به امکان زیاد دستشوئی بود، هزار چند بهتر از اتاق خودم بود اما بازم دلم او اتاق خودم را میخواست آرامشی که در اونجا داشتم را در اینجا ندارم...
طرف دستشوئی رفتم به طرف آینه دیدم که صورتم یکمی کبود شده بود بعد شستن دست و صورتم رفتم طرف میز آرایش و یکمی پودر و اینها را با هم یکجا کردم و در صورتم زدم تا بتوانم یکمی پنهان شان بکنم بعد پائین رفتم همهجا آرامی آرام بود به چهار طرف دیدم هیچکی معلوم نمیشد یعنی اینها ساعت چند از خواب بیدار میشدن؟
طرف حویلی رفتم که دیدم یک دختر با جارو دستی حویلی را جارو میکرد نزدیکش شدم و آهسته سلام کردم با وارخطایی روی خود را طرفم کرد و گفت: وای من گفتم که کی است...
لبخندی زدم که با خنده گفت: صبح بخیر زن لالا.
سرم را تکان دادم که گفت: چرا اینقدر وقت بیدار شدی هنوز همه خواب هستند.
شانه بالا انداختم و گفتم: هنوز ناوقت بیدار شدیم.
بلند خندید و گفت: سحرخيز هستی، بیا به آشپزخانه برویم.
با هم راه افتادیم طرف دهلیز در یک گوشهای دهلیز آشپزخانه بود همراهش کمک میکردم که به دقت طرف صورتم دید و گفت: بینی ات ره چی شده؟
آب دهانم را قُورت دادم و گفتم: چیزی نیست.
دوباره با دقت دید و گفت: بیبینم چرا دماغ ات بیجا شده...؟
خودم را بیخبر انداختم و گفتم: وای چیزی نشده دختر.
با دستهایش رویم را نزدیک چشمهایش کرد و دوباره با دقت دید و گفت: برایم دروغ نگو، بیبینم برادرم بالایت دست بلند کرده...؟
مسخره خندیدم و لب زدم: نه عزیزم، او چرا باید چنین کاری بکند...
روی زمین نشست و با چشمهایش اشاره کرد تا روبرویش بنشینم آهسته روی زمین نشستم و طرف دیدم به دستهایی خود زُل زده بعد چند لحظه سکوت لب زد: همه ما میفهمیم که برادرم معتاد است اما بازم مادرم اینکار را کرد هم زندگی تو را خراب کرد هم از خواهرم را...
نفسی عمیقی کشیدم و سکوت کردم که ادامه داد: خواهرم عاشق پسر کاکایم بود همديگر را زیاد دوست داشتن وقتی پدرم خبر شد این ازدواج مسخره را به راه انداخت که زندگی شما دو نفر به جهنم تبدیل شد...
بُغض کردم و بازم چیزی نگفتم که ادامه داد: میفهمم که تحمل برادرم برایت زیادی سخت است اما راهی دیگری نداریم..
سرم را تکان دادم و لبخندی تلخی زدم که گفت: تو برو به اتاقت من صبحانه را آماده میسازم بعد صدایت میزنم.
طرف اتاق خود رفتم یعنی او دختر هم سرنوشتی مثل من داشت او هم از عشقش جدا شده بود و باید دوری او را تحمل میکرد دقیقاً مثل من.
چشمهایم پُر اشک شد یعنی شهرام فعلاً چیکار میکرد؟ خدا میفهمد که چقدر دل نگران من است...
دیگر حال نداشتم شاید به بار هزارم داشتم از خداوند مرگ را میخواستم...
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤@Dastanhayiziba❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯