View in Telegram
🌸🌺🦋دَاسْتَانْهَای‌ِزِیْبَا وَبَاحَالَ🦋🌺🌸
#رومان_نگین_الماس #قسمت_نوزدهم #نویسنده_فَریوش بیشتر از هر وقتی به او نیاز داشتم کاش که زمان به عقب برگردد و مادرم همراهم باشد... خودم را در آغوش گرفتم سرم را روی زانو هایم گذاشتم و اشک ریختم برای این زندگی سیاه خود اشک ریختم دیگر نای هیچی را نداشتم نفسم…
#رومان_نگین_الماس
#قسمت_بیستم
#نویسنده_فَریوش

دو دختری دنبال من آمدند و با هم رفتیم به اتاق دیگر پهلوی یک پسری مرا ایستاده کردند سرم پائین بود و اصلاً به چهره اش ندیدم.
مادر پسر نزدیکم شد و یک انگشتری در دستم کرد نیم ساعت بعد وقت رفتن بود آهسته آهسته طرف دَر رفتیم پدرم هم نکاح کرده بود هیچ وقت نکردم تا مادر ام را بیبینم جالب بود دوباره صاحب مادر شده بودم تا دَم دَر رفتیم چند لحظه منتظر ماندم که شاید پدرم بیاید و به آخرین بار همراهم خداحافظی کند اما هیچ خبری از او نبود یعنی اصلاً ذره‌ای برایش مهم نبودم و دوستم نداشت...؟

با بُغض لبخندی زدم و رفتم طرف موتر در موتر نشستم یک طرفم یک دختر نشسته بود و یک طرفم هم مادر او پسر که اسمش محمد بود البته از زبان مهمان‌ها شنیده بودم قرار بود که به خانه جدیدی بروم باید با قوانین جدیدی آشنا می‌شدم و باید حرفهائی شان را به روی چشم قبول می‌کردم و زبان باز نمی‌کردم چون دختر بودم و حق تصميم نداشتم‌...

به خانه رسیدیم مادرش مرا به اتاق که مربوط ما می‌شد بورد مرا روی تخت نشاند و گفت: منتظر شوهرت باش تا شال را از روی صورت ات بردارد.

سرم را تکان دادم که ادامه داد: بعد ای تمام اختیارات تو مربوط شوهرت می‌شود و هر مشکلی که داشتی قرار نیست که کسی حل کند پس کوشش کو که ما را دخیل نکنی.
باید تعجب می‌کردم....؟
نه دیگر باید با این رسم و رواج هائی بی‌معنی عادت می‌کردم و زبان باز نمی‌کردم.
از جایی خود بلند شد و گفت: امیدوارم که زندگی خوبی داشته باشی.
از اتاق خارج شد روی تخت نشستم منتظر شوهرم بود چقدر عجیب است او باید این‌جا می‌بود اما، نشانی از او نیست.

نمیفهمم که چقدر گذشت اما از نشستن زیاد خسته شده بودم آهسته شالم را از روی صورتم برداشتم به چهار طرف اتاق دیدم که با گل تزئین شده بود به دیوارهای چهار طرف دیدم تا که ساعت را پیدا کنم که چشم‌ام به ساعت روی میز خورد نزدیک میز رفتم دیدم ساعت شش شام بود وای چقدر گذشته بود...؟
هوا تاریک شده بود و خبری از کسی که شوهرم به حساب می‌آمد نبود.
با این شال بزرگ و این لباس خسته شده بودم اگر حرف اون زن نبود همان دقیقه این‌ها را از بدنم دور می‌کردم.

بی‌حال روی تخت دراز کشیدم و به سقف زُل زدم به تنهائی عادت داشتم و از هیچی هراس نداشتم اما، قلبم طاقت این‌قدر نادیده شدن را نداشت نادیده گرفته شدن از طرف پدرم و حال هم از طرف کسی که شوهرم محسوب می‌شد.
اشک‌هایم یکی یکی روی صورتم ریخت بُغضم را قُورت دادم و اشک‌هایم را پاک کردم یک روزی تمام این بُغض هائی که گریه نشدند غده‌ای سرطانی می‌شود برایم...

صدائی دَر شد زود روی جای خود نشستم تا خواستم که شال را روی صورتم بندازم او نفر داخل اتاق شده بود و دیگر دیر شده بود سرم را پائین انداختم و آب دهانم را قُورت دادم بالای سرم ایستاده بود و هیچی نمی‌گفت و این سکوت مرا سخت می‌ترساند به سختی سرم را بالا کردم و به چهره اش دیدم با دیدنش سکوت کردم یعنی حرفهائی او دخترها راست بود...؟
در مقابلم یک مرد لاغر بود قدی بلندی داشت و پوست سیاه فکر کنم تمام این‌ها نشانه معتاد بودن او است.

طرفم صورتم زُل زده بود و هیچی نمی‌گفت خودم به سختی لب زدم: سلام
سر خود را تکان داد و با صدائی دو رگه گفت: چرا شال ات را از روی صورت ات برداشتی...؟
بعد چند لحظه گفتم: خوب تا چند لحظه قبل هم منتظرت بودم اما نیامدی‌.

پوزخندی زد و پهلویم نشست و دستش را طرف جیب خود بورد، منتظر نگاهش می‌کردم که می‌خواست چی‌کار کند...؟
از جیب خود دو تا دبلیت سفیدی کشید و طرفم گرفت طرف دبلیت ها را دیدم و گفتم: این‌ها چیست؟
دست اش را نزدیک چشم‌هایم را کرد و گفت: بگی یکی اش را.
دقیق به تابلیت ها دیدم و لب زدم: تابلیت K؟!
با صدائی بلندی خندید و گفت: استفاده کردی‌؟
سرم را به طرفین تکان دادم که گفت: یکی بگیر و بخور تا زندگی یک‌جایی خود را به خوشی آغاز کنیم.
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم: نه، من لب به این چيزها نمی‌زنم.
آبروی بالا انداخت و گفت: مگر به دل خود هستی که حالا رد می‌کنی.
سرم را تکان دادم و گفتم: بلی ها.
دوباره دست اش را طرفم گرفت و گفت: بگیر‌
سرم را به طرفین تکان دادم که دوباره‌ گفت: می‌گیری یا از طریقه ای دیگری استفاده کنم.
زود از جایم بلند شدم و گفتم: قسم به خدا اگر جانم را بگیری هم این را به لب نمی‌زنم.
روبرویم ایستاده شد و گفت: به بار آخر گفتم که بگیر.

محکم به دست اش زدم که تابلیت ها آن‌طرف‌تر افتاد از ترس به نفس نفس افتادم سکوت کرده بود بازم خودم را نباختم و مستقیم به چشم‌هایش نگاه کردم که مشتی محکمی به رویم زد، رویم یک طرف شد از درد زیاد آخی گفتم از بینی ام خون می‌آمد و سخت درد داشت دوباره سرم را بلند کردم سیلی محکمی به رویم زد و گفت: پسر پدرم نباشم اگر به گ.وه خوردن ننداختمت...
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily